تولدی دیگر

Thursday, June 03, 2010

بیچاره پیمانه کودک

نیمه شبه و من خوابم نمیبره. دراز کشیده ام جلوی تلوزیون و تک تک برنامه های بیخود رو نگاه می کنم. حوصله کتاب خوندن رو ندارم، همچنین وبگردی. کم کمک بدنم به خارش میافته. از مغز سر تا نک پام می خارند. حس می کنم که اگه دوش بگیرم ممکنه بهتر بشم. ولی کی حال داره بره دوش بگیره. ولش کن. هی سریال وفیلم مضحک نگاه کن و هی خودت رو بخارون. کلافه میشم اما اهمیتی نمیدم.
این روال ساعتها ادامه پیدا میکنه و بازهم غیرتی برای حمام رفتن و نجات خودم از این رنج طاقت فرسا پیدا نمی کنم.
همانطور که چشمم به تلوزیون هست صدای زمزمه ای از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و پسرکم رو میبینم که داره به آرومی صدام میکنه. بغلش میکنم میبوسمش و به رختخواب میبرمش، براش آب میبرم، دستاشو نوازش می کنم تا خوابش ببره.
وقتی از اتاقش خارج میشم به خودم میام. برای پسرم اینهمه انرژی و عشق دارم، برای خودم چی؟ چطور اجازه میدم که ساعتها از احساس خارش رنج ببرم و بداد خودم نرسم؟ بیچاره پیمانه کودک که یتیمه. مادری نداره که به دادش برسه. دلم برای خودم سوخت. تنبلی رو کنار گذاشتم و رفتم زیر دوش.
دریغ از کمی آرامش. از لحظه ای که شیر آب رو باز می کنم صدای گریه باران و گاهی هم باربد تو گوشمه. اونها رو در حالتهای مختلف در حال گریه کردن میبینم. با کلافگی و سرعت تمام خودم رو میشورم و از حمام بیرون میپرم.
بیچاره پیمانه کودک. حتی نیمه شب هم نمیتونه یه دوش کوتاه با آرامش داشته باشه.
پ.ن : منظورم از تلوزیون ماهواره بود. خداروشکر هنوز اونقدر حالم بد نشده که تا 7 صبح بشینم و برنامه های بی سروته تلوزیون رو نگاه کنم.
ا

Labels: , ,

1 Comments:

  • At 6/04/2010 09:30:00 PM , Anonymous samira said...

    عجب!!! پس این تجربه رایجه بین مامانها؟؟ من هم همیشه وقتی حمام میرم میشنوم که مهربد صدام میکنه...یا گریه میکنه. گاهی اینقدر قضیه جدی میشه که می پرم بیرون و همه چی امن و امانه

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home