تولدی دیگر

Monday, September 01, 2008

آخر هفته عالی

جای همه شما خالی. دیروز رفتیم Ontario Place. یه پارک آبی خیلی مفرح هست. یه جایی که بچه ها تمامی انرژی خودشون رو خالی می کنند و از ته دل لذت می برند. بماند که بزرگتر ها هم دست کمی از اونها ندارند. خیلی خوش گذشت و لحظه لحظه اش توی این فکر بودم که آخه چی میشد؟ واقعا چی میشد، اگه یه همچین چیزی رو توی ایران داشتیم. یه تفریح سالم و لذت بخش. آمدم که شروع کنم به غر زدن سر دولت و اینکه چقدر ملت ما بدبختند. ولی دیدم منصفانه اش اینه که مشکل از خود ماست. مشکل از من هموطنه. منی که زنم و اگه بخوام برم همچین جایی آنچنان خودم رو هزار شکل آرایش و پیرایش می کنم و اصلا یادم میره که بابا من دارم میرم که با همسرم، با بچه ام چند ساعتی رو خوش باشم. و یا من مردی که وقتی به همچین جایی میرم همه وجودم چشم میشه و به تنها چیزی که توجه ندارم همسر و بچه هامند. آره اشکال از ماست. دولت، احمدی نژاد، خامنه ای و هزاران هزار دیگه بهانه ای هستند برای پنهان کردن ضعف فرهنگی من. ضعفی که فقط و فقط من می تونم برطرفش کنم، اگه که بخوام.

بگذریم بی خودی سردرددلم باز شد.

آره یه روز فوق العاده بود. خیلی خوش گذشت. یه قسمتی بود که یه سطل خیلی بزرگ توی ارتفاع گذاشته بودند و این سطل به مرور پر از آب میشد و بعد از پر شدن یه وری میشد و از اون بالا یه دفعه یه عالم آب میریخت پائین. از چند لحظه قبل از ریختن آب جمعیت اون پائین جمع میشد. دیدن اون همه آدم های بزرگ خیلی خنده دارو جالب بود. اینم یه عکس از اون منظره جالب.

چند ساعتی رو توی بازی های آبیش موندیم و بعدش هم لباسامونو عوض کردیم و رفتیم سراغ بقیه بازی ها. البته پسر کوچولوی من برای عمده بازی ها کوچولو بود و نمی تونست که سوار بشه ولی این وسط ماشین سواری و چرخ و فلک رو سوار شد که کلی بهش خوش گذشت. مامانش هم که توی هر دوتا بازی باهاش سوار شده بود کلی بهش خوش گذشت.

دیگه ساعت 9 شب بود که ما از اونجا بیرون آمدیم و هنوز از گیت خروجی خارج نشده بودیم که باربدم از خستگی خوابش برد. دقیقا بغل Ontario Place یه Exhibition هست که مجموعه ای بوداز بازیهای خطرناک ( به گفته شوهر بنده که به همه بازی های مهیج و لذت بخش شهر بازی می گه. نه تنها خودش دلشو نداره که سوار شه، به من هم که عشق این بازی ها هستم اجازه نمی ده سوار شم و من همیشه باید یواشکی سوار شم) و بازی های بیخطر( عشق محمد. بازی هایی مثل دارت بازی که یه مجموعه بادکنک رو بادارت میزنی و جایزه میبری). چون باربد خوابیده بود و فرداش هم تعطیل بود ما خیال راحت رفتیم و حسابی واسه خودمون گشتیم. جای سیامک برادرم و سهیلا خواهر شوهرم حسابی خالی بود آخه این دوتا پایه بازی های خطرناک هستند.

یه دفعه چشم من قمار باز برق زد. دیدم ای وای اینجا که پر هست از بازی های قمار بازی. خلاصه دلی از عزا در آوردم و 20 دلار ناقابل هم باختم. همش تقصیر محمد که منو کنترل نمی کنه. واقعا شرمنده هستم که بگم من هیچ کنترلی برروی قمار بازی خودم ندارم. به نظرم یکی از لذیذ ترین تفریحات دنیاست. البته اینو دارم با صورت شطرنجی شده میگم.

آخر شب هم که به یک نمایش آتیش بازی و بند بازی خیلی زیبا ختم شد و روزمون رو حسابی کامل کرد.

جای همه شما حسابی خالی بود.

اینم چند تا عکس از دیروز:

این همون سطلی هست که راجع بهش توضیح دادم و مردم مشتاقی که زیرش ایستادن


موش آب کشیده من تو بغل باباش


یه منظره زیبا از لیک. غروب خورشید توی شیشه های ساختمون افتاده و از اونجا برروی آب منعکس شده

اینم یه مامان حامله بیریخت هیجان زده وپسر وی

5 Comments:

  • At 9/01/2008 10:18:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم
    امیدوارم که همیشه درکنارهم خوش و خرم باشید واز لحظه لحظه زندگیتون لذت ببرید.
    در ضمن اصلا هم بی ریخت نیستی ، نشنوم که دیگه از این حرفها بزنی-این تهدید رو کاملا جدی بگیر چون اصلا شوخی نبود-

    منم دوبی که بودم یه پارک آبی رفتم که فکر کنم شباهت زیادی با این که گفتی داشته باشه و جالبه که به همه این چیزهایی که گفتی منم اونجا که بودم خیلی فکر کردم و متاسفانه به همین نتایجی که تو رسیدی،رسیدم. خیلی برام جالب بود دقیقا حرفهای دل منو زدی .این خودمون هستیم که مشکل داریم تازه اونجا به دلیل این که خیلی تعداد ایرانیهایی که می بینی بیشتره،متاسفانه بیشتر وبیشتر به این نتیجه که چندان هم خوشایند نیست می رسی و گاها از ایرانی بودن خودت خجالت زده می شی.
    <":
    به امید روزی که به جای اصلاح دنیا هر کدوم از خودمون شروع کنیم چون فکر کنم تنها راه پیشرفت همین باشه
    :)

     
  • At 9/02/2008 07:12:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی مریم جون از لطفی که داری.آره ای کاش بتونیم باور کنیم که باید از خودمون شروع کنیم. این حکومتی که هیچ کس دوستش نداره هستش. هیچ کاریش هم نمیشه کرد ولی من و تو چی؟ ما که می تونیم یه کارایی بکنیم.

     
  • At 9/02/2008 07:33:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    منهم شديدا جمله ی "مامان حامله ی بيريخت" رو تکذيب ميکنم.
    ما هم ديروز رفته بوديم واندرلند
    و در قسمت بازيهای آبی بچه کوجولو ها، يکجايی دارن شبيه همين سطل که نوشتی. فقط تعدادی ماهی هستن که وقتی از آب پر ميشدن، آبشون ميريزه. از دست موشی مرده بوديم از خنده. ميرفت زير ماهيها ميايستاد و هی داد ميزد " ماهی، آب بريز" ه
    :)

     
  • At 9/02/2008 01:22:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    آره کارای بچه ها اینجور جاها خیلی بامزه است

     
  • At 9/05/2008 09:31:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    سلام...تو شادترین زن حامله ای هستی که تا حالا دیدم. بهت تبریک می گم.
    چند وقت پیش یه نفر حرفای جالبی میزد که نگرش من رو کلی عوض کرد. میگفت همیشه تمام مردم دنبال جلب توجه هستند.ایرانی و اروپایی و آمریکایی نداره و هر جایی این کار با روش خاص خودش انجام میشه.مثلا درغرب چون خانمها اجازه دارند آزادانه لباس بپوشند این کار رو از این روش انجام میدن و در ایران چون فقط اجازه دارند صورتشون رو نشون بدن سمت آرایش میرن و مثلا معروفترین آرایش چشم مال عربهاست چون فقط چشماشون بیرونه.
    نگران نباش اگر حجاب به کانادا بیاد می بینی که اونها هم به سمت آرایشهای غلیظ می رن. در ضمن یادت باشه که سی سال پیش توی همین ایران استخرهای مختلطی بود که مامان و باباهامون خیلی راحت میرفتن و به قول خودشون کسی کار به کسی نداشت

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home