جوجه ای در طوفان
طوفان سهمگینی فضای خونه رو متشنج کرده. ابرهای تیره به هم می خورند و رعد وبرق های پیاپی محیط رو ترسناک کرده. جوجه ها زیر رگبار تند با اضطراب به این سو و آنسو میروند تا سرپناهی پیدا کنند. ابرهای تیره بی توجه به جوجه ها می غرند و مینالند و میبارند.
وقتی که بقدر کافی ابرها میدونداری کردند و تا جایی که می تونستند خودشون رو خالی کردند، چشمم در گوشه خونه به جوجه بیگناهی میافته که نشسته و چیزی برروی کاغذ میکشه. بهش نزدیک میشم تا دستی به سروروش بکشم . چشمم به کاغذ میافته و آه از نهادم بیرون میاد. پسرک 4 سال و 5 ماهه من در حال نوشتن حروف انگلیسی است. با وضوح کامل و با لرزش دست ناچیزی حروف رو نوشته. آه از نهادم درمیاد. در آغوشش میگیرم و هق هق گریه میکنم. افسوس که با این بچه ها چه میکنیم. پسر من در سن دو سال سه ماهگی حروف انگلیسی رو از روی تابلوهای توی خیابون می خوند. باربد مهد کودک نمیره که بگم توی مهد یاد گرفته و یا اینکه من آموزش خاصی بهش داده باشم. تنها یه بار محمد باهاش نوشتن اعداد رو تمرین کرد. اونم شاید کمتر از یه ربع وقت گذاشت.
شاید این روزا همه بچه ها اینقدر باهوش شده اند، نمیدونم، ولی یادم میاد که زمان ما بچه ها هفت سالگی توی مدرسه نوشتن رو با خطوط عمودی و افقی که با خط فاصله از هم جدا میشد شروع می کردند و این خطوط رو چقدر کج و معوج مینوشتیم.
این کار باربد زنگ خطری بود که منو به خود آورد. باید به این وضع خاتمه داد، خیلی زود و با بهترین شکل و حداقل آسیب. هرچه قراره که بشه، بشه.
ه
وقتی که بقدر کافی ابرها میدونداری کردند و تا جایی که می تونستند خودشون رو خالی کردند، چشمم در گوشه خونه به جوجه بیگناهی میافته که نشسته و چیزی برروی کاغذ میکشه. بهش نزدیک میشم تا دستی به سروروش بکشم . چشمم به کاغذ میافته و آه از نهادم بیرون میاد. پسرک 4 سال و 5 ماهه من در حال نوشتن حروف انگلیسی است. با وضوح کامل و با لرزش دست ناچیزی حروف رو نوشته. آه از نهادم درمیاد. در آغوشش میگیرم و هق هق گریه میکنم. افسوس که با این بچه ها چه میکنیم. پسر من در سن دو سال سه ماهگی حروف انگلیسی رو از روی تابلوهای توی خیابون می خوند. باربد مهد کودک نمیره که بگم توی مهد یاد گرفته و یا اینکه من آموزش خاصی بهش داده باشم. تنها یه بار محمد باهاش نوشتن اعداد رو تمرین کرد. اونم شاید کمتر از یه ربع وقت گذاشت.
شاید این روزا همه بچه ها اینقدر باهوش شده اند، نمیدونم، ولی یادم میاد که زمان ما بچه ها هفت سالگی توی مدرسه نوشتن رو با خطوط عمودی و افقی که با خط فاصله از هم جدا میشد شروع می کردند و این خطوط رو چقدر کج و معوج مینوشتیم.
این کار باربد زنگ خطری بود که منو به خود آورد. باید به این وضع خاتمه داد، خیلی زود و با بهترین شکل و حداقل آسیب. هرچه قراره که بشه، بشه.
ه
Labels: فکر و خیالات من, من و پسرم
3 Comments:
At 12/11/2010 05:37:00 AM ,
پریسا said...
جوجه ها تاب طوفان ندارند. خیلی مواظب خودتون باشین.
At 12/12/2010 12:27:00 AM ,
مامان معين و آوين said...
اميدوارم خداوند به شما كمك كند و بتوانيد بهترين تصميم را بگيريد.احساست را به عنوان يك مادر كاملآدرك كردم.
شما را لينك كردم تا هميشه از سلامت شما باخبر باشم.
At 12/12/2010 09:45:00 PM ,
دریا said...
عزیزم نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی هر تصمیمی قراره بگیری در آرامش بگیر عزیزم تا بچه ها کمترین آسیب رو ببینن.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home