تولدی دیگر

Saturday, November 27, 2010

چند گانه ای، غیر افسرده


از دیشب می دونستم که صبح برای صبحانه نون نداریم وهمه شب یه گوشه ای از ذهنم بیدار و درگیر بود که صبح چطور باید بیدار شم و بچه ها رو آماده کنیم و بریم نون بگیریم. صبح با عصبانیت از خواب بیدار شدم و توی دلم به زمین و زمان فحش دادم که چرا هیچ کس نیست که نون بگیره، چرا هیچ سوپر تلفنی این دور و را نیست و از همه مهمتر چرا بچه ها لازمه که صبحانه بخورند! در حال فحش دادن یه دفعه ذهن نازنینم جرقه ای زدو یاد پیک موتوری افتادم. سریع زنگ زدم و با گردن کج کرده ازشون خواهش کردم که اگه ممکنه یه نفر رو بفرستند از سوپری واسه من نون بسته ای بگیره. پرسید شما همون خانم نیستید که چند وقت پیش واسه بچه اتون پفیلا می خواستید ( بازم بگید که من معروف نیستم). خلاصه اینکه این آقای پیک موتوری نازنین به جای نون بسته ای برام سه تا بربری گرم و تازه گرفت تا ما هم بدون سوزاندن حتی یک کالری و یا خدای نکرده هیچ گونه فعالیت فیزیکی، صبحانه را با نان بربری بر رگ بزنیم.
2- بالاخره امروز تصمیم گرفتم که برای رفع افسردگی وسواس رو کنار گذاشته و برای باربد مهد کودک پیدا کنم و کمی به خودم برسم. پیش خودم گفتم که مثل یک مادر معمولی و غیر وسواسی عمل کرده و با توکل به خدا بچه رو به دستان مهربان مربی ها میسپارم، چون قطعا آسیبی که باربد از مربی مهد خواهد دید بسیار کمتر از آسیبی خواهد بود که در صورت دیوانه شدن من از مادرش خواهد دید. قبلا هم برای پیدا کردن مهد وقت گذاشته بودم ولی ناامید شده بودم ولی اینبار با روحیه ای متفاوت کار جستجو رو آغاز کردم. اولش رفتم به مهد کودک دارا و سارا که وابسته به کانون پرورش فکری هستش و خیلی ازش تعریف میشه. خوب میشد توی محیط خلاقیت بچه ها رو احساس کرد. خوشحال و خندان به دفتر مدیر رفتم تا چشم بسته باربد رو ثبت نام کنم که آه از نهادم درآمد. عید باید بیام تا واسه مهرسال دیگه باربدرو رزرو کنم. ناامید نشدم و به مهد کودک سامان که تا خونه فاصله زیادی نداره رفتم. بازم چشم بسته وارد شدم. با مدیر سلام کردم و ازش خواستم که کمی اطلاعات راجع به مهد به من بده. پرسید که تا چه ساعتی قرار هست که بمونه؟ جواب دادم. بلافاصله قیمت داد و بعدش توی چشمام خیره شد و لابد منتظر موند تا من پول رو بدم، این کل اطلاعاتی بود که راجع به مهد می تونست به من بده. افکار مختلف شروع کردند به هجوم آوردن. با یک حرکت جوانمردانه اونها رو عقب روندم و خواستم که حیاط مهد رو ببینم. توی راه خانم مدیر که روی کارتش نوشته شده که رونشناسی تربیتی خونده، از باربد اسمشو پرسید و بعدش هم اسم باران رو از اون پرسید و در برابر چشمای گرد شده من بهش گفت که البته تو خیلی بهتر از بارانی!!!!!!!!!!!! خوب دیگه کافی بود. خداحافظی کردم و عصبانی به ماشین برگشتم. به محض سوار شدن باربد میگه خانمه گفت که من خوشگل تر از بارانم !!!!!! حال من نمیدونم باربد چطور از بهتر به خوشگل تر رسید. حالا من باید مدتها روی مغز این بچه کار کنم تا بفهمه که همه آدمها منحصر بفردند و نباید خودش رو باهیچ کس مقایسه کنه. حالا اگه کسی جرئت داره به من بگه که وسواس نشون ندم. که همه مادرا بچه اشون رو مهد کودک میگذارند و از این حرفا. نه خدایش بگید ببینید که چه بلای سرتون میاد.
3- از بیرون بایه عالمه خرید برگشتیم و من باعجله دارم خریدارو سرجاشون میگذارم. چند باری به باربد یادآوری می کنم که لباساشو دربیاره بعد مشغول بازی بشه و اون بدون توجه به بازیش ادامه میده. از اونجایی که اخلاق من این روزا بیسته داد میکشم که باربد مگه با تو نیستم که لباساتو دربیار؟ یه دفعه باران از اون ور خونه میاد و باعجله شروع می کنه به درآوردن جورابای باربد. دل من از این محبت خواهرانه فشرده میشه و هر دوشون در آغوش میگیرم. فکر کنم باران بیچاره فکر کرده که اگه باربد سریع لباساشو درنیاره ممکنه که من بکشمش و برای نجات برادرش دست به کارشده.
خدایش سعی کردم بعد از چند پست تلخ و سرد و افسرده یه پست متفاوت بنویسم.


Labels:

4 Comments:

  • At 11/27/2010 06:31:00 AM , Anonymous مامان فراز said...

    پیمانه جان خوشحالم که دوباره می نویسی و از این پست که زندگی توش جریان داشت خیلی خوشم اومد. پستهای قبلیت رو هم خونده بودم و خوشحال بودم که بالاخره بعد از مدتها سکوت و بی خبری ، از خودت مینویسی و خواسته بودم هورا بکشم از شوق اومدنت منتها تو گودر خوندم و اگه با گودر آشنا باشی می دونی که چه قدر تنبلی میاره تو کامنت گذاشتن. امروز ولی نتونستم ساکت بمونم. امیدوارم کارا رو به راه بشه. ا میدوارم بشی اون پیمانه ای که میخوای و بودی و با زندگی بازی کنی و خوش باشی

     
  • At 11/28/2010 05:09:00 AM , Blogger من said...

    taze ba inja ashna shodam , hese sadeye khubi az zendegy jarian dasht tush, aval fekr akrdam candaii , omid ke por az hes haye khub bashi

     
  • At 11/28/2010 10:37:00 PM , Anonymous دریا said...

    ببین اگه مهد خوب میخوای من جایی رو میشناسم که واقعا" فوق العاده هستن. من یه مدتی سفید برفی رو بردم اونجا و از نزدیک باهاشون بودم. واقعا" متفاوته و به جرات میتونم بگم جایی مثل اونجا ندیدم. توی خیابون میرداماده اگه بهت بخوره. البته به منم دور بود ولی من چون خیلی دوست داشتمش یه مدت کوتاه سفیدبرفی رو بردم که بعدش اومدیم اینجا.

     
  • At 11/28/2010 10:45:00 PM , Anonymous دریا said...

    این آدرس وبلاگ یکی از کساییه که توی اون مهد کار میکنه. شاید بتونی ازش اطلاعات بگیری:
    http://fingiliha.persianblog.ir/

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home