تولدی دیگر

Wednesday, December 18, 2013

فلوکسیتین سرخود



اینروزهای زندگی ام با سرعت باد می گذرند. هنوز چشم هام مست خواب صبحگاهی هست که شب از راه میرسه. اونقدر با شتاب می گذره که عبورش رو احساس نمی کنم. مدتها بود که این حس بیهوش شدن از خستگی درهنگام خواب رو فراموش کرده بودم. حس تنبلی برای شستن آرایش صورتم، زدن رزماری به ابروهام و یا کرم صورتم. بچه ها رو که می فرستم به مدرسه زندگی ام روی دور تند گذاشته میشه. با سرعت باد دوش می گیرم، موهام رو خشک کرده نکرده آرایشکی می کنم و می دوم بیرون. به دنبال انجام همون کاری که راجع بهش گفته بودم.
بعد از پنج سال خونه نشینی و درگیر کار خونه و بچه بودن، چقدر این حس شیرینه. احساس زنده بودن می کنم. یادمه اون دوره ای که توی کانادا بودم و فلوکسیتین می خوردم حسابی سرخوش بودم. یادمه توی خیابون ها راه میرفتم و فکر می کردم به به همه جا زیباست، هوا چقدر خوبه، ای وای اون گنجشکه رو ببین چه نازه. خلاصه یک آدم کاملا خوشنود و خوشحال بودم.
خیلی جالبه که این روزها کاملا همون حس و حال رو دارم. همه چیز رو دوست دارم. عاشق همه هستم و دنیا به کاممه. بعضی وقتها فکر می کنم نکنه دارم قرص می خورم خودم خبر ندارم.
از بس که سرخوشم اینروزها.

Labels: ,

Saturday, December 14, 2013

Secret


فرمولش خیلی ساده است، فقط کافی هست که با تمام وجود، با همه احساسی که داری، از ته قلبت چیزی رو که می خوای از خدا طلب کنی. الرحمن خودش باقی کارها رو درست می کنه. 5 سال هست که با تمام قلب و وجودم طلب می کنم، 5 سال هست که رویا پردازی می کنم و در بین بیم و امید سرگردانم. دلم قرار می خواد. دلم می خواد برم تو خونه خودم، نفس عمیقی بکشم و آروم بگیرم.

از پشت پنجره زیبای آشپزخونه اش به منظره خوشگل بیرون نگاه کنم، سبزی و سرزندگی بهار رو، داغی و پرباری تابستون، برگریزون زرد و قرمز پاییز و برف و یخبندون زمستون.

های  و هوی باربد و باران رو وقتی که دارن از سرویس مدرسه پیاده میشن، ماشین محمد رو که از پیچ خیابون می پیچه تا مرد خونه ام رو از سر کار به حریم امنش برگردونه. خدایا همه اینها رو باهم می خوام. می خوام تو خونه ام قرار بگیرم.

تا این تصاویر فقط دو سال و سه ماه باقی مونده. می دونم که می تونم صبوری کنم. رویاهام اونقدر قوی هستند که مثل شیرینی واقعیت تو رگهام جاری اند. این رویاها منو پیش میبرند، همراهی می کنند تا منو به مامن امنم برسونند.

 

Labels:

Wednesday, December 11, 2013

شروع یک کار جدید



شروع کار رو دوست دارم. هیجانی که از نادانسته ها داری. از چیزهایی که تجربه نکردی. ترسی که از به سرانجام نرسیدن و درست انجام نشدن داری. یه دنیا برنامه و امید به همراه دریایی انرژی که به تو کمک می کنه چالش ها رو پشت سر برسونی و بی تجربگی ات به تجربه تبدیل بشه.
حالا من توی این حالم، دارم سعی می کنم یه کار جدید رو تجربه کنم. یه کار بزرگ رو شروع کنم و به سرانجام برسونم. دوباره از شدت هیجان خوابم نمی بره. برای خودم فکر و خیال می بافم. برنامه ریزی می کنم برای چیزهایی که اصلا نمیدونم گل کدوم باغه و بعد به خودم می خندم. به این شجاعت احمقانه ام، به این سر نترسم و به این دل خجسته ای که همیشه دنبال دردسر می گرده. انگار نمی تونه مثل بچه آدم زندگی کنه.
با محمد ساعتها درموردش حرف می زنم و میگذارم تا تجربه اش رو بهم منتقل کنه، می گذارم که نامحسوس و پنهانی حرفها و ایده هاش رو بهم تحمیل کنه و من همونها رو با غرور براش تکرار کنم و پز ایده هامو بهش بدم و انگار نه که اینها همون حرفهای خودشه. خوشم میاد از این رابطه ای که به مرور زمان بینمون شکل گرفته، از این فهم عمیقی که از هم پیدا کردیم. خوشم میاد از بزرگ منشی که داره و به روم نمیاره که دارم حرفهای خودش رو به خودش پز میدم.
به زندگی های دیگه نگاه می کنم که چقدر قشنگ روی یه خط صاف و مشخص راه می رند و از آرامش و سکوت زندگیشون لذت میبرند. چیزی که من همیشه ازش فراری هستم، تکرار و یکنواختی. پریشونی زندگی ام رو دوست دارم. آینده زندگی ام رو که همیشه توی هاله ای از مه فرو رفته و فقط خطو ط مبهمی ازش معلومه.
پیش میاد مواقعی که منم از این همه پیچ و خم خسته شم و دلم خط صاف بخواد، ولی این مواقع اونقدر کمه که ارزش توجه و بررسی نداره. برروی موج ناشناخته ها سوار میشم و هیجان زده موج سواری می کنم.

Labels:

Sunday, December 08, 2013

من و زندگی



بین شلوغی های زندگی، مدرسه و تکالیفش، کلاسهای جورواجور این دوتا فسقلی، کارها و وظایف خانه داری و نهایتا همراهی و همدلی همسرداری، پیدا کردن فرصتی برای پیمانه، بمانند پیدا کردن سوزنی در انبار کاهدان میمونه. اما وقتی این فرصت دست میده، فرصتی که دل و فکرم هردو درلحظه حضور داشته باشند، شیرینی اش رو با تمام وجود مزه مزه می کنم. در احساس آرامش غرق میشم و بخودم یادآوری می کنم که زندگی یعنی همین، همین یه لحظه حضور. لحظه ای که بی دغدغه نگرانی بچه ها و یا هزارویک کارتمام نشدنی خانه، نگرانی برای پدر بیمارم و یا هر فکر و خیال دیگه میگذرونم.
مثل الانی که جوجه های من کلاس پیانو دارند و من بیخیال روی این مبل برای خودم لم داده ام و دارم می نویسم. یا وقتهایی که بیرون سالن ژیمناستیک نشسته ام و دارم با مادرهای دیگه از هر دری صحبت می کنیم و از مصاحبت هم لذت میبریم.
دوست دارم این زمانهای کوتاه پیمانه ای رو. درش حضور دارم و از هرآنچه که درجریان است لذت میبرم.

Labels:

Wednesday, December 04, 2013

یک پست تهوع آور مادرانه



توی این سه سالی که باربد مدرسه میره – پیش دبستانی تا کلاس دوم – هروقت که با کادر مدرسه در ارتباط بودم، از باربد تعریف می کردند، خوب انتظاری غیر از این هم نداشتم. باربد بچه آرام، مودب و حرف شنویی هست. توی ارتباطش با بچه های کوچکتر مثل یه بزرگتر مسئول مراقبشون هست و در ارتباط با همسالان و بزرگترهاش با انعطاف و مدارا رفتار می کنه. آخریش مربی ژیمناستیکش هست که همین امروز می گفت بهتون تبریک می گم بابت تربیتی که دارید.
با توجه به ویژگی های شخصی باربد غیر از این هم انتظاری نداشتم. هر بار که از مدرسه برمی گشتم در حالی که توی آسمون ها پرواز می کردم به محمد زنگ میزدم تا اون هم در این پرواز با من شریک باشه.
اما داستان باران متفاوت هست. برعکس باربد، باران حسابی شلوغ و شیطون هست. با وجودی که تنها دختر خانواده است اما خوب بلده که از پس خودش بربیاد. زیاد اتفاق می افته که هر سه تا پسر باهم بیان و شاکی باشن که باران اذیتشون می کنه. که مثلا یه اسباب بازی هست و همه می خوان بازی کنند و باران اونو ازشون گرفته و بهشون نمی ده.
همیشه توی همون لحظاتی که توی آسمونیم و با محمد داریم پرواز می کنیم بهش میگم که حسابی لذت ببر، سال آینده باران پیش دبستانی میره و من هربار که از مدرسه برگردم با چشم گریون خواهم آمد، از شکایاتی که از باران دارند. لذت ببر شوهرم که عقده ای نشی.
هفته پیش جلسه مهد کودک باران بود. با مقدمه ای که تعریف کردم، با گردن کج کرده رفتم و جلوی معلم ها قرار گرفتم. باران هفت تا معلم داشت که هرکدام از اونها پشت یه میز نشسته بودند که مادر ها میرفتند و می نشستند و با اونها حرف میزدند. منم همانطور که گفتم با گردن کج کرده به سراغ اولین معلم رفتم و از احوالات باران پرسیدم. برعکس تصورم به شدت از مهربانی و آرامش باران تعریف کرد. نفس راحتی کشیدم و گفتم خوب خداروشکر این معلمش رو دوست داشته. به سراغ معلم های بعدی رفتم، همه تعریف می کردند و باران رو بچه ای دوست داشتنی و مهربان میدونستند. کم کم داشتم شاخ درمیاوردم. راستی راستی اینا دارند از باران من تعریف می کنند؟ همون بارانی که نفس منو با شیطونی هاش بند میاره. همونی که بعضی وقتها دلم می خواد از دستش گریه کنم؟ همونی که شبا از شدت خرده فرمایشاتش دارم بیهوش می شم.
نمی دونم چطور این اتفاق افتاده. نمی خوام هم بدونم. فقط همین که باسربلندی از مدرسه بیرون آمدم، همینکه می تونم با محمد به آسمونها برم و دور افتخار بزنم برام کافیه. دخترکم ممنون که خلاف پیش بینی مامانت از آب درامدی.
ولی خداییش بنظر شما واقعا این حرفها در مورد باران من زده میشد؟

Labels: ,

Monday, December 02, 2013

خدا بزرگه



میگه می خواد پسر هشت ساله اش رو که کلاس ژیمناستیک میره دیگه کلاس نبره تا بتونه پول شهریه کلاس تکواندو پسر 15 ساله اش رو بده. قلبم به درد میاد. ازش میپرسم مگه پسرت به ژیمناستیک علاقه نداره؟ میگه چرا اتفاقا خیلی دوست داره ولی چی کار کنم، توی جلسه مدرسه پسر 15 ساله ام گفته اند که پسرها توی این سن باید درگیر ورزش سنگین باشند تا درگیر مسائل دیگه نباشند.
منطقش درسته، پسر بزرگش توی سن بلوغ هست و مستعد هزار و یک دردسر. ولی همه چیز که منطق نیست. نمیشه همه معادلات رو با دو دوتا چهار تا حل کرد. قلبم بیشتر به درد میاد. بهش میگم شهریه 130 هزارتومانی رو ماهانه بپرداز خدابزرگه یه جوری جور میشه. میگه یعنی میشه از مربی اشون بخوام که ماهانه بپردازم؟ زشت نیست؟
اینقدر که این زن ماه و ساده است. توی دلم خون میبارم. کاش می تونستم کاری بکنم. کاش راهی بود تا کمکی کنم.
زندگی ها اینجوری هست توی مملکت زیبای ما. زندگی یه خانواده می تونه درگیر 130 هزارتومان باشه که قراره توی سه ماه پرداخت بشه. و من باز هم توی دلم خون میبارم.

Labels: