تولدی دیگر

Wednesday, May 19, 2010

پسر مسئول من

نیمه شبه با صدای گریه از خواب بیدار میشم. خواب آلود از تخت پائین میام، از اتاق میام بیرون و میبینم که باربد و باران هر دو وسط هال ایستاده اند و دارند گریه می کنند. میام و بغلشون می کنم. اونقدر خواب آلودم که همه کارام رو ناخود آگاه انجام میدم. هردو رو باهم بغل می کنم و با بدبختی از جا بلند میشم. میبرم و توی تختاشون می خوابونم. باربدم که به شت هق هق می کنه. هی میبوسم و می بوسم تا آروم میشن و می خوابند.

صبح که از خواب بیدار شدم از باربد می پرسم که مامان دیشب برای چی گریه می کردید؟ می گه آخه هرچی به باران می گفتم که بیا به اتاق مامانی بریم نمی آمد. از حس مسئولیت و همینطور از استیصالی که اون موقع داشته دلم به درد آمد.

این روزا مادر تمام وقت بودن رو دارم تجربه می کنم. بماند که هر از چندی خسته و کلافه میشم. به روزمرگی عادت ندارم. بین لذت بردن از حال و وقتی که با بچه ها می گذرونم و احساس بیهودگی و پوچی غوطه می خورم. البته عمدتا بالای آب هستم و لذت می برم ولی خوب ترک عادت زمان میبره.

Labels: ,

2 Comments:

  • At 5/19/2010 06:44:00 AM , Anonymous پریسا said...

    ای جان! ببوسش این آقا داداش رو. ازشون که می نویسی، دلم براشون بیشتر تنگ میشه.‏

     
  • At 5/20/2010 01:12:00 AM , Anonymous دریا said...

    خوشحالم که دوباره نوشتن رو شروع کردی. و خدا رو شکر میتونی مادر تمام وقت باشی واقعا" از این قضیه لذت ببر چون یه روزی مطمئن باش دلت برای این روزای جوجه هات تنگ میشه.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home