تولدی دیگر

Friday, August 08, 2008

چیزی شبیه به معجزه

من باربد رو پیش دکتر تند-بایاس به دنیا آورده بودم. یه خانم دکتر سیاه پوست که رنگ پوستش تقریبا سیاه سیاه. ولی اینقدر این پوست صاف و یکدست هست که من همیشه حسرتش رو می خورم. همیشه هم به خودش رسیده و مرتب و آرایش کرده است. من خیلی باهاش راحت بودم و احساس آرامش داشتم از اینکه اون دکترم هست. درضمن سرکار خانم دوست دختر محمد هم بود. هر بار که میرفتیم محمد رو بینصیب نمی گذاشت و حتما یه گپ باهاش میزد. مثلا یادمه موهاشو کوتاه کرده بود و تا ما از در وارد شدیم به محمد گفت موهامو دوست داری؟ اما اونقدر حالت گفتنش شیرین و صمیمانه است که هیچ احساس بدی به آدم دست نمیده.

آره خلاصه این دکتر دوست داشتنی پسر منو به دنیا آورد. اینبار که حامله شدم خوشحال بودم که خوب خدا رو شکر که دکترم معلومه و میشناسمش و مثل بار اول نیست که اینقدر نگران بودم. به فامیلی دکترم هم گفتم که منو پیش دکتر بایاس بفرسته. اونم نامه ها رو ردیف کرد و بهم گفت که فقط اگه تا دو هفته خبری ازش نشد خودت بهش زنگ بزن. دوهفته گذشت و از دکترم خبری نشد و منم شروع به زنگ زدن کردم. ولی مگه میشد. آخه باید از سر کار تماس می گرفتم و شماره اونم که آزاد نمیشد و یا اگه آزاد میشد منشی سریع می گفت که منتظر باشید و منو روی هلد می گذاشت وفقط خدا می دونست که کی گوشی رو برداره. محمد بیچاره هم از اون ور تلاش می کرد اما دوهفته طول کشید تا ما بلاخره موفق شدیم که با منشی حرف بزنیم. جالب اینه که هم من هم محمد هر دومون در یک روز تونستیم تماس بگیریم. حالا بعد از همه این دردسرها خانم منشی نازنین گفت که متاسفانه دکتر وقتش تا مارچ پر هست واصلا جایی برای هیچ مریضی نداره. گفتم بابا من مریض قدیمیشم، گفت که می دونم و اولویت هم با مریض های قدیمی هست ولی واقعا جایی نداریم. واقعا گریه ام گرفته بودولی جایی برای چونه زدن باقی نمانده بود. کمی بعد به محمد زنگ زدم که بهش خبر بدم گفت آره منم همین الان حرف زدم و بهم گفته من به خود پیمانه گفتم که جا نداریم. تازه میگفت که شک دارم که پیش دکترای دیگه هم جا پیدا کنید چون الان همه دکترها برای فوریه وقتشون پر شده. این دیگه نگرانی ام رو صد چندان کرد. به دکتر محمدی )فامیلی دکترمون( زنگ زدم و بهش خبر دادم که بی دکتر موندم تا برام یه دکتر دیگه پیدا کنه. دیروز وقت سونوگرافی داشتم و قراربود که صبح برم سونو و بعدش هم به خونه برگردم و از خونه کار کنم. شب قبلش که خونه آمدم دیدم که روی پیغام گیر یه پیغام هست از مطب دکتر بایاس که شما برای فردا)یعنی دیروز( برای ساعت 1:15 وقت دارید و فراموش نکنید. داشتم شاخ درمیاوردم اینا که گفتن جا ندارند. به محمد گفتم فردا یه زنگ میزنم شاید اشتباه شده. محمد گفت نه تو برو و به روی خودت نیار ببین چی میشه. دستش درد نکنه با پیشنهادش من رفتم به موقع اونجا و وقتی که به منشی گفتم که برای ساعت 1:15 وقت دارم کامپیوترش رو زیرو بالا کردو شروع کرد باخودش به حرف زدن که چطور وقت جدید داده شده و ما برای فوریه کاملا وقتامون پره و از این حرفها. منم که توی دلم آشوب بود به روی خودم نمیاوردم و اینور اونور رو نگاه می کردم.همش منتظر بودم که بگه نه ما وقتامون پره واشتباه شده. وهی خودمو آماده می کردم که در این صورت چی بهش بگم. وقتی برگه رجیستر رو داد دستم یه نفس راحت کشیدم آره به همین عجیب غریبی شد که دکتر بایاس دوباره دکترم شد. قربون خدا بشم که مثل همیشه هوامو داشت و نگذاشت که اضطراب و نگرانی دکتر جدید داشته باشم.

پ.ن.
دیروز نی نی گلم رو برای اولین بار دیدم. اونقدر خوشکل دست و پاهاشو تکون میداد که حتی دکتر هم تعجب کرده بود و هی به من میگفت که من پراب رو ثابت نگه داشتم و این حرکتها حرکت خود بی بی هست. دلم ضعف رفته بود. دوتا عکس خوشکل هم گرفتم که در اولین فرصت می گذارمش اینجا.

8 Comments:

  • At 8/08/2008 07:23:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    کلی خبرهای خوب دادی. هم دکتر رو ديدی هم فسقل رو. خدا رو شکر.اولين سونوگرافی خيلی به آدم حال خوبی ميده. به سونوی هفده هفتگی هم که چيزی نمونده و اون ديگه کامله.
    قربانت
    پريسا

     
  • At 8/08/2008 07:25:00 AM , Blogger Afrooz said...

    in khanoome Bayas inghadr baraye man fis o efade oomad ke ma az kheyresh gozashtim. do bar pishesh raftam vali hardo bar inghadr ghor ghor kard baram ke halamo beham zad. beghole maroof, atayash ra be laghayash bakhsidam. khoshhalam ke shoma azash khoshetoon omade. badtarin chiz ine ke adam natoone ba docktoresh ertebat bargharar kone.

     
  • At 8/08/2008 07:32:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    آره افروز جون خیلی آزار دهنده است وقتی که با دکترت راحت نباشی و ازش خوشت نیاد. متاسفم که تجربه ات با دکتر اونجوری بوده. ولی مطمئنا دکتری که پیدا کردی باهاش راحت تر بودی.

     
  • At 8/08/2008 07:39:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    راستش پریسا جون از قرار معلوم من الان فقط 12 هفته هستم و سونوی بعدی برای 8 سپتمبر هستش

     
  • At 8/08/2008 12:12:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    خدا رو شكر كه حال تو و ني ني خوبه.خدا هواي آدمهاي غريبو خيلي داره.
    راستي كي معلوم ميشه اين ني ني خوشگله چي هست؟

     
  • At 8/08/2008 10:15:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    واااای تبریک. این جزء بهترین قسمتای مادر شدنه.....

     
  • At 8/09/2008 07:36:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم

    امیدوارم که همیشه از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و ما رو هم از شنیدن این خبرهای خوب بی نصیب نذاری .

    میدونی توی این دوران آدم یه جورایی حس نزدیکی بیشتری رو با خدا می کنه چرا که از نزدیک شاهد شکل گرفتن یه موجود در وجودش هست وبا تمام وجود اون رو حس میکنه و شاهد تمامی مراحل این تولد هست از زمان شکل گیری - رشد - حرکت و تولدو این یعنی درک بزرگی و عظمت خدا با تمام وجود واین همون چیزی هست که به اعتقاد من مردها از درک و تصورش واقعا عاجزند و اینجاست که باید خدا را شکر کرد به خاطر داشتن این موهبت الهی و بی نظیر

     
  • At 8/09/2008 07:39:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    نمی دونم چرا اینقدر " این " بکار بردم
    :))

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home