تولدی دیگر

Friday, March 21, 2008

سال نو مبارک

بالاخره بهار آمد. سال نو همگی مبارک. امیدوارم که سالی سرشار از شادی و سربلندی در کنارهمه عزیزانتون داشته باشید. هم سن من اگه باشید می دونید که سالها داره خیلی زود ترازوقتی که توی دهه بیست بودید می گذره. سالها با سرعت برق و باد می گذرند اگه به موقع ازش استفاده نشه حسرتش جبران ناپذیر خواهد بود. با امید به اینکه تو این سال جدید قدر همه لحظاتمون رو بدونیم وبتونیم از هرلحظه خاطره ای شیرین بسازیم

Thursday, March 13, 2008

بازم جوانه های زندگی

خواستم فقط خبر بدم که عدسامون جوانه زده. دیدنشون شادم می کنه. امروز جوانه ها رو به محمد نشون می دادم و بهش می گفتم ببین مثل بچه می مومونند. زندگی اشون رو احساس می کنی. و این مو ضوع بازم یادآور این بود که من چقدر بچه دوست دارم و بی صبرانه منتظر فرصت مناصبم برای داداشی باربد:) انشاالله
پ.ن
فکر می کنم که مناسب رو غلط نوشتم :) اینم از بدی های یاد گیری زبان دومه. نه تنها اونو یاد نمی گیری، زبان خودت هم یادت می ره

Wednesday, March 12, 2008

جوانه های زندگی

بعد از مدتها یه روز خوب داشتم. با پسرم عدس کاشتیم. البته شاید یه خورده برای اینکار دیر باشه. ولی از اونجایی که دست پسرم بهش خورده مطمئنم که سبز خواهد شد. از کاشتن سبزه خیلی احساس خوبی دارم. احساس سرزندگی بهم دست داده. بعد از آب گذاشتن عدسها هم پسرم بقیه عدسها رو پخش کرد رو زمین، منم گفتم عیب نداره بگذار یه کم فان داشته باشیم. با محمدعدسها رو ریختیم رو سرش و توی ریخت و پاشش شرکت کردیم. باید قهقهه های پسرم رو می شنید


نازنین مادر امیدوارم همیشه خندون باشی

اینم پسر من در حال ریختن عدس توی ظرف






اینم از خونه ما بعد از یه بازی شاد


ای کاش همه مامانا می دونستند که بازی با بچه ها چه لذتی داره در اونصورت دیگه بابت بهم ریختن خونه اینقدرنگران نمی شدند. کل این عدسها در عرض یه ربع جمع شد (دست محمد درد نکه تا من باربد رو حمام کردم همشو جمع کرد) اما اثری که برای باربد داشت شاید با ساعتها نیرو و انرژی گذاشتن به دست نمی آمد و این فقط برای باربد نبود، من و محمد هم از ته دل خندیدیم و لذت بردیم. همیشه شاد باشید و سربلند

به سایت پسرم عکس جدید اضافه کردم، ببینیدش