تولدی دیگر

Tuesday, September 30, 2008

یاغی دیروز و مرغ خونگی امروز

امروز داشتم با یکی از دوستای دبیرستانم چت می کردم. توی صحبتاش به این اشاره کرد که من یاغی هستم. یه دفعه دلم گرفت. بهش گفتم نه مژگان جان پیمانه دیگه یاغی نیست. پیمانه مدتهاست که مرغ خونگی شده. جمله ام تلخ بود ولی احساسم نسبت به تغیراتم تلخ نیست. راستش تغیراتی رو که کردم دوست دارم.

توی کوره راه زندگی از پیمانه سربه هوایی که فکر می کرد می تونه همه دنیا رو تغییر بده، پیمانه ای که دید بسیار خشک و خشنی نسبت به مسائل اطرافش داشت به پیمانه ای دوست داشتنی تبدیل شدم. دوست داشتنی رو به کار میبرم چون از فیدبک های اطرافیانم می بینم که همه این پیمانه رو بیشتر دوست دارن. راحت تر باهاش ارتباط برقرار می کنند و می تونند که بهش اعتماد کنند. جدای از اون خودم این پیمانه جدید رو خیلی بیشتر دوست دارم. باهاش راحت تر هستم. هسته مرکزیم عوض نشده. پیمانه قدیمی هم دختر خیلی مهربونی بود ولی یه چیزی مانع میشد که این مهربونیش از لایه های درونی و مرکزی بتونه خودشو به پوسته رویی برسونه. شاید اون روزا هیچ کس جز خود پیمانه نمی دونست که پیمانه چقدر دختر مهربونیه. اما این پیمانه جدید بین لایه های درونیش و پوسته بیرونیش پلی زده و به راحتی می تونه احساساتش رو نشون بده.

نمی تونم احساسات دو گانه ام رو نسبت به این موضوع توضیح بدم. در عین حال که از این تغیرات خیلی خوشحالم و خیلی خیلی احساس راحتی می کنم ولی وقتی به عقب برمی گردم و گذشته رو مرور می کنم یه چیزی باعث می شه که دلم بگیره. هنوز نفهمیدم که چرا این احساس بهم دست میده. مثل امروز که در حین چت کردن با مژگان اونقدر عمیق دلم گرفت که اشکام سرازیر شدند.

یه حس تلخ پشت این موضوع هست که هنوز نتونستم بشناسمش.

دوست من مصطفی

نوروز سال اولی که به شرکت آمده بودم یعنی سال مارچ 2006، توی شرکت سفره هفت سین انداختم که خیلی همه خوششون آمد و کلی ابراز علاقه کردند. حتی سبزه هم برده بودم. براشون خیلی جالب بود. براشون از فلسفه هفت سین گفتم و اینکه هر کدام از این سین ها به چه معنی است. اون سال واسه خونه سه تا ماهی خریده بودیم، دو تا به نیت من و محمد و سومی هم به نیت نی نی که اون موقع حامله بودم، که همین باربدک گلم باشه. ماهی باربدم اونقدر کوچولو بود که همون روزای اول مرد ولی دو تا ماهی دیگه زنده موندند و بعد از 13 اونارو بردم شرکت و همین باعث شد که آقای رئیس یه آکواریوم بخره و ماهی ها رو داخلش نگهداری کنه. آدم با ذوقی هست و خودش هم چند تا ماهی دیگه خرید.

قرار شد که روی ماهی ها اسم بگذاریم، گفت که از اسم مصطفی خیلی خوشش میاد ( قبلا از من معنی اش رو پرسیده بود و وقتی که فهمید معنیش چیه براش خیلی جالب بود) و قرار شد که یکی از ماهی هایی که من برده بودم و بزرگتر بود اسمش مصطفی باشه. اونموقع مصطفی به اندازه یه بند انگشت بود. برای رئیسم توضیح دادم که ما اینو بی احترامی میدونیم که اسم پیامبرمون رو روی حیوون بگذاریم ولی از اونجایی که من می دونم تو به خاطر علاقه به این اسم اونو انتخاب کردی اشکالی نداره.

مصطفی به مرور بزرگ شد و به بزرگترین ماهی اکواریوم تبدیل شد. راستش باعث خجالت و شرمندگی من هم شد. چرا که جناب مصطفی خان به یه ماهی شکارچی تبدیل شد و ترتیب همه ماهی های دیگه آکواریوم رو میداد. یادمه یه بار منو و رئیسم داشتیم با ذوق به ماهی هایی که اون همون روز خریده بود و به آکواریوم اضافه کرده بود نگاه می کردیم که دفعه جلوی چشم خودمون مصطفی یکی از اونها رو خورد. تراور (رئیسم) با تعجب برگشته بود و به من می گفت تو هم دیدی؟ این موضوع ماهی خوردن مصطفی به یه موضوع خنده برای همه تو شرکت تبدیل شده بود. چیزی نزدیک به 20 ماهی توسط مصطفی خورده شد تا بالاخره تراور تسلیم شد و دیگه ماهی جدیدی نخرید والان مدتهاست که توی آکواریوم دو تا گلد فیش من هستند و یه ماهی که کارش تمیز کردن آکواریوم هست.

مصطفی از اون موقع به یکی از ارکان اصلی شرکت تبدیل شد و حتی به یکی از سوالهای تکلیف ورودی همه افراد تازه استخدام شده تبدیل شد و سوال این بود که اسم بزرگترین ماهی شرکت چیه.

الان دقیقا از اون زمان 2 سال و نیم میگذره و دیروز وقتی به شرکت آمدم دیدم که مصطفی من یه وری شده و توی آب داره غوطه می خوره. دلم فشرده شد. کلی دعا کردم که زنده بمونه ولی در کمال ناباوری ساعتی بعد دیگه کاملا مرده بود. باورم نمیشد که از مرگش اینقدر متاسف بشم و تحت تاثیر قرار بگیرم ولی الان که فکرشو می کنم انگاری که برام حکم یه چیز شرقی رو داشت مثل یه دوست بود از فرهنگم، از کشورم. دوستی که دیروز ازدستش دادم.

ببخشید که زیادی غمگین شد ولی این دقیقا احساسی هست که از دیروز تا حالا با منه. بخصوص هر وقت که به آکواریوم نگاه می کنم.

Monday, September 29, 2008

صحرای محشر در قلب تورنتو2

نکات حاشیه ای صحرای محشر در قلب تورنتو:

اول از همه از اونجایی که برای همه سوال پیش آمده که چرا من به تلفن دسترسی نداشتم باید بگم که این برمی گرده به چیپ بودن من. دو تا مشکل وجود داره: راستش قرارداد سلفن من چند ماهی هست که تمام شده و در صورتی که بخوام قرارداد جدید داشته باشم باید حداقل دوساله باشه و از اونجایی که ما 5 ماهه دیگه راهی ایران هستیم و قصد داریم حداقل یه سالی اونجا بمونیم، باید قرار دادم رو فسخ کنم که خودش پنالتی داره و پیمانه خانم چیپ هم نمی خواد زیر بار این پنالتی بره. برای پلن های اعتباری هم مشکل دوم وجودداره اونم اینه که پسرک گل من گوشی تلفن مامانش رو توی لیوان آب کرده و مامانی بی گوشی مونده و مثل مشکل قبل نمی خوام که گوشی آشغالی بخرم. محمد بیچاره هم همیشه نگرانه و میگه که من باید موبایل رو باخودم ببرم ولی از اونجایی که محمد باربد رو به مهد میبره و میاره ترجیح میدم که گوشی با اون باشه تا بتونم همیشه ازشون خبر داشته باشم.

آره خلاصه موضوع موبایل این بود.

و اما نکات جالب اون حادثه کذایی:

از اونجایی که ذهن من همیشه در حال مقایسه ایران با اینجاست، اون روز هم ثانیه ثانیه ماجرا رو داشتم با ایران مقایسه میکردم و اینم از نتیجه مشاهداتم:

1-مردم بسیار، بسیار خونسرد بودند. با وجودی که همه مطمتنا برنامه و کاری برای خودشون داشتند ولی خیلی آروم بودند. البته بودند کسانی که غر می زدند که مثلا چرا اتوبوس اینجا نایستاد و یا اینکه چرا من به این اتوبوس نرسیدم و غیره ولی وقتی با شرایط مشابه توی ایران مقایسه می کنم میبینم که واقعا مردم اینجا شاهکار بودند. که این خیلی قابل تحسین بود. همه شرایط رو درک می کردند و با غر زدن اونو واسه همدیگه سخت تر نمی کردند. در حالی که اگه ایران بود 10 درصد اعصاب آدما از شرایط خورد میشدو 90 در صد از شنیدن غرهای همدیگه

2 - یه جوون داشت جلوی جمعت راه میرفت تا به اون طرف چهارراه بره، یه آقای پلیس محترم کوله پشتی اش رو گرفت و پرتش کرد اونطرف و سرش داد زد که مگه می خوای خودتو به کشتن بدی. اینجا ماشین رد میشه. همون لحظه برخورد نیرو انتظامی های خودمون جلوی چشمم آمد که اگه این برخورد رو ما از اونها میدیدم، اولا که همه شروع می کردند زیر لبی به یارو فحش دادن و تا سالها هم در موردش با دیگرون حرف می زدند و ثانیا هم که خود اون جوونه حتما برمی گشت و دعوا می کردولی اینجا هیچ کس چیزی نگفت و اون جوون هم بدون هیچ حرفی راهش رو کج کردو رفت

3- من حامله به راحتی رفتم به مسئول TTC گفتم و اونم با احترام منو سوار اتوبوس کرد و کنترل کرد که کسی به من فشار نیاره. نمیدونم اگه ایران بود اولا من روم میشد به مامور مربوطه بگم یا نه و اگه میگفتم آیا با جوابهایی مثل خوب می خواستی بچه دار نشی و غیره مواجه میشدم یا نه. راستش چون تجربش نکردم در موردش قطعی نظر نمیدم.

4- چند تا هلکوپتر بالای سرمردم پرواز می کردند تا اخبار رو پوشش بدند. شبش که من داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم که دارن با مردم در مورد مشکل به وجود آمده مصاحبه می کنند. خیلی جالب بود که دیدم دقیقا مثل ایران که مسائل رو به راحتی غیر واقعی و وارونه جلوه میدن اینجا هم به همون شکله. مصاحبه گر از خانومه می پرسید که آیا شما از نبود ساب – وی اذیت شدید یا نه و خانومه جواب میداد راستش نه چون این برای من فرصتی شد که به خرید بپردازم و یا یکی دیگه جواب میداد که چقدر بهش خوش گذشته با دوستاش چند ساعتی منتظر مونده و اینکه همه می گفتند که ندیدیند که کسی دیگری رو هل بده. خوب شاخ بنده حسابی در آمده بود از اینکه چطور واقعیات رو تحریف می کنند اونم نه توی ایران جهان سوم بلکه توی کانادای مهد آزادی

حالا یه کم هم از موضوعات خنده دار بگم:

یه آقای سیاه پوست بسیار قد بلند و بامزه ای بود که قدش یه سروگردن بلند تر از دیگرون بود و چون توی اون شلوغی ته خیابون رو میدید مرتب به مردم گزارش میداد که مثلا دوتا اتوبوس داره میاد و اینکه چقدر اتوبوس ها فاصله دارند. اینقدر اینکار رو بامزه انجام میداد که کلی مردم رو شاد می کرد و از عصبانیتشون کم میکرد. حتی یه جاهایی با موبایلش از اون بالا عکس می گرفت و به شخصی که پرسیده بود اتوبوسها کجاهستند نشون میداد.

تنها دعوای اون روز بین دوتا خانم بود. دعوا که نه، یه خانم 30-40 ساله هندی بود که غر میزد که چرا اتوبوس جلوی اون نایستاده و یه دختر سیاه پوست حدود 20 ساله شروع کرد به دعوا کردن باهاش که چرا شرایط رو درک نمی کنی و اینکه تو چند سالته چرا مثل بچه ها رفتار می کنی. دیدن این موضوع هم برای من خیلی جالب بود. اینکه چطور بچه هایی که اینجا بزرگ شده اند مسائل رو متفاوت تحلیل می کنند.

از همه دوستانی که همدردی کرده بودند ممنونم. تجربه دردناک ولی باارزشی بود. هرچند که امیدوارم برای هیچ کس پیش نیاد.

Friday, September 26, 2008

صحرای محشر در قلب تورنتو

من شبا ساعت 5 از سر کار درمیام و معمولا حدود 6:10 خونه هستم. دیشب اما شبی بود برای خودش. هنوزم که بهش فکر می کنم حالم بد میشه.

سوار ساب – وی شدم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن. هر از چندی میشنیدم که اعلام می کنندکه ساب – وی مشکل داره و حرکت کند هست و معذرت خواهی می کردند. کتابم بدجوری هیجان انگیز بود و همه حواسم به خوندن بود و خیلی به اطرافم توجهی نمی کردم و زمان رو از دست داده بودم . تا اینکه به ایستگاه بلور رسیدیم و اعلام کردندکه ساب – وی از اینجا بسته شده و بالاتر نمی تونند برند وباید با اتوبوس های شاتل رفت. به ساعت نگاه کردم و شاخ درآوردم، ساعت 6:20 بود و هنوز 1/3 مسیر هم باقی مونده بود.

از ساب – وی که بیرون آمدم با صحنه ای باور نکردنی روبه روشدم. معمولا توی خیابونهای تورنتو شلوغی آنچنانی نمیبینی. حتی دان تاون و حتی ساعات شلوغ روز، که این یکی از مشکلاتی هست که تازه واردا دارند و احساس غربتشون رو تشدید میکنه. بخصوص اگه از تهران آمده باشند.

اونقدر جمعیت توی خیابون جمع شده بود که ماشینها نمی تونستند عبور کنند. چهار طرف چهارراه پر بود از آدم هایی که از سرکار داشتند برمی گشتند. با بدبختی از توی اون بازار مکاره محل اتوبوس هایی رو که به سمت شمال میرفتند رو پیدا کردم و رفتم و قاطی جمعیت منتظر ایستادم. یه آقا هم از طرف TTC مسئول بود که به سوار شدن مردم نظم بده و حرکت اتوبوس ها رو کنترل کنه. تا وقتی که اتوبوسی نبود مشکلی نداشتم. ولی به محض اینکه اتوبوس میامد مردم هجوم میاوردند طرف درهای ورودی اتوبوس و من بیچاره اون وسط پرس میشدم. به پشتیهام گفتم که من حاملم و هلم ندن که کمی کمک کرد. البته فقط کمی.

همه این بدبختی ها یه طرف و مشکل خبر نداشتن از باربد و محمد از طرف دیگه. محل کار محمد دقیقا همون ایستگاه بلور بود که بسته شده بود و می دونستم که اونم همین مشکل رو داشته و نمی دونستم که چطور و کی خودشو به باربد رسونده. مهد باربد تا ساعت 5 ساعت کاریش هست. از ساعت 5 تا 6 رو اگه بخوای بچه بمونه باید 100$ اضافه بدی و بعداز 6 به ازای هر دقیقه 1$ چارج می کنند.

از نگرانی داشتم میمردم. همش فکر می کردم که الان پسرم تنها بچه باقی مونده توی مهد هست و مربیش هم به دلیل اینکه خسته شده باهاش داره بد رفتاری میکنه. قلبم از این فکر آتیش میگرفت. تصور می کردم بچه بیزبون و بیگناهم رو که چقدر ترسیده و تنها مونده. یه جاهاییش گریم می گرفت از اینکه اینقدر از پسرم دورم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.

حدود یه ساعتی سرپا ایستادم. کمر ودلم داشت میترکید از درد و نگرانی ها هم که دیگه بی پایان بود. تازه علاوه بر همه فکرا همش می ترسیدم که این فشار جمعیت به نی نی هم آسیب بزنه. خلاصه بعد از یک ساعت توی موج آدمها هی اینور و اونور رفتن آخرش خودمو به نماینده TTC رسوندم و گفتم که حامله هستم. دستش درد نکنه اونم منو برد جلوی همه و به مردم گفت که اینجا زن حامله داریم اتوبوس که آمد هل ندید که بتونه سالم سوار شه - اینم از مزایای حاملگی – خلاصه با آمدن اتوبوس بعدی بنده نفر اول سوار شدم و روی صندلی نشستم. دیگه حالم نگفتنی بود. واقعا از درد و اضطراب داشتم میمردم. یه جاهاییش احساس دختر بچه دوساله گم شده ای رو داشتم و فکر می کردم که دیگه هیچ وقت به خونه نمیرسم.

خلاصه اینکه به دلیل شلوغی خیابونها، با وجودی که تنها چند استگاه بیشتر نبود ولی حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا بلاخره به ایستگاه لارنس رسیدیم و دوباره وارد ساب - وی شدیم. از اونجا باید دو ایستگاه دیگه هم بالا میرفتم تا به ایستگاه خونه ما یعنی شپرد برسیم.

لنگ لنگون از پله های ساب – وی بالا آمدم به پاگرد آخر که رسیدم قیافه وحشت زده محمد و چشمای اشک آلود باربد رو اون بالای پله ها دیدم و جون گرفتم. آنچنان باربد رو تو بغلم گرفته بودم که انگار بعد از سالها دوری دارم میبینمش. محمد هم تند تند حالمو می پرسید و می گفت که چقدر نگران بوده. پسرک بیچارم تمام این مدت دو ساعت رو گریه می کرده و مامان مامان می کرده.

محمد برام تعریف کرد که خوشبختانه یکی از همکاراش با ماشین رسوندتش به مهد باربد ولی با این وجود ساعت 7 رسیده و خوشبختانه به جز باربد 4-5 بچه دیگه با شرایط مشابه بودند و همین باعث شده که به باربد خیلی هم سخت نگذره.

شب از دل درد خوابم نمیبرد و همش نگران سلامتی نی نی بودم ولی خوشبختانه امروز کاملا خوبم و زندگی روی روال همیشگی هست.

ماجرای دیشب مسائل جانبی جالبی داشت که احتمالا توی پست جداگانه ای در موردش می نویسم. این پستم زیادی طولانی شد.

Wednesday, September 24, 2008

سوء تفاهم

تلفن زدم تا در مورد مشکلی که براش پیش آمده بود بهش تسلی بدم. خیلی خوشحال شد. وسطای صحبت چیزی گفت که دلم گرفت. پیش خودم گفتم من زنگ زدم که تسلی بدم و نه اینکه بهم تیکه انداخته بشه. چیزی نگفتم دیدم که وقت مناسبی نیست. خواستم که با مادرش هم صحبت کنم که چون شلوغ بود قرار شد که بعد زنگ بزنم. توی فاصله دو تلفن کلی حرص خوردم. از دست خودم شاکی شدم که چرا مثل همیشه بی زبون ایستادم و نتونستم جواب بدم. بعد خودم رو توجیه کردم که نه وقت مناسبی نبود و من خودم نخواستم که جواب بدم. بعد از مدتها آرامش همه درگیری های درونی ام با شدت بیشتر از قبل بهم حمله کردند. همه بدی هایی که ازش دیده بودم، دلخوری ها، بدجنسی هایی که در حقم کرده بود یادم آمد. منی که مدتها بود بخشیده بودمش و در واقع حالا دوستشم داشتم، دوباره دلم چرک وسیاه شد. همه اینا توی فاصله دو ساعته بین دو تا تلفن اتفاق افتاد.

به مادرش زنگ زدم میون صحبتها مادرش هم همون حرف اونو تکرار کرد. دیگه نفسم بند آمده بود. ولی خوب مثل همیشه که ....... با خوشرویی خداحافظی کردم. شروع کردم به بدو بیراه گفتن به خودم که آخه اصلا به تو چه که زنگ بزنی به این آدمای......

یه دفعه چیزی مثل برخورد یه اتوبوس منو تکون داد. درحال راه رفتن بودم ولی ضربه اونقدر شدید بود که به روی زمین نشستم.

یادم افتاد اونی که هردوی اونا گفتند در واقع یک عبارت معمول هست که در این مواقع گفته میشه و اینکه 5 سال دوری باعث شده که من یادم بره. دلم آشوب شده بود. از خودم خجالت می کشیدم. از اینکه هنوزم می گذارم که اینقدر ساده یه سوء تفاهم افکارم رو بهم بریزه. شرمزده بودم. موضوع رو دلم سنگینی می کرد. دلم می خواست بهش زنگ بزنم و بهش بگم ولی میدونم که اینکارو بدتر می کنه و باعث ایجاد یه سوء تفاهم دیگه میشه.

خوشحالم که به موقع فهمیدم ولی کماکان از دست خودم عصبانی ام.

پس کی می خوام دست از این کارام بردارم؟

Monday, September 22, 2008

باربد من

پسرکم روزا دارن می گذرند و تو داری به سرعت رشد می کنی و هر روز چیز جدیدی توی وجودت کشف می کنیم. نازنینم با اومدنت زندگی ما شادابی و سرزندگی خاصی به خودش گرفته. از خودم ناراحتم که به قدر کافی ازت نمی نویسم. دلم می خواد تغیرات لحظه به لحظه ات رو جایی ثبت کنم. اما متاسفانه با کار و خونه داری و حاملگی وداشتن توی نازنین در کنارم واقعا فعلا از پسش برنمیام ولی نازنینم مامان قول میده که سه ماهه دیگه که کارش رو تحویل داد و خونه نشین شد وبلاگت رو که مدتهاست تو فکرشه راه اندازی کنه.

کوچولوی مامان دوست دارم که کمی از تو بنویسم از ویژگی های فردیت توی سن دو سال و دو ماهگی.

پسرکم با وجودی که خیلی کوچیکی ولی پرسنالیتی داری واسه خودت.

- بعد از اینکه کارت با هر اسباب بازیت تمام میشه می گی "تایدی آپ" و شروع می کنی به جمع کردن اسباب بازیت و میبری و سرجاش می گذاری و بعد اسباب بازی بعدی رو میاری تا باهاش بازی کنی.

- کارهات رو با دقت تمام انجام میدی ( این اخلاقت به باباییت رفته. اونم خیلی بادقته. برعکس من که بیدقت ترین آدم روی زمینم). مثلا مداد رنگی هاتو که می خوای تو جعبه بگذاری دقت می کنی که همه سرهاش به طرف بالا باشه و یا توی فروشگاهها که میریم و تو وسائل چیده شده توی آیلارو برمیداری و نگاه می کنی و بعد با دقت سرجاش می گذاری. کاملا مراقبی که حتما هماهنگ با بقیه باشه و شکل روی جلدش با شکل بغلی هم جهت باشه

- وقتی از خوردن سیر شدی و دیگه نخواستی با گفتن "I don wanet" سیر شدنت رو اعلام می کنی و بقیه خوراکی رو به مامان برمی گردونی

- مهربونی از چشات میباره وقتی به من و بابایی نگاه می کنی با نگاهت از دوست داشتن و عشقت ما رو مطمئن میکنی ( این یکی رو به گفته بابایی به من رفتی. آخه میگه اولین چیزی که تو برخورد اول تو وجودت دیدم مهربونی چشمات بود)

- رفتارت با من و بابایی کاملا فرق داره. یه کاراییت فقط به من مربوطه و یه کاراییت فقط به بابایی. حتی نوع حرف زدن و محبت کردنت هم متفاوت هست

- عشق مامان به شدت به مامانی و بابایی حسودی می کنی فقط کافیه که مامانی و بابایی پیش هم نشسته باشند و درحال حرف زدن باشند. هرجای خونه که باشی خودت رو میرسونی و بین ما میشینی وشروع می کنی به تند تند حرف زدن. خیلی از اینکه به این راحتی می تونی حست رو نشون بدی و مشکلت رو حل کنی لذت میبرم

- با وجودی که اینقدر کوچولویی بیشتر حروف رو میشناسی و می تونی اونها بخونی و اعداد 1 تا 10 رو هم بلدی ووقتی جایی نوشته شده می تونی اونها رو بگی

- وقتی از تلوزیون تبلیغی پخش میشه که آهنگ داره باهاشون می خونی. نمی تونی دقیق کلمه ها رو ادا کنی ولی آهنگ اونا رو تکرار میکنی. بعضی از کلمه هارو هم تشخیص میدی و میگی

- گل نازم توی بردن و آوردن وسائل سفره به مامانی کمک می کنی و اون چیزایی رو که میشه تو ببری واسه مامان میبری

- وقتی مامانی می خواد ظرفهای شسته شده رو از ماشین ظرفشویی دربیاره میای و دونه دونه درمیاری و میدی دست مامان تااون بگذاره توی کابینت. موقعی هم که مامان میخواد ظرف بگذاره تو ماشین میده به دست تو و تو میگذاری تو جا ظرفی – هر چند که گلم بعدش مامانی باید اونها رو خودش دوباره جابه جا کنه ولی اونقدر این همکاری با تو به مامان مزه میده که ارزش دوباره چیدن ظرفها رو داره

- در برابر بزرگتر ها کمی خجالتی هستی. یعنی اگه اونا شروع کنند با تو به حرف زدن جوابشون رو نمیدی و با کمرویی نگاه میکنی ولی اگه باهات کاری نداشته باشند خودت شروع می کنی به حرف زدن و رابطه برقرار کردن

- رابطه ات با بچه ها خوبه و کاملا راحت و با اعتماد به نفس باهاشون برخورد میکنی

- بعضی وقتها شروع می کنی به گفتم مامی و یا ددی پشت سرهم. باهامون کاری نداری فقط دلت می خواد که ما بهت جواب بدیم و تو بازم صدا زدنت رو ادامه میدی. عاشق این کارتم. انگار فقط دلت می خواد که قربون صدقه رفتن مامان وبابا رو بشنوی

- یه هفته ای هست که صبحا که بلند میشی می خوای برای یه مدتی تو بغل مامانی باشی و اجازه نمی دی که مامانی بره به کاراش برسه حدود یه ربع محکم مامانی رو بغل می کنی و بعد هم خودت آروم از بغل مامانی درمیای و من هر روز صبح آرزوی اینو دارم که ای کاش میشد که توی سر کوچولوی تو بودم و می فهمیدم که الان چه احساسی داری


عزیزکم خیلی چیزای دیگه هم واسه گفتن از تودارم ولی اونها رو می گذارم واسه وبلاگ خودت. الان فقط خواستم کمی از خصوصیات خاص این سنت رو بنویسم.

Thursday, September 18, 2008

قسمت دوم

قسمت دوم رو می تونید اینجا بخونید

تولد عسل من

!خاطره به دنیا آمدن باربدکم رو توی سایت خاطرات زایمان بخونید

Tuesday, September 16, 2008

من و آقای شوهر

دیروز وقتی از سر کار برمی گشتم محمد و باربد رو جلوی دومینین ندیدم. رفتم وخرید کوچولویی از دومینین کردم و برگشتم دیدم هنوز نیامدند. پیش خودم فکر کردم که حتما چون هوا خیلی سرده و باربد هنوز سرماخوردست منتظر من نموندند و رفتندخونه. به خونه که رسیدم ساعت 6:20 دقیقه بود. نگران شدم. عاقبت اونا ساعت یه ربع به 7 آمدند. بیچاره ها ظاهرا دقیقا بعد از آمدن من رسیده بودند اونجا. نمی دونم چرا از دهنم در رفت و گفتم که من تا 6:30 اونجا بودم. اصلا بی اختیار بود و بعد که محمد گفت که امکان نداره من از 6:20 جلوی دومینین بودم بازم کوتاه نیامدم و گفتم نه من تا 6:30 اونجا بودم. اصلا موضوع مهمی نبود ولی ناخود آگاه به حرفم اصرار می کردم.

اینا رو گفتم که جریان تلفن الانم رو بگم. همین چند دقیقه پیش محمد زنگ زد تا حالمو بپرسه. معمولا روزی یه بار با هم تماس داریم. بهش گفتم می خوام یه چیزی رو بهت اعتراف کنم. من دیروزبه اندازه 10 دقیقه دروغ گفتم. همین باعث شد که حدود یه ربع هر دومون از ته دل بخنیدم.

به این فکر می کردم که چند وقته که اینجوری از ته دل نخندیدیم. به یه موضوعی که به خودمون دوتا فقط مربوط باشه. یه فان فقط برای خودمون دوتا. خوب با وجود باربد هر روزو هر لحظه زندگی مون سرشار از شادی و فان هست ولی واقعیتش اینه که این فان دیگه فقط مال من و محمد نیست. شکایت نمی کنم فقط برام جالب بود. اینم یکی دیگه از جنبه های پدرو مادر شدنه.

همیشه اعتقاد داشتم پدر و مادر باید برای خودشون وقت بگذارند. لازم نیست که حتما کار خیلی خاصی باشه. یه کارای مثل سینما رفتن، یه گردش و پیاده روی کوتاه. این کمک می کنه که با انرژی بیشتری پیش بچه هاشون برگردند. امروز دیدم که ما هم باید یه کم روی این موضوع کار کنیم و واسه خودمون کمی وقت بگذاریم.

Monday, September 15, 2008

من و خدا

از هفته پیش رسما کار ترجمه رو تعطیل کردم و اعلام کردم که به دلیل بیماری تا شش ماه نمی تونم ادامه بدم. انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. ترجمه اذیتم نمی کرد تازه خیلی هم بهش علاقه داشتم ولی اینکه مجبور بودم تایپش کنم خیلی ازم انرژی می گرفت. دلم تنگ میشه، توی این مدت سه تا کتاب ترجمه کردم و تجربه خیلی باارزشی بود.

حالا دیگه چون توی ساب وی ترجمه نمی کنم و کاری ندارم میشینم و در پوستین خلق و خدا میافتم : ). مدتی هست که آدمها رو نگاه می کنم و حسابی از خدا شاکیم. نه اینکه شاکی باشم نه، ولی نگاه می کنم و می بینم که یکی رو با پوست شیری خوش رنگ لبایی که بدون رژ لب از زیبایی بی همتاست، موهای خرمایی لخت و قشنگ که خودش هم های لایت خدادادی داره آفریده و درست در کنار همون می بینم که یکی دیگه با پوست سیاه پر از لک ( من عاشق اینایی هستم که پوست سیاه یکدست دارند)، موهایی وزوزی که اصلا نمی دونند چکارش کنند که یا زیر کلاه گیس قایمش می کنند و یا اینکه توی چیزی مثل روسری می بندندش، دستای ضمخت و نازیبا، پاها به همین شکل.

خدا رو شکر که تورنتو هم بیشتر از هر جای دیگه تنوع نژاد داره و توی یه اتوبوس می تونی هزار مدل مختلف آدم ببینی.

به این فکر می کنم که آخه خدای من قربون اون عظمتت برم، آخه این چه عدلیه. اولی رو آدم تا میبینه ناخودآگاه به دلش میشینه و دومی رو باید دنبال دلیل برای دوست داشتنش بگرده. منظورم قضاوت کردن از روی ظاهر نیست. منظورم به احساسی هست که خود اون آدمها دارند. مثلا خود من سالها از وجود کک مک هام رنج بردم. حالا موضوع من اصلا حاد نیست و بیشتر حساسیت خودمه ولی سیاهها اختصاصا موهاشون و شکل وفرم دست و پاهاشون خیلی متفاوت هست.

هی به خدا گیر میدم که آخه عدلت کجا رفته. چرا این آدمی که کنار من نشسته اینقدر برای درست کردن موهاش باید تو زندگی سختی بکشه و من راحت یه دوش می گیرم، یه 5 دقیقه سشوار. به اینجا که میرسم حالم خراب تر میشه و گیرم سه پیچ تر میشه. می گم اصلا خدایا ظاهر رو ولش کن. آخه اون بچه معصومی که قبل از به دنیا آمدن معتاده و اصلا معتاد به دنیا میاد گناهش چیه؟ اونی که مادر و پدرمعتاد داره؟ اونی که اصلا زاده بزه هست. چطور من می تونم سرزنشش کنم که چرا معتاد شدی؟ چطور وقتی تو خیابون جلومو میگیره که پول بهش بدم، توی دلم می گم بروبابا جوون به این رشیدی می خواستی معتاد نشی؟ بعد دلم میگیره. از این همه ظلمی که به بعضی از آدما میشه. به سرونوشت غمگینی که دارندو اینکه من چقدر بی خیالانه فقط و فقط به فکر این هستم که چطور رفاه بیشتری رو برای پسر نازدونم ایجاد کنم.

فکر کنم بهتر باشه که از فردا یه کتابی چیزی با خودم بردارم ودست از سر خدا و بنده هاش بردارم. این سوالا هیچ وقت جواب نداشته. راستش این تنها مشکلی هست که من با خدا دارم. تو بقیه موارد تفاهم کامل داریم و کاملا حرف همدیگه رو می فهمیم. خوب دیگه مثل هر رابطه دیگه ای این رابطه هم مشکلات خودشو داره :)

Saturday, September 13, 2008

پیمانه مریض در غربت

روز پنج شنبه توی شرکت حالم حسابی خراب بود. عطسه و سرفه، آبریزش شدید چشم و بینی به همراه سردرد شدید بهم هشدار داد که احتمالا من هم مثل محمد و باربد شدم. به رئیسم گفتم که احتمالا من فردا از خونه کار می کنم. با خودم فکر کردم که فردا باربد رو می فرستم مهد و کمی استراحت می کنم.

توی راه برگشت برای خودم رویا پردازی می کردم که رسیدم خونه می خوابم تا محمد شام رو آماده کنه و بعدش دوباره می خوابم تا فردا صبح. از ساب وی که در آمدم، جلوی دومینین محمد و باربد منتظرم بودن. چشمم که به قیافه باربدم افتاد حالم از اونی که بود بدتر شد. پسرکم هم به شدت آبریزش داشت از چشم و بینی. محمد گفت که مربیهاش گفتند که تمام روز هم حالش خوب نبوده.

رسیدم خونه همه رویا ها فراموش شد. از اونجایی که من خیلی سریعتر از محمد کار میکنم، دست به کار شام شدم تا زودتر به باربد شام بدیم تا بخوابه. شام و آماده کردم و نشستم و خودم لقمه لقمه به باربد شام دادم. خیلی سریع خوابش برد. خوب برنامه مهد کودک فردا و استراحت من هم طبیعتا کنسل شد.

روز جمعه غربت رو با سلول سلول وجودم احساس کردم. محمد بیچاره که وضعیت خیلی سختی توی شرکت داره و دوران شلوغی رو سپری می کنه و مجبور بود که بره. من موندم و پسرک مریضم. تا حالا به یاد ندارم که همچین سرماخوردگی سختی گرفته باشم. حتی با نفس گشیدن سرم درد میکرد. هر دومون تا ساعت 12 خوابیدیم. بیدار که شدیم برای باربد تخم مرغ عسلی کردم به امید اینکه بخوره که اونم نخورد. جون نداشتم که یه سوپی چیزی واسش بگذارم. فقط بغلش کردم و ساعتها به حال غریبمون گریه کردم. پسرم هم بیحال تو بغلم بودم. نه جون این رو داشتم که چیزی براش آماده کنم، نه مثل ایران که زنگ بزنی نایب که دو قدمی خونته تا برای از اون سوپهای لذیذش رو بیاده، نه کسی که توی این حال یه لیوان آب به دستمون بده. هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم که توی این خراب شده چی کار داری می کنی.

یادم افتاد به اینکه توی ایران چشمم رو لیزر کرده بودم. دو روز تمام مادر شوهر و خواهر شوهرم خونمون بودن و نمی گذاشتند من از توی رخت خواب بیرون بیام. عمل سرپایی که فقط کمی باعث تاری چشم و سردرد میشد.

آره من توی ایران هم از خانواده خودم دور بودم ولی توی غربت نبودم. همیشه دست یاریگر و مهربونی همراهم بوده.

امروز باربد کاملا بهتر شده و دیگه تب نداره. منم کمی بهترم ولی هنوز این سردرد لعنتی رهام نمیکنه. متاسفانه به دلیل حاملگی ترجیح میدم دارویی نخورم که این کارو سخت تر می کنه.

آره اینم داستان مریضی در غربت. اونایی که عزیزاتون رو در کنارتون دارید، قدرش رو بدونید. بدونید که با ارزش تری گنج دنیا رو دارید. ای کاش بتونیم که قدر گنجامون روبه موقع بدونیم و از زندگیمون لذت کافی ببریم.

Thursday, September 11, 2008

از دنده چپ بلند می شویم

امروز صبح که از خواب پاشدم احساس خوبی نداشتم. شده از خواب بیدار بشید و دلتون بخواد که زنگ بزنید به محل کارتون و الکی بگید مریضید. حال منم همونطوری بود. خلاصه با کج خلقی کارای روتین صبح رو که شامل بیدار کردن محمد (یه عملیات نیم ساعته) و بعد آماده کردن لقمه های صبحانه ونهار ظهر و بیدار کردن پسرکم ( اونم یه عملیات دلچسب یه ربعه)، صبحانه دادن به باربد. رقصیدن و آواز خوندن برای پسرکم که صبحش شادومفرح باشه و بعد هم آماده کردن و لباس عوض کردنش – نگران نباشید محمد اینقدر ها هم شوهر بدی نیست که کمک نکنه، توی تمام این مدت اون داره دوش می گیره – آخر سرهم حاضر شدن خودم که 5 دقیقه بیشتر طول نمی کشه – خودتون حدس بزنید که نتیجه اینجوری حاضر شدن چی باید باشه. هول هولکی باربدم رو می بوسم و می چلونم و با پدر و پسر خداحافظی می کنم و می دوم به سمت مترو.

خوب این یه ساعت و اندی صبح بدو به دو کردن حسابی انرژی ام رو می گیره و وقتی به مترو میرسم دلم می خواد بشینم و چشمام رو ببندم و کمی مراقبه کنم.

حالا درنظر بگیرید که من صبح از دنده چپ بیدار شدم، بدو بدو کردم و حالا وارد مترو شدم. جای هیچ سوزن انداختنی نبود. با بدبختی خودم رو رسوندم به یه میله که دستم رو بهش بگیرم. دیدم یه خانم نازنین بازوهاشو حلقه کرده دور میله و در واقع میله رو در آغوش کشیده، چند نفری هم اون دورور معذب ایستاده بودند و نمی دونستند که دستشون رو به کجا بگیرند. من که اصلا در شرایطی نیستم که بدون گرفتن دستم به میله بتونم بایستم، بازور یه جای خالی پائین میله پیدا کردم و دستم و بند کردم.

بعد از اینکه مستقر شدم و نگاهی بهشون انداختم و دیدم به به اینا که عزیزای ایرانی خودمون هستند. یه خانم و آقای با ظاهر بسیار موقر و معمولی بودند. بقیه مطلب رو که بخونید متوجه میشید که چرا معمولی بودنشون مهمه. آره خلاصه دیدم این آقای نازنین سخت خانم رو در آغوش گرفته و به بوسیدن مشغولند.

نمی تونم احساسات متعددی رو که اون موقع داشتم براتون بگم. دلم گرفت، غصه خوردم، خوشحال شدم، عصبانی شدم و …….

فرهنگ ما فرهنگ با حیایی هست. ما ایرانی ها عادت نداریم که محبتمون رو به همسرمون در ملاء عام نشون بدیم. اصلا با خوب و بدش کاری ندارم. چون تفسیر خوب و بد این موضوع خودش یه کتابه و به یه جمله ختم نمیشه. اما فقط اینو بگم که با وجودی که من و محمد هم محبت و عشقمون رو در ملاء عام ابراز نمی کنیم و خیلی به این موضوع به دلایل خودمون پایبند هستیم ولی من این موضوع رو آدم بتونه آزادانه احساساتش رو به موقع به همسرش نشون بده خوشم میاد – بازم میگم این فقط یه جنبه قضیه است – به همین دلیل بود که دیدن اون خانم و آقا منو خوشحال کرد.

عصبانی شدم از اینکه آخه قربون اون صورت دوست داشتنی ایرانیت برم، خیلی خوبه که آدم از هر محیطی چیزای خوبش رو یاد بگیره. این یعنی قدم گذاشتن در مسیر رشد و تعالی. ولی نازنین من آخه به جز آزادی ابراز احساسات چیزای دیگه ای هم وجود داره. احترام به حق دیگران. آخه وقتی تو اونجوری میله رو در بغل گرفتی، حق اون آدمای دیگه ای که توی این متروی شلوغ جایی برای دست گرفتن و حفظ تعادل ندارند رو گرفتی. یادگرفتن چیزای باحال و راحت خیلی آسونه ولی مهم اینه که آدما بتونند چیزای درست رو یاد بگیرند و عمل کنند.

دلم گرفت و غصه خوردم از اینکه هر کار نادرستی که من ایرانی انجام بدم، به پای همه ایرانی ها نوشته میشه.

علت اینکه گفتم ظاهر اون خانم و آقا مهم بود این بود که اگه اون خانم و آقا یه دختر و پسر تینیجر بودن هیچ مشکلی نبود و میشد گذاشت به پای جوونیشون اما این دوستان عزیز من هر دو بالای 30 سال داشتند و ظاهرشون هم ساده و معمولی بود.

پ.ن.

آدمها دارند با سرعت نور عوض می شند. اینو من می تونم از واکنششون نسبت به حامله بودنم در مقایسه با دوسال پیش ببینم. سر باربد غیر ممکن بود که من توی مترو بایستم و حتما یکی جاشو به من میداد اما حالا خیلی وقتا پیش میاد که من سر پا میاستم.

سمیرا جونم برای یکی از پست های قبلی برام کامنت گذاشته بودی که زمان مامان باباهای ما می رفتند استخر مختلت و همه چیز عادی بود و کسی به کسی کاری نداشت. می دونی چیزی که ما فراموش می کنیم اینه که از اون زمان 30 سال گذشته و به اندازه 30 سال آدما عوض شدند. فکر می کنی که مردم اینجا به اندازه همون مردم 30 سال پیش خوب هستند؟

Tuesday, September 09, 2008

It is a girl

خوب بالاخره امروز معلوم شد که گل من دختر. وقتی خانم مسئول سونو بهم گفت ناخودآگاه اشکام آمد پائین. تا اون لحظه سعی می کردم که به روی خودم نیارم که چقدر دلم دختر می خواد ولی وقتی از زبون اون شنیدم دیگه همه احساسات پنهانم یه هویی با اشکا ریختند بیرون. می دونم که ا حتمال این هست که بلایی که سر دختر خالم آمد سر من هم بیاد. اینکه تا لحظه آخر بهش گفتند که دختره و وقتی که از بیهوشی درآمد پسرش رو گذاشتند توی بغلش. بماند که چه حالی داشت و تا مدتی نمی خواست که بچه رو بغل کنه. اونم مثل من عاشق دختر بود. برام مهم نیست حتی اگه اینجوری بشه. نمی خوام که لذتی رو که دارم می برم با این فکرا خراب کنم.

از اون موقع تا حالا – ساعت 9:30 روز سه شنبه، نهم سپتامبر – لبخند از صورتم محو نمیشه. همش دارم واسه خودم رویا پردازی می کنم. همش دارم فکر می کنم که اتاق دخترم رو چه جوری تزئین کنم. چه لباسایی تنش کنم. موهاشو بلند می کنم. گل سرهایی که براش می خرم.

به این فکر می کنم که چه چیزایی رو بهش خواهم گفت. چه چیزایی رو باهاش تجربه خواهم کرد. یادم میافته به بچگی خودم. به اینکه مامانم هیچ وقت برای احساسات دخترانه من وقت نداشت. گله ای اصلا ندارم. اونم خیلی سرش شلوغ بود وبچگی و دختری من توی این شلوغی ها گم شد. می خوام بچگی و احساسات دخترانه خودم رو با تو عزیز دلم پیدا کنم.

میخوام بهت بگم که چقدر زن بودن خوبه. می خوام بهت بگم که چقدر خدا به تو و به من و بابایی لطف کرده که تو رو دختر آفریده. می خوام بهت یاد بدم که به زن بودن خودت افتخار کنی. چیزی که مامانی بعد از 33 سال یاد گرفت. بعد از اینکه سالها از زن بودنش رنج برد. بعد از اینکه سالها جنگید که ثابت کنه که چیزی از مردها کم نداره. سالها چرخید و چرخید تا تازه فهمید که چه گنجی داره. تازه فهمید موهبت زن بودن رو. نازنین دخترم، نمی خوام که تو این رنجها رو بکشی. می خوام تا اونجایی که سهم وو ظیفه منه همراهت باشم و از لحظه لحظه بودن با تو لذت ببرم.

دخترکم، شیرینم دو سال و یک ماه و 12 روز پیش خدا داداشی رو به ما داد و شیرینی زندگی مون رو صد چندان کردو امروز با شنیدن خبر وجود تو نازنینم لطف و مرحمتش رو به ما کامل کرد.

پاره تنم برای دیدنت و در آغوش کشیدنت لحظه شماری می کنیم.

Monday, September 08, 2008

وحشت مادرانه

مدتی هست که هرجا یه رابطه مادر و فرزند رو می بینم، سریع خودمو توی شرایط اونها قرار میدم. یه جورایی انگار خودمو برای اون شرایط آموزش میدم. سعی می کنم که ببینم که اگه من توی اون شرایط بودم چی کار می کردم. چه واکنشایی نشون میدادم و موضوع رو برای خودم تحلیل می کنم. نمی دونم شاید اینم یه جور مریضی باشه ولی در هر حال برای من خیلی مفیده.
دیروز تلوزیون روشن بود و یه فیلم نشون میداد. کاملا بی توجه بودم و داشتم به کارهای خودم میرسیدم. یه لحظه کلاماتی از مکاللمه بین یه پسر ظاهرا 14-15 ساله با یه دخترهم سن سالش روشنیدم و یه دفعه همه وجودم چشم و گوش شد.نمی دونم سن واقعی پسر بچه چقدر بود ولی اونجوری که از ادامه فیلم هم متوجه شدم باید همون طرفای 14-15 سال می بود. مکالمه در مورد این بود که پسره داشت می گفت همیشه همه در مورد س*ک*س حرف میزنند و اینکه چقدر شیرین هست، ولی اونقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چی شد. از اینجا دیگه من با چشم های از هم گشاد شده فیلم رو دنبال کردم. ماجرا از این قرار بودکه ظاهرا این پسر با همکلاسی اش س*ک*س داشته و هردوشون بار اولی بوده که س*ک*س رو تجربه می کردند ولی اونقدر بد شانس بودند که دختره حامله شده بود.
ترس همه وجودم رو گرفته بود و وحشت زده فیلم رو دنبال می کردم. نحوه برخورد هردو خانواده دختر و پسر خیلی جالب بود. طبیعتا تفاوت فرهنگشون با ما کار رو خیلی راحت تر می کنه. برای اونها فقط نگرانی از اینکه آینده دختر و پسرشون اینجوری خراب میشه و مثالا پسره که یه جورایی خیلی باهوش بود و به آینده اش خیلی امیدوار بودند اصلا مسیر زندگیش عوض میشدو همینطور دختره. خوب بازم به دلیل همون اختلاف فرهنگی اینطور نبود که پسره یه ریشخند بزنه و بگه تو دختر بدی بودی و حالا برو وتقاص پس بده و به اندازه دختره در قبال بچه احساس مسئولیت می کرد.
خوب توی فرهنگ ما قبل از اینکه کسی به فکر آینده بچه اش باشه اولین فکر و خیالش حرف مردم هست و آبروی از دست رفته. جایی برای نگرانی برای فرزند باقی نمی مونه و اگه باقی بمونه اون ته تهای ذهنه.
توی این فیلم یه جلسه گذاشته شد و مادر پسره با پسره آمدند خانه دختره و با پدر و مادر دختر و خود دختر در مورد اینکه چه کار باید کرد حرف زدند. نه کسی فحش داد و نه کسی کتک کاری و بی احترامی کرد. همه ناراحتی و نگرانی هاشون رو نشون دادند ولی با آرامش تمام و با کمال احترام به طرف مقابل.
حالا بحث من اصلا مسائل فرهنگی نیست و فقط به خاطر جذابیتش اونا رو عنوان کردم. اونی که تمام فکر و روح منو دیروز تا به حال به خودش مشغول کرده موضوع دیگه ای هست.
داشتم فکر می کردم اگه اون پسر باربد من بود و یا دختره دختر احتمالی من بود، چی میشد.
باور کنید که یه جایی احساس کردم که قلبم داره می ایسته. از یه طرف درد و رنجی که بچه من باهاش رو به رو شده رو میدیدم و قلبم پاره پاره میشد. از طرفی آینده پر از فراز و نشیبش رو می دیدم و خوب من یه ایرانیم با همون فرهنگی که گفتم. مسائل فرهنگی رو هم میدیدم.
فکر اینکه چطور باید بتونم ترسهامو کنترل کنم و جوجه لرزانم رو زیر چتر حمایتم بگیرم و کمکش کنم که این راه ترسناک رو با گامهای مطمئن برداره، خارج از توان و تصورم بود. چطور می تونم آینده ای رو که پیش رو می بینم کنار بگذارم و حال طفلکم رو دریابم.
امیدوارم که خدا هیچ وقت هیچ پدر و مادری رو اینجوری امتحان نکنه.
نمیدونم واقعا از خدا می خوام به همه پدر و مادر ها کمک کنه تا بتونند بهترین تصمیم رو در زمان لازم بگیرند.

Thursday, September 04, 2008

من و سلاطین اخلاق

بالاخره علت بیحالی و بد قلقی پسر من معلوم شد. پسرکم سرما خورده، البته در واقع زکام شده. تب نداره ولی به شدت بیحال و کج خلقه. محمد هم همینطور، اونم سرماخورده و گلوش به شدت در میکنه. هر دوشون کج خلق و عصبی هستند.

بعد می گید من چرا افسرده ام. بین دو سلطان اخلاق گیر کردم و تمام انرژی ام صرف این میشه که این دو تا رو از هم دور نگه دارم. محمد به شدت کم صبر شده و باربد هم که نق نق می کنه و برای هر چیز کوچیکی گریه می کنه. خلاصه اوضاع من دیدنیه. تازه اینکه علاوه بر همه اینها دو روزی هست که محمد روزه می گیره و بلندی روزها باعث شده که بد اخلاق تر هم بشه.

من بیچاره هم باید هم ازشون پرستاری کنم و هم بینشون وساطت کنم. گاهی اوقات خیلی بامزه میشن و من دستم رو می گذارم رو دلم و از دستشون ضعف میرم. مثلا دیشب سر سفره افطار بودیم و باربد که شامشو قبلا خورده بود رفته بود و جلوی تلوزیون ایستاده بود. مامعمولا نمی گذاریم که باربد زیاد نزدیک به تلوزیون باشه( البته تا جایی که زورمون برسه). خلاصه محمد چند بار صداش کردکه باربد بیا عقب. باربد هم که عصبانی شده بود برگشته می گهdaddy you hamm یعنی اینکه ددی تو غذاتو بخور و با من کاری نداشته باش. محمد با چشای گشاد شده به من نگاه می کرد و من یواشکی مرده بودم از خنده که آخه به این فسقلی چی باید گفت.

Wednesday, September 03, 2008

یه کم غر

حالم خیلی بده. از دیروز بعد از ظهر دوباره توی لاک افسردگی رفتم. بعد از چند وقتی که حسابی سرخوش و سرحال بودم نمی دونم یهو دوباره چی شدم. دیشب هم حسابی بد خوابیدم. پسرکم کمی بی حال به نظر میرسید و از ترس اینکه مبادا نیمه شب تب کنه و من نفهمم، آوردمش و توی تخت خودمون خوابوندمش که باعث شد که بد تر بخوابم و هر نیم ساعتی یه بار برای چک کردن تب پسرم بیدار بشم.
صبح هم که از راه رسیدم شروع کردم و کمی روزنامه خوندم. سایت ابطحی رو خوندم و کمی هم سایت نیک آهنگ کوثر رو. آره باهاتون موافقم. فقط یه آدم دیونه با حال خراب اینکار رو می کنه.
حالم از اونی که بود بدتر شد. نیک آهنگ کوثر از این حرف زده بود که مثلا خاتمی قادر نیست که شورای نگهبان را منحل کند.
یادمه اون موقع ها که دبیرستانی بودم و بعدش دانشجو همیشه در مورد مردم فلسطین اعتراض می کردم که آخه چرا این همه سال زندگی هزاران کودک و جوان رو به خطر میاندازند، از زندگی هیچ نمی فهمند و حتی هیچ نتیجه مثبتی هم از مبارزاتشون نمی گیرند. چرا نمی تونند که یه راه حل مسالمت آمیز پیدا کنند و بشینند و زندگیشون رو بکنند؟
حالا شده حکایت ما. به خدا بسه دیگه 30 سال تلاش کردیم که حکومت تازه عوض شده رو عوض کنیم. 30 سال تلاش کردیم ولایت فقیه رو حذف کنیم. نشد. تا کی باید همه انرژیمون رو صرف مبارزه یک طرفه بی نتیجه کنیم. چرا به جای این مبارزه وقت و انرژیمون رو صرف آبادانی نمی کنیم. چرا نمی پذیریم که حکومت و دولت ما اینه.
میدونید این بازم برمی گرده به همون اصل اینکه ما نمی تونیم دنیا رو عوض کنیم و مطابق میلمون کنیم ولی می تونیم خودمون رو عوض کنیم و از دنیای موجود لذت ببریم. چرا فکر می کنیم که این اصل فقط در مورد ارتباط با همسر و یا خانواده صادقه؟
ما هم می تونیم مثل خانواده خوب "خاطرات خانواده" یه کار مثل راه اندازه کتابخونه و یا هر کار مثبت دیگه انجام بدیم.
ببخشید اگه زیادی تلخ و یا عصبانی بود. سعی کردم اولش هشدار بدم. خوبیش به اینه که بهانه هورمون ها رو دارم تا تقصیر رو گردنشون بندازم و از سر خودم واز کنم.

Monday, September 01, 2008

آخر هفته عالی

جای همه شما خالی. دیروز رفتیم Ontario Place. یه پارک آبی خیلی مفرح هست. یه جایی که بچه ها تمامی انرژی خودشون رو خالی می کنند و از ته دل لذت می برند. بماند که بزرگتر ها هم دست کمی از اونها ندارند. خیلی خوش گذشت و لحظه لحظه اش توی این فکر بودم که آخه چی میشد؟ واقعا چی میشد، اگه یه همچین چیزی رو توی ایران داشتیم. یه تفریح سالم و لذت بخش. آمدم که شروع کنم به غر زدن سر دولت و اینکه چقدر ملت ما بدبختند. ولی دیدم منصفانه اش اینه که مشکل از خود ماست. مشکل از من هموطنه. منی که زنم و اگه بخوام برم همچین جایی آنچنان خودم رو هزار شکل آرایش و پیرایش می کنم و اصلا یادم میره که بابا من دارم میرم که با همسرم، با بچه ام چند ساعتی رو خوش باشم. و یا من مردی که وقتی به همچین جایی میرم همه وجودم چشم میشه و به تنها چیزی که توجه ندارم همسر و بچه هامند. آره اشکال از ماست. دولت، احمدی نژاد، خامنه ای و هزاران هزار دیگه بهانه ای هستند برای پنهان کردن ضعف فرهنگی من. ضعفی که فقط و فقط من می تونم برطرفش کنم، اگه که بخوام.

بگذریم بی خودی سردرددلم باز شد.

آره یه روز فوق العاده بود. خیلی خوش گذشت. یه قسمتی بود که یه سطل خیلی بزرگ توی ارتفاع گذاشته بودند و این سطل به مرور پر از آب میشد و بعد از پر شدن یه وری میشد و از اون بالا یه دفعه یه عالم آب میریخت پائین. از چند لحظه قبل از ریختن آب جمعیت اون پائین جمع میشد. دیدن اون همه آدم های بزرگ خیلی خنده دارو جالب بود. اینم یه عکس از اون منظره جالب.

چند ساعتی رو توی بازی های آبیش موندیم و بعدش هم لباسامونو عوض کردیم و رفتیم سراغ بقیه بازی ها. البته پسر کوچولوی من برای عمده بازی ها کوچولو بود و نمی تونست که سوار بشه ولی این وسط ماشین سواری و چرخ و فلک رو سوار شد که کلی بهش خوش گذشت. مامانش هم که توی هر دوتا بازی باهاش سوار شده بود کلی بهش خوش گذشت.

دیگه ساعت 9 شب بود که ما از اونجا بیرون آمدیم و هنوز از گیت خروجی خارج نشده بودیم که باربدم از خستگی خوابش برد. دقیقا بغل Ontario Place یه Exhibition هست که مجموعه ای بوداز بازیهای خطرناک ( به گفته شوهر بنده که به همه بازی های مهیج و لذت بخش شهر بازی می گه. نه تنها خودش دلشو نداره که سوار شه، به من هم که عشق این بازی ها هستم اجازه نمی ده سوار شم و من همیشه باید یواشکی سوار شم) و بازی های بیخطر( عشق محمد. بازی هایی مثل دارت بازی که یه مجموعه بادکنک رو بادارت میزنی و جایزه میبری). چون باربد خوابیده بود و فرداش هم تعطیل بود ما خیال راحت رفتیم و حسابی واسه خودمون گشتیم. جای سیامک برادرم و سهیلا خواهر شوهرم حسابی خالی بود آخه این دوتا پایه بازی های خطرناک هستند.

یه دفعه چشم من قمار باز برق زد. دیدم ای وای اینجا که پر هست از بازی های قمار بازی. خلاصه دلی از عزا در آوردم و 20 دلار ناقابل هم باختم. همش تقصیر محمد که منو کنترل نمی کنه. واقعا شرمنده هستم که بگم من هیچ کنترلی برروی قمار بازی خودم ندارم. به نظرم یکی از لذیذ ترین تفریحات دنیاست. البته اینو دارم با صورت شطرنجی شده میگم.

آخر شب هم که به یک نمایش آتیش بازی و بند بازی خیلی زیبا ختم شد و روزمون رو حسابی کامل کرد.

جای همه شما حسابی خالی بود.

اینم چند تا عکس از دیروز:

این همون سطلی هست که راجع بهش توضیح دادم و مردم مشتاقی که زیرش ایستادن


موش آب کشیده من تو بغل باباش


یه منظره زیبا از لیک. غروب خورشید توی شیشه های ساختمون افتاده و از اونجا برروی آب منعکس شده

اینم یه مامان حامله بیریخت هیجان زده وپسر وی