تولدی دیگر

Friday, May 28, 2010

یه لحظه تنهایی

دلم می خواد که از خوشحالی بالا پایین بپرم. دلم می خواد از شادی فریاد بزم. نمیدونم آخرین باری که تنهای تنها توی خونه خودم بودم کی بود. مطمئنم که به پیش از به دنیا آمدن باربد برمی گرده(البته اگه از 10 دقیقه سوپررفتن باربد با ددیش رو فاکتور بگیریم) در هر حال خوشحالم. محمد باربد و باران رو برداشته و بیرون رفته و من برای یه مدت ،هرچند کوتاه، تنها هستم.
لازم نیست توی این مدت نگران این باشم که باربد مشغول هست یا وقتش به بطالت می گذره، نکنه امروز زیادی کارتن دیده، میوه و سبزیش رو خورده؟ حوصله اش سر نرفته باشه، وضیت باران چطوره؟ الان سر کدوم کابینت هست؟ نکنه داره به چیز خطرناکی دست میزنه، امروز برای سرگرم کردنشون چیکار کنم. چه غذایی بگذارم که هر دوشون خوب بخورند، قطره آهن باران فراموشم نشه. یادم باشه که امروز یه بازی فکری واسه باربد بخرم، خدایا چرا من وقت نمی کنم که یه کم با باران بازی کنم، چرا باران نمی گذاره که من کمی با باربد وقت مفید بگذرونم. چرا نمی گذاره کمی با باربد نقاشی بکشم. وای نکنه الان که باران رو بیش از اندازه چلوندم حس ناامنی توی باربد به وجود آورده باشم. چطوری جبرانش کنم.و........
خیلی وقتا میشه که کم میارم. اختصاصا که کاملا دست تنهام. یه جورایی مثل سینگل مام* ها هستم. تازه بد تر چون اونها خودشون هستند و خودشون ولی محمد نه تنها یارم نیست، مواقع زیادی هم پیش میاد که یه جورایی استقلال فکری رو ازم میگیره.
عذاب وجدان دارم. حس بدی بهم دست میده وقتی که میبینم اینقدر از نبودن بچه ها خوشحالم. از اینکه شبا زور میزنم که بخوابند تا من بتونم دقایقی رو واسه خودم لم بدم و تلوزیون نگاه کنم یا ترجمه کنم یا هر کار کوچیک دیگه ای واسه خودم.
می دونم که این روزا هم میگذرند. می دونم که دارم سخت ترین دوران زندگی ام رو می گذرونم و به زودی بچه ها به قول معروف از آب و گل میان و منم کمی راحتت تر میشم. ولی واقعا بعضی وقتا پیش میاد که بدجوری کم میارم. اونوقت میشه که از این همه ضعیف بودن خودم بدم میاد. به خودم میگم تو که اینقدرکم ظرفیت هستی واسه چی گذاشتی بچه هات دو تابشن. اصلا واسه چی بچه دار شدی و هزار تا حرف دیگه.
پستم قرار بود شاد باشه اما نشد.
دارم یه تصمیم خیلی همه میگیرم واسم دعا کنید که بتونم تصمیم درستی رو بگیرم.
* Single Mom

Labels: ,

2 Comments:

  • At 5/28/2010 11:43:00 PM , Anonymous maryam_zbr said...

    سلام پیمانه جونم
    اصلا خودت رو سرزنش نکن عزیزم، من فکر می کنم که همه آدمها چه بزرگ چه کوچک دوست دارن لحظاتی را فقط برای خودشون باشن فارغ از همه دغدغه ها و مسئولیت ها روزانه و این اصلا هیچ ربطی به اینکه مادر خوبی نیستی یا اینکه چیزی برای بچه هات کم گذاشتی نیست .سعی کن تا می تونی از این فرصتهای هر جند کوتاه برای خودت جور کنی و از اونها نهایت استفاده رو ببری و اونها رو با این افکار خراب نکنی.

     
  • At 5/29/2010 04:21:00 AM , Anonymous پریسا said...

    معلومه که چقدر هیجان و عجله داشتی در نوشتن این پست. خودت خوب میدونی که این حال مال تو نیست و همه مون یه وقتهایی، موقتی، از مادری خسته میشیم. این ربطی به بچه ها نداره. مال همون گم کردن خودمونه که توی چند پست پیش اشاره کردی.‏
    .
    انشالله که تصمیم درستی بگیری و خیر درپیش باشه.‏
    مواظب خودت باش عزیز!‏

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home