تولدی دیگر

Thursday, November 25, 2010

ترس برادر مرگ

ده سال ترس کافی نیست؟ ده سال توی سایه ترس زندگی کردن. زندگی کردن که نه همش ترسیدن و ترسیدن. ترس از آینده نامعلوم، ازپشیمونی، از ناامیدی و دپرس شدن و از اینکه امور اونجوری که فکرش رو میکردی پیش نرفت.

چقدر نصیحت کردن دیگران کار راحتی هست. اصلا باعث میشه که احساس بزرگی کنی. چون نشستی و بااعتماد به نفس اونارو نصیحت می کنی که باید چی کار کنند. انگار که اونها نادون ترین آدمهای روی زمین هستند که چیزی که به نظر شما اینقدر ساده وشدنی میاد براشون عجیب و ناممکن هست. راحت میشینی و به پدر ومادر خودت، اونهایی که تورو به این دنیا آوردند، بزرگ کردند، میگی که آخه چرا با ترستون مواجه نمیشید. بهشون میگی مگه نمیترسید از اتفاق افتادن این موضوع، تا کی می خواید بترسید؟ بگذارید اتفاق بیافته.

بعد خودت ده سال با یه ترس زندگی میکنی. به همین سادگی. ملای دیگرانی. شش سال پیش همینقدر پریشون بودم. اونقدر مستاصل شدم که با وجود اینکه آدم مذهبی نیستم، استخاره کردم. فکر کردم تو تصمیم گیری موندم خوب چه اشکالی داره که از خدای خودم، نیروی برتر خودم توی تصمیم گیری کمک بگیرم. وقتی نتیجه استخاره رو شنیدم با وجودی که از خدا کمک خواسته بودم و اعتفاد داشتم که اون بهترین رو برام در نظر میگیره ولی بازم این ترس لعنتی اجازه نداد به راهی که بهم نشون داده بود برم. به همین راحتی. راه سهل تر رو انتخاب کردم و توی سایه ترس زندگی رو ادامه دادم.

حال شش سال از اون موضوع میگذره. بازم منم و همون دوراهی. بازم منم و همون ترسای فلج کننده.

به خودم میگم بیا و استخاره کن. دل به دریا بزن و با ترست رو به رو شو.
از خودم و اینهمه ناتوانی حالم به هم میخوره. اگه اوضاع خرابتر شد چی؟ اطرافیان هم که همه فقط و فقط به دنبال ماست مالی کردن هستند. یکی پیدا نمیشه که واقعیت رو بهت بگه. هیچ کسی نیست که بتونی باهاش درددل کنی و کمک فکری بخوای. اونها فقط ترساتو بیشتر می کنند. می گند که اشتباه می کنی. اوضاع اونقدر ها هم که تو فکر می کنی بد نیست. میگن که کم صبری. خوب منم که خودم میدونم که کم صبرم. توی دلم خالی میشه. دیگه نمی تونم تشخیص بدم که من دارم کم صبری می کنم و یا اینکه اوضاع واقعا قابل تحمل نیست.

Labels: , ,

2 Comments:

  • At 11/26/2010 12:10:00 AM , Anonymous ماریا said...

    گاهی وقتا تو زندگی شرایطی پیش میاد که باید چشمها رو بست و دل به دریا زد....

     
  • At 11/28/2010 10:42:00 PM , Anonymous دریا said...

    فکر میکنم باید بنویسی. وقتی بنویسی راهتو پیدا میکنی. حتی توی کاغذ. بعدشم بسوزونشون.البته اگه نمیتونی اینجا رها و ازاد باشی.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home