تولدی دیگر

Wednesday, August 20, 2008

I do wanet shisha abida

دیروز یه چیز خیلی جالب در مورد باربد توجه ام رو جلب کرد. اینکه پسرک من وقتی که کارش با چیزی تمام میشه سریع اعلام می کنه که I do wanet اینو با همون لحجه شیرین خودش نوشتم. برام خیلی جالب بود. اینو دیشب وقتی متوجه شدم که در حال حمام دادنش بودم و داشتم باهاش بازی مورد علاقه اش یعنی" شیشا آبیدا" رو بازی می کردم ( به هر نوع بازی که مشابه الاکلنگ باشه میگه. دیشب توی وان بودیم و من پاهام رو دراز کرده بودم و اونو روی پام گذاشته بودم و با بالا پائین کردن پاهام به قول اون شیشا آبیدا بازی می کردیم). هر بار که خسته می شد می گفت I do wanet shisha abida و بعد از روی پاهای من میامد پائین.

کمی که فکر کردم دیدم باربد این کار رو واسه همه چیزهای دیگه هم انجام میده. وقتی که کارش تمام شد اعلام می کنه و سپس دست می کشه از اون کار. هر چی بررسی کردم یادم نیامد که مشابه این رو از بچه های دور و اطرافم دیده باشم. فکر می کنم که این از چیزهایی هست توی مهد کودک یاد گرفته.

خیلی وقت نذاشتم که بررسی اش کنم و جوانب مثبت و منفی اش رو ببینم ولی اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که چقدر خوبه که پسرک من خواسته هاشو میشناسه و به راحتی به زبون میاره.

چون همه ما خواسته های خودمونو داریم و به طور اتوماتیک اونارو انجام میدیم وشاید حتی گاهی اونها رو نشناسیم و تنها در هزار توهای مغزمون گم و ناپدید باشند ولی وقتی اونها رو به زبون میاریم یعنی میشناسیمشون و دیگه گم و ناپدید نیستند.

باربدم پاره تنم خوشحالم که تونستیم از این موقعیت ویژه سنی ات یعنی سه سال اول که به قول دکتر هولاکویی یک سوم شخصیت هر فرد رو تشکیل میده استفاده کنیم و تو رو به مهدی بفرستیم که اینقدر باعث رشد و شکوفایی فردیت بشه.

مثلا از چیزهایی دیگه خوبی که من توی باربد دیدم اینه که وقتی به فروشگاه ها می ریم و اون شروع می کنه به بازی با وسائل چیده شده در قفسه ها، غیر ممکن هست که چیزی رو برداره و بعد از بازی سرجاش نگذاره. و حتما هم سعی می کنه که هر چیز رو به شکل صحیحش قرار بده و اگه سرو ته گذاشت برمیداره و درستش می کنه. من حتی یه بار هم در مورد این مسئله باهاش حرف نزدم و معلوم هست که چیزی هست که توی مهد یاد گرفته.

دیشب پسرکم توی حمام با اون دستای کوچولوش سر من رو شست. اصلا نمی تونم بگم که چه حالی داشتم وقتی که دستای کوچولوشو روی سرم احساس می کردم. دلم می خواست این حال تا ابد ادامه پیدا کنه. به روزی فکر کردم که می پیر شدم و پسرم یه مرد برومند شده و داره به سر مادرش دست میکشه. از تصورش اشک به چشمام آمد و باربدم با تعجب نگاه می کرده که مامانی اش چی شده.

پ.ن.

شاید همه اینایی که نوشتم یه موضوع عمومی و عادی باشه و من مثل همه مادرای دیگه که فکر می کنند هر کار کوچک بچه اشون یه شاهکار بزرگه زیادی بزرگش کردم. ولی دوست داشتم که این کشف زیبا رو در مورد پسرکم بنویسم.

5 Comments:

  • At 8/20/2008 10:54:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خيلی خوب کردی که گفتی. ما هم خونديم و کيف کرديم. اتشالله که صد و بيست ساله بشی و بچه ی باربد را هم ببری حموم و باهم کيف کنين. بچه که اينقدر عزيزه، ببين نوه ديگه چی ميشه. منکه پيشاپيش قربونشون ميرم. :)

     
  • At 8/21/2008 08:34:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    وای باورت میشه که تاحالا اصلا به موضوع نوه فکر نکرده بودم ووقتی که گفتی اصلا دلم ضعف رفت.

     
  • At 8/22/2008 05:21:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    واااااااااای
    تازه دل منم ضعف رفت..
    چیزایی که نوشتی اصلا بی اهمیت نیستند. وقتی بدونی اکثر رفتارهای بچه ها صفات ابدی اونها میشن اونوقت یه مامان خوشبخت مث تو میتونه بادی به غبغب بندازه و بگه موفق شدم. عالی تربیتش کردم

     
  • At 8/22/2008 05:22:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    اون بالایی من بودم...:)))

     
  • At 8/22/2008 06:03:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی سمیرا جون. ممنون که بهم امیدواری میدی. ایشالا که بتونیم بچه هامونو خوب بزرگ کنیم و خوب براشون مایه بگذاریم

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home