تولدی دیگر

Sunday, December 12, 2010

موجودی به نام پرستار بچه

برای آخر هفته قرار هست که برنامه رو آماده کنم و روز چهارشنبه به تبریز برم تا مراحل نصب و آموزشش رو تا جمعه انجام بدم. تنها سه روز وقت دارم تا تغیرات لازم رو درش ایجاد کنم و به اندازه 6 روز کار دارم. چاره ای نیست به موسسه پرستاری زنگ میزنم تا پرستاری رو برای این سه روز استخدام کنم. وقتی میفهمه که خودم هم توی خونه هستم چندان خوشش نمیاد. میگم که فقط احتیاج دارم که با بچه ها بازی کنه. میگه کار خونه چطور؟ غذا درست کردن، ظرف شستن؟ میگم نه فقط برای بازی، فقط پرستار جوون میخوام.
از راه میرسه. تقریبا جوونه، حدود سی سال داره (البته من امیدوار بودم که جوون تر میبود). ظاهرش بد نیست، لااقل غیر قابل اعتماد به نظر نمیاد. بچه ها هنوز صبحانه نخوردند، ازش می خوام که به بچه ها صبحانه بده. همه توجهش به باران هست که مثل یه موش جلوش نشسته و دلبری می کنه، باربد هم داره خودش رو میکشه تا با قصه هایی از ماشینهاش توجه خاله تازه وارد شده رو به خودش جلب کنه و خاله نازنین کماکان غرق در دلبری های باران هست. پشت کامپیوتر نشسته ام و ظاهرا مشغول کارم اما درواقع از حرص دارم میترکم. پیش خودم میگم تو ذوقش نزنم اول کار فرصت بدم تا کمی بگذره. یه دفعه به باربدی که در تلاش شدید برای جلب توجه هست و از صبحانه غافل شده میگه باران رو ببین چطور داره صبحانه میخوره ازش یاد بگیر تو تنبلی که صبحانه نمی خوری.
دیگه درنگ جایز نیست، به آشپزخانه میرم و صداش میکنم. بهش میگم که لطفا به باربد توجه بیشتری نشون بده. میپرسه حسودی می کنه؟ میگم که نه برای اینکه حسودی نکنه اینو ازت میخوام. در ضمن اینکه به هیچ عنوان با هم مقایسه اشون نکن و به هیچ کدوم نگو که از دیگری یاد بگیره. و هیچ صفات منفی هم بهشون نسبت نده. میگه باشه لطفا بهم بگید آخه هر بچه ای یه مدلی داره!!!!!!!!!!!!
بعد از صبحانه میره به آشپزخانه تا ظرفها رو بشوره بهش میگم که لازم نیست ظرف بشوره فقط اونها رو مرتب همونجا بگذار تا بعدا توی ماشین بگذارم. چند دقیقه بعد به آشپزخانه میرم و میبینم که ظرفها رو باآشغال و دستمال توی ظرفشوری گذاشته و وضعیت تهوع آوری ایجاد کرده. دندونهام رو به هم فشار میدم تا چیزی نگم.
بچه هارو به اتاق میبره و در اتاق رو میبنده، کارم بدجوری گیر کرده. در حالی که به شدت در حال سروکله زدن با برنامه ام هستم، یه گوشه ذهنم همش متوجه در بسته است و من منتظر یه فرصت که برم و در رو باز کنم. بالاخره فرصت فراهم میشه و میرم توی اتاق میبینم که باران رو گذاشته تو بغلش و داره باهاش بازی می کنه و باربد هم برای خودش با ماشینهاش بازی میکنه. به باربد میگم مامان به خاله کارواشت رو نشون بده و باهم بازی کنید. یعنی که باران رو بگذار زمین و برو سراغ باربد!!!!!!
سروکله زدنهای باربد و باران بالا میگیره و من عمدتا طرف باربد رو میگیرم تا کمی از بار بی توجهی پرستار کم کنم. میدونم که توی دلش داره فکر می کنه که من از این مامانای امل پسرپرست هستم که به دختر اهمیت کمتری می دم. فکری که خیلی ها در مورد من می کنند. همون آدمهای بی مسئولیتی که فقط به خاطر دل خودشون و به خاطر اینکه باران شیرینه دل پسرکم رو میشکنند و توجه اضافه من رو به اون کج و بد برداشت می کنند.
تمام روز به همین منوال میگذره وانرژی زیادی از من گرفته میشه اما چاره ای نیست. فردا هم قراره بیاد. ترجیح دادم که همین پرستار بیاد، تا کس دیگه ای که ممکنه حتی از این هم بدتر باشه. ظاهرا در تقدیر من همیشه اینه که به بد رضایت بدم تا گرفتار بدتر نشم.
فکرش رو که می کنم وقتی با حضور من اینهمه برخورد اشتباه با بچه میشه، توی مهد کودک ها چه اتفاقی میافته؟


Labels: , ,

Saturday, December 11, 2010

جوجه ای در طوفان

طوفان سهمگینی فضای خونه رو متشنج کرده. ابرهای تیره به هم می خورند و رعد وبرق های پیاپی محیط رو ترسناک کرده. جوجه ها زیر رگبار تند با اضطراب به این سو و آنسو میروند تا سرپناهی پیدا کنند. ابرهای تیره بی توجه به جوجه ها می غرند و مینالند و میبارند.
وقتی که بقدر کافی ابرها میدونداری کردند و تا جایی که می تونستند خودشون رو خالی کردند، چشمم در گوشه خونه به جوجه بیگناهی میافته که نشسته و چیزی برروی کاغذ میکشه. بهش نزدیک میشم تا دستی به سروروش بکشم . چشمم به کاغذ میافته و آه از نهادم بیرون میاد. پسرک 4 سال و 5 ماهه من در حال نوشتن حروف انگلیسی است. با وضوح کامل و با لرزش دست ناچیزی حروف رو نوشته. آه از نهادم درمیاد. در آغوشش میگیرم و هق هق گریه میکنم. افسوس که با این بچه ها چه میکنیم. پسر من در سن دو سال سه ماهگی حروف انگلیسی رو از روی تابلوهای توی خیابون می خوند. باربد مهد کودک نمیره که بگم توی مهد یاد گرفته و یا اینکه من آموزش خاصی بهش داده باشم. تنها یه بار محمد باهاش نوشتن اعداد رو تمرین کرد. اونم شاید کمتر از یه ربع وقت گذاشت.
شاید این روزا همه بچه ها اینقدر باهوش شده اند، نمیدونم، ولی یادم میاد که زمان ما بچه ها هفت سالگی توی مدرسه نوشتن رو با خطوط عمودی و افقی که با خط فاصله از هم جدا میشد شروع می کردند و این خطوط رو چقدر کج و معوج مینوشتیم.
این کار باربد زنگ خطری بود که منو به خود آورد. باید به این وضع خاتمه داد، خیلی زود و با بهترین شکل و حداقل آسیب. هرچه قراره که بشه، بشه.
ه

Labels: ,

Tuesday, December 07, 2010

یه دوست قدیمی

وقتی که همه دنیا یه جور دیگه بهت نگاه می کنند، وقتی که همه بهت مستقیم یا غیر مستقیم میگن که آدم غیر عادی، پرتوقع، قدر نشناس، ناراحت، و همه بدی های دیگه ای که در چنته دارند، هستی، یه دفعه یه دوست قدیمی پیدا میشه و نفس به نفس بریده ات میده. بهت میگه که عجیب نیستی. که خواسته هات طبیعی هستند، که اونم این روزا رو سر کرده، همین حال ها رو داشته، دیوونه نیستی.
چقدر خوبه که آدم رو بشناسند. بین غریبه ها بودن خیلی سخت هست. بین آدمهایی که با تو متفاوتند و تورو نمی فهمند، تلاشی هم برای فهمیدن ندارند. در واقع از لحظه اولی که تورو دیدند یه علامت ضربدر جلوی اسمت زدند و برای همیشه تورو توی لیست بدها قرار دادند.
از تلاش برای برداشتن اسمم از لیست بدها که نه، لااقل پاک کردن علامت ضربدر خسته شده ام.
دوست خوبم، ممنون که با حرفات آرومم کردی و حال بدم رو به حال خوب تبدیل کردی.

Labels:

Sunday, December 05, 2010

پیمانه هرهری

دو ساعت پیش متوجه شدم که برنامه ای رو که تقریبا یه سال پیش شروع به نوشتنش کردم و حدود 6 ماهی هست که تحویلش داده ام و دیگه بهش دست نزدم رو باید فردا برای یه شرکت برنامه نویسی ارائه بدم و به احتمال زیاد تا آخر هفته تغیراتی رو درش ایجاد کنم.
بدون اینکه به موضوع فکر کنم به صورت اتوماتیک شروع کردم به مرتب کردن خونه، چون احتمال دادم که بعد از جلسه باید بلافاصله کار رو شروع کنم که این به معنی این هست که باید پرستاری به خونه بیاد و بچه ها رو نگه داره. بچه ها رو نیم ساعت زودتر از هر شب خوابوندم تا وقت داشته باشم و برنامه رو مروری بکنم. سرسری نگاهی بهش انداختم و مباحثی رو که باید ارائه بدم مرور کردم. همه این کارهارو بدون اینکه برنامه ریزی کرده باشم و یا حتی فرصتی برای فکرکردن به خودم بدم انجام دادم. حالا که همه کارها رو انجام داده ام ترس تازه به سراغم آمده.
دو سال هست که از محیط کار به دورم. دوسال هست که فقط بچه داری کردم، افسرده بودم، توی محیط های خاله زنکی بودم( یه جورایی از همه خاله زنک ترهم بودم)، قهر کردم، اشک ریختم، زنجموره کردم. همه کارهای من توی این دوسال همین بوده، البته خوب این برنامه رو هم نوشتم ولی توی هیچ فضای اداری نبودم. حالا بدجوری احساس ترس و ناامنی می کنم.
همیشه همین بودم. به محض برخورد با یه مشکل دست به کار شدم و کارهای لازم رو انجام دادم. فرصتی برای فکر کردن و ترسیدن به خودم ندادم. به همین دلیل هم هست که با وجودی اینکه اعتماد به نفس خیلی کمی دارم، اما ظاهر گول زننده ای دارم و همه فکر می کنند که آخر اعتماد به نفسم. روشم برعکس محمد هست که قبل از هرکاری ساعت ها میشینه و برنامه ریزی می کنه. از نظر منطقی کار اون بهتر و مطمئن تر هست ولی یه جورایی روش هرهری و الکی من هم بد جواب نداده و تجربه نشون داده که یه کارایی روفقط باید هرهری انجام داد. ما که راضی هستیم!!!!!
م

Labels:

Saturday, December 04, 2010

آلودگی هوا

آلودگی هوا رابطه یک به یکی با تنبلی و شل شدن بدن من داره. گاهی اوقات من از روی بیحالی و خستگی خودم متوجه میشم که هوا آلوده بوده و از اونجایی که این آخر هفته هوای تهران بیش از حد آلوده بود من چند روز گذشته رو در رخوت و سستی به سر بردم. ناگفته نماند که بطور کل مدتی هست که کمی به خودم استراحت داده ام. به عنوان مثال کل هفته گذشته حتی برای یک بار هم آشپزی نکرده ام و هر روز غذا رو از بیرون سفارش داده ام. حتی در مورد بچه ها هم کمتر به خودم زحمت داده ام و بیشتر اجازه داده ام که با هم بازی کنند و مشغول باشند. برعکس همیشه هم اصلا به عذاب وجدان میدونی برای خودنمایی ندادم. من هم مثل هر آدم دیگه ای نیاز به مرخصی دارم، به همین سادگی موضوع رو برای خودم حل کردم.

Labels: ,