تولدی دیگر

Thursday, February 26, 2009

بازار آشفته دل من

دلم می خواد هر روز بیام و بنویسم ولی اونقدر سرم شلوغه که نمی تونم فکرم رو روی یه مطلب متمرکز کنم. تا سفرمون به ایران تنها 8 روز باقی مانده و یه دنیا کار ناتمام داریم که قبل از رفتن باید انجام بشه.

حس اضطراب از به موقع انجام نشدن کارها به همراه شور وشوق رفتن به ایران و بودن با خانواده دلم رو به بازار مکاره ای تبدیل کرده و هر لحظه داره حالم رو آشوب تر می کنه. یادمه اولین باری که میخواستم به ایران برم، سیامک اینجا بود و من مثل همیشه مشغول شور زدن بودم. بهم گفت پیمانه رفتن و برگشتن به ایران یه سفر کوتاهه. پیش از اینکه بفهمی تموم شده. برای اینکه لذتش رو طولانی تر کنی به جای شور زدن از انتظارت هم لذت ببر. این حرفش برای همیشه توی گوش من باقی موند و باعث شد که کم کم از آدمی که تنها انتظار آینده رو می کشه به کسی که از حال حاضرش هم لذت میبره تبدیل بشم. هنوزم اون حرف توی گوشم داره زنگ میزنه ولی اینبار اونقدر اوضاع آشفته است که نصیحت داداشی هم کاری از پیش نمیبره.

ای کاش می تونستم مثل محمد خونسرد باشم و بگذارم که کارها دقیقه 90 هم نه که 91 انجام بشه.

دوتا عکس از عسلام می گذارم شاید حالم بهتر شد.


Labels: ,

Monday, February 23, 2009

عشق به توان دو

مادر دوتا جوجه بودن یه دنیای دیگه داره. هر کدومشون رو یه جوری دوست داری. با هر کدوم نوع رابطه و احساست فرق می کنه. باربدم که به دنیا آمد همون لحظه اولی که دیدمش، همون موقع که هنوز زیر تیغ جراحی بودم و محمد اونو آورد تا ببوسمش، نهایت عشقی که می تونستم بهش داشته باشم یهویی و یه دفعه به دلم ریخت. یه باره لبریز از عشق شدم. مادر شدم، لطیف و شفاف. انگاری که یه لایه از روحم برداشته شد. اما تجربه بارانم متفاوت بود. وقتی دیدمش گیج بودم. تکلیف خودمو نمی دونستم. بین احساسات مختلف غوطه می خوردم. تمام فکرم رو نگرانی در مورد حال و روحیه باربدم پر کرده بود.

توی بیمارستان که بودم، وقتی که باربد پیشم نبود همش نگرانش بودم و از محمد می خواستم که بیارتش پیشم. اما وقتی میامد و هی می خواست بیاد روی تخت پیش من و دور ورم وول میزد و از درد هلاک میشدم، با کلافگی به محمد می گفتم که ببردش. بعد از رفتنش اشک میریختم که چرا نمی تونم توی این مرحله حساس درست به پسرکم برسم. اینقدر درگیر این مسائل بودم که وقت و انرژی زیادی برای بررسی احساسم در رابطه با فرشته تازه اومده نداشتم. به مرور که دردها کمتر شد، حال و هوای باربدم بهتر شد، شروع کردم به شناختن بارانم. عشق به باران نرم نرمک آمدو تو دلم نشست.

حالا من مادر دو تا جوجه شیرینم. لبریزم از عشق و امید. از آرزوهای جور واجور برای بچه هام. هنوز خیلی برای قضاوت زوده ولی تا اینجای کار که خیلی خوشحالم از اینکه به تردیدام فائق آمدم وبرای داشتن بچه دوم به موقع تصمیم گرفتم.

Labels: , ,

Thursday, February 19, 2009

امان از این روزگار

توی سالن انتظار چشم پزشک نشستم و غرق در افکار خودمم. یه دفعه توجهم به جمله ای که خانم بغل دستی ام به منشی میگه جلب میشه "فقط معجزه باعث میشه که ما آدما توی این کانادا زنده راه بریم". از افکارم بیرون میام و گوش می کنم. آنچه که میشنوم مو به تنم سیخ می کنه. ظاهرا اون خانمه حامله بوده و 40 روز پیش، 5 روز پیش از روز زایمانش، فشارش رفته روی 18 و بردنش اورژانس. می گفت اونجا اونقدر معطل می کنند و دیر به اتاق عمل میبرند که بچه توی شکمش خفه میشه.

ظاهر خانمه خیلی آروم بود. اون داشت با آرامش تعریف می کرد ولی اشکای من درآمد. می گفت که قسمتی از شکمش رو هم درست بخیه نزده اند که باعث شده که 40 روز گذشته رو با این مسئله درگیر باشه. می گفت برای تعین علت مرگ بچه رو به اتوبسی فرستادند.

حالم خیلی بد بود. مادری که 9 ماه هزار درد و فشار رو تحمل می کنه که مزدش رو با در آغوش کشیدن فرشته ای از خدا بگیره و در آخر تنها به خاطر کوتاهی عده ای آدم بیمسئولیت بچه سالم و بیگناهش رو از دست میده. قلبم فشرده شده بود. حتی نمی دونستم که چی باید بگم. اصلا چی میشه برای تسکین به این مادر گفت.

تمام راه برگشت رو دعا کردم. از خدا خواستم که همه بچه هارو حفظ کنه. از خدا خواستم که هیچ پدر و مادری داغ از دست دادن بچه رو نبینند.

Labels:

Tuesday, February 17, 2009

فرشته کوچک ما

فرشته کوچولوی ما هم از راه رسید. دخترک نازم ساعت 11:02 روز 3 فوریه به دنیا آمد و به رسم خانوادگی روز هفتم زندگی اش توی گوشش اذان گفتیم و اسم باران رو براش انتخاب کردیم، با این امید که همانطور که به زندگی ما برکت داده وجودش سرشار از برکت و زندگی باشه. اونقدر شبیه به دوران نوزادی باربد هست که گاهی اوقات احساس می کنم که باربدم دوباره کوچولو شده و توی بغلم آروم گرفته.

از واکنش پسرکم بگم که با وجودی که دلش گرفته و قلباٌ غمگین هست و ا ینو میشه توی ته نگاه مضطربش دید ولی خواهرش رو عاشقانه دوست داره. مرتب در حال رفت و آمد و بوسیدن اونه. چند باری پیش آمده که باران در حال گریه کردن بوده و ما دورو ورش نبودیم و دیدم که چطور باربد با نگرانی و مهربانی سعی می کنه با اون دستای کوچولوش باران رو تکون بده تا آروم بگیره. خوب دو سه باری هم پیش آمده که من در حال شیر دادن باران بودم و از من خواسته که اونو زمین بگذارم ولی در مجموع خیلی خوب با قضیه کنار آمده.

و اما احساس خودم. راستش روزای اول خیلی گیج بودم. نمی تونستم با وضعیت جدید کنار بیام. نمی تونستم خوب احساساتم رو تجزیه تحلیل کنم. بین دردهای مختلف، باربدی که دلگیر بود و بیشتر از همیشه به من احتیاج داشت و نوزاد تازه واردی که همه جوره به من وابسته بود دست و پا میزدم. به مرور با آروم شدن دردها خودمو هم پیدا کردم. حالا من صاحب دو تا فرشته شیرینم. دارم کم کم یاد میگیرم که چطور احساساتم و وقتم رو متعادل بینشون تقسیم کنم. چطور جوجه هامو زیر بال و پرم بگیرم و بهشون آرامش بدم. روزای شلوغی رو میگذرونم ولی تمام تلاشم رو می کنم که لحظه ای رو بیحضور از دست ندم.

از همه دوستای نازنینی که واسم کامنت گذاشتند ممنونم. هر روز آمدم و سرزدم و پیام های محبت آمیزتون رو خوندم. هر چند که اونقدر گرفتار بودم که نشد که به تک تکتون جواب بدم.

اینم عکس نازنین من دو ساعت بعد از به دنیا آمدن:.


ببینید باربدم چه برادر مهربونیه


Labels: ,