تولدی دیگر

Thursday, July 17, 2008

دنبای سرمایه داری

قبلا درمورد همکارم باهاتون حرف زدم و اینکه همسن پدر من هست و اینکه من هر موقع می بینمش که با چه تلاشی سعی می کنه که توی این دنیای دیونه IT خودش رو آپ تو دیت نگه داره چطور تحسینش می کنم.و براش احترام خاصی قائل هستم. اگرچه به خاطر همین سن بالاش گاهی اوقات کار کردن باهاش کمی سخت میشه. می دونید رادنی یه آقای چاینیز 55 سالست. به دلیل بک گراند شرقی که داره ناخودآگاه در برابر خانم ها جبهه می گیره. هر موقع که من می خوام در مورد موضوعی باهاش صحبت کنم اولین واکنشش اینه که می خواد از خودش و کارش دفاع کنه و فکر می کنه که من دارم از کارش ایراد می گیرم. حالا من بدبخت باید خودمو بکشم تا بهش بفهمونم که نه بابا جان من اصلا همچین منظوری ندارم و فقط می خوام بگم که لازم هست که مثلا این بخش هم به کار اضافه بشه. خلاصه بعد از دو ساعت جر و بحث تازه متوجه میشه که منظورمن توهین به کار اون نبوده و اونقدر هم آدم منصفی هست که همیشه آخر سر ازم عذر خواهی می کنه. بماند که من به خاطراینکه همیشه وقتی دارم با هاش حرف می زنم تصویر پدر روبروم هست، خیلی خیلی با ملایمت باهاش برخورد می کنم و همین باعث شده که حالا بعد از حدود 11 ماه (از وقتی که از مرخصی زایمان برگشتم) اعتمادش جلب بشه و بدونه که من چقدر برای سنش، کارش و تجربه اش احترام قائل هستم. بگذریم. حالا این رادنی با رئیس ما مشکل پیدا کرده. لازمه که قبل از ادامه کمی در مورد شرکتمون براتون بنویسم. شرکت ما یه شرکت کوچیکه که توسط تراورو دوست دخترش اداره می شه. از هیچ کار رو شروع کردند و هر دوشون برای پا گرفتن شرکت جون کندند. وقتی که من تازه کار رو اینجا شروع کرده بودم( دقیقا دوسال و 10 ماه پیش) دوتا آدم بسیار مهربون و انسان دوست بودند. اونقدری که وقتی سر باربد حامله بودم و ویار بدی داشتم همین تراور زنگ می زد به مادر و خواهرش تا ازشون بپرسه که من برای خوب شدن ویارم چی کار باید بکنم. برام مهمونی بی بی شاور هم گرفتند( بی بی شاور به مهمونی گفته می شه که پیش از زایمان زن حامله گرفته می شه و خانم ها جمع می شند و هر کس یه هدیه ای برای نی نی میاره) خلاصه آدم های خیلی خوبی بودند. اما به مرور شرکت ما بزرگ تر شد و درآمد این خانم و آقا بیشتر شد و من به وضوح تبدیل شدنشون رو به آدم های تازه به دوران رسیده دیدم. اون تراور و ریچل ( دوست دخترش) مهربون به دو تا آدم کاملا عوضی تبدیل شدند. حالا این آدم تازه به دوران رسیده مدتی هست که گیر داده به رادنی که چرا فقط 5-8 کار می کنه و چرا اصلا تحت هیچ شرایطی اضافه نمی مونه. اونقدری که امروز با هم حرفشون شد. رادنی منو صدا کرد که با هم بریم واسه پیاده روی و توی راه برام کلی درددل کرد. دلم آشوب بود. همش فکر می کردم که بابای نازنینم که داره برام درددل می کنه و هی غصه می خوردم. دلم می سوخت که یه مرد توی این سن فقط و فقط به خاطر اینکه زن و بچه داره و به خاطر نون شب زن و بچش مجبوره که بایسته و از تراوری که ازش 20 سال کوچکتره هر حرفی بشنوه. خلاصه ظاهرا رادنی تصمیمشو برای رفتن گرفته معلوم نیست که دقیقا کی اتفاق بیافته چون لازمه که اول کار جایگزین پیدا کنه ولی به هرحال رفتنی هست. براش آرزوی موفقیت می کنم. گرچه توی سن اون پیدا کردن کار توی IT کمی مشکل هست ولی خوب امیدوارم که موفق باشه و بتونه خیلی زود کار مناسبی پیدا کنه. چون برای تراور هر یه روزی که رادنی بیشتر بمونه لذت بخش تر هست و فکر می کنه که از اونی هم که قبلا فکر می کرده مهمتره. شما هم برای رادنی دعا کنید.

1 Comments:

  • At 7/17/2008 06:32:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    متاسفانه وقتی سن آدم بالا میره خیلی چیزها سخت میشه . آپ تو دیت بودن . از پس کارهای شخصی بر اومدن . نگهداشتن چیزها در حافظه و اینکه آدم بخواد از یک کوچکتر از خودش که قبولش هم نداره حرف بخوره دیگه خیلی خیلی سخته .
    حتما جات رو توی ایران خالی میکنم . دارم برای رفتن لحظه شماری میکنم
    مواظب خودت و کوچولو ها باش

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home