تولدی دیگر

Sunday, November 28, 2010

IQ

حدود 8 ماه هست که ما به این خونه اومدیم و بچه ها توی اتاق خودشون میخوابند. توی تمام این مدت خواب شب این دوتا وروجک بزرگترین دغدغه ذهنی من بود. باربد خواب سنگینی داره و مثل محمد وقتی که خوابید دیگه توپ هم بیدارش نمی کنه ولی باران مثل مامانش خوابش سبکه و با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشه،( واقعا با کوچکترین صدایی) . اینارو گفتم تا داستان خواب این دوتا رو توی 8 ماه گذشته تعریف کنم تا شما هم به نابغه بودن من پی ببرید. کاری که من میکردم این بود که هردو رو باهم به اتاق خواب میبردم و با باران توی تختش میرفتم. به پسر 4 ساله ام می گفتم که ساکت باقی بمونه تا خواهرش خوابش ببره. حالا خواب پسرکم من باید هولد باقی می موند تا باران خانم بارها و بارها از تخت پائین بیاد بره بیرون سری بزنه و برگرده. بارها شده بود که دقیقا لحظه ای که باران داشت مست خواب میشد باربد صبرش رو از دست میداد و از من میپرسید باران هنوز نخوابیده؟ و این سوال ساده کافی بود تا باران بیدار شده و خوابش برای یه ربع تا نیم ساعت دیگه عقب بیافته. پیش میامد که منم صبرم رو ازدست بدم و سر باربد داد بزنم که مگه نگفتم که حرف نزن. پیش میامد که از بازی باز کردن در و بیرون رفتن باران خسته بشم و سرش داد بزنم تا بخوابه. یادمه یه شب سر باران داد زدم و باربد بهم گفت مامان سرش داد نزن دلش میشکنه، ناراحت میشه، وقلب من با این حرف پسرم پاره پاره شد.
با جرئت میگم که توی این هشت ماه حتی یه بار هم با آرامش نخوابونمشون و فکر کنم که اگه برای اونها هم پیش آمده باشه که از روتین خوابشون لذت برده باشن خیلی نادر و کم بوده. متاسفانه مادری نیستم که به این چیزها اهمیت ندم. تمام این مدت داستان خواب اونها مثل یه بار رو شونه ام سنگینی کرده و آزارم داده وفکرکنم که توی خرابی حالم هم چندان بی تاثیر نبوده.
حال چرا گفتم نابغه؟ از سه حالت خارج نیست:
1- آی کییو من اونقدر پائین هست که باید هشت ماه طول بکشه تا راه حل رو پیدا کنم
2- تی ام و مدیتیشنی که یه هفته ای هست که بعد از 4 سال شروعش کردم حال و روحم رو بهتر کرده
3- و نهایتا اینکه نوشتن وبلاگ باعث شده که کمی به خودم بیام - باور کنید که نوشتن وبلاگ اینقدر توی روح و روان من موثر هست

راه حل چیه؟ شبا بعد از شیر خوردن، مسواک و جیش، برای باربد کارتن میگذارم و بعد از اینکه باران داداشی اش رو بوسید و شب به خیر گفت ( باران هنوز نمی تونه بگه شب به خیر و مامانش به جاش میگه) با هم به اتاق خواب میریم و بعد از کمی بازی و خندیدن مامان یه قصه میگه و بعدش باران در حالی که مامانش براش لالایی میگه به خواب میره. توی این فاصله باربد کارتن مورد علاقه اش رو دیده و حالا نوبت اونه که با مامانش به تخت بره، با هم راجع به روزی که گذروندند صحبت کنند، مامان براش قصه بگه، به همه سوالاتش جواب بده و بعد عاشقانه بغلش کنه تا خوابش ببره.
حالا شما خودتون این دو مدل خوابیدن رو باهم مقایسه کنید و ببینید با این کشف جدید من چه آرامشی نصیب ما شده. در مقام دفاع از خودم باید بگم که از اونجایی که خواب باران سبک بود همیشه فکر می کردم نمی تونم باربد رو بعد از باران بخوابونم ولی ظاهرا خواب دخترکم در ابتدای به خواب رفتن چندان هم سبک نیست.
شما هم فکر می کنید من خیلی دانشمندم نه؟

Labels: , ,

Saturday, November 27, 2010

چند گانه ای، غیر افسرده


از دیشب می دونستم که صبح برای صبحانه نون نداریم وهمه شب یه گوشه ای از ذهنم بیدار و درگیر بود که صبح چطور باید بیدار شم و بچه ها رو آماده کنیم و بریم نون بگیریم. صبح با عصبانیت از خواب بیدار شدم و توی دلم به زمین و زمان فحش دادم که چرا هیچ کس نیست که نون بگیره، چرا هیچ سوپر تلفنی این دور و را نیست و از همه مهمتر چرا بچه ها لازمه که صبحانه بخورند! در حال فحش دادن یه دفعه ذهن نازنینم جرقه ای زدو یاد پیک موتوری افتادم. سریع زنگ زدم و با گردن کج کرده ازشون خواهش کردم که اگه ممکنه یه نفر رو بفرستند از سوپری واسه من نون بسته ای بگیره. پرسید شما همون خانم نیستید که چند وقت پیش واسه بچه اتون پفیلا می خواستید ( بازم بگید که من معروف نیستم). خلاصه اینکه این آقای پیک موتوری نازنین به جای نون بسته ای برام سه تا بربری گرم و تازه گرفت تا ما هم بدون سوزاندن حتی یک کالری و یا خدای نکرده هیچ گونه فعالیت فیزیکی، صبحانه را با نان بربری بر رگ بزنیم.
2- بالاخره امروز تصمیم گرفتم که برای رفع افسردگی وسواس رو کنار گذاشته و برای باربد مهد کودک پیدا کنم و کمی به خودم برسم. پیش خودم گفتم که مثل یک مادر معمولی و غیر وسواسی عمل کرده و با توکل به خدا بچه رو به دستان مهربان مربی ها میسپارم، چون قطعا آسیبی که باربد از مربی مهد خواهد دید بسیار کمتر از آسیبی خواهد بود که در صورت دیوانه شدن من از مادرش خواهد دید. قبلا هم برای پیدا کردن مهد وقت گذاشته بودم ولی ناامید شده بودم ولی اینبار با روحیه ای متفاوت کار جستجو رو آغاز کردم. اولش رفتم به مهد کودک دارا و سارا که وابسته به کانون پرورش فکری هستش و خیلی ازش تعریف میشه. خوب میشد توی محیط خلاقیت بچه ها رو احساس کرد. خوشحال و خندان به دفتر مدیر رفتم تا چشم بسته باربد رو ثبت نام کنم که آه از نهادم درآمد. عید باید بیام تا واسه مهرسال دیگه باربدرو رزرو کنم. ناامید نشدم و به مهد کودک سامان که تا خونه فاصله زیادی نداره رفتم. بازم چشم بسته وارد شدم. با مدیر سلام کردم و ازش خواستم که کمی اطلاعات راجع به مهد به من بده. پرسید که تا چه ساعتی قرار هست که بمونه؟ جواب دادم. بلافاصله قیمت داد و بعدش توی چشمام خیره شد و لابد منتظر موند تا من پول رو بدم، این کل اطلاعاتی بود که راجع به مهد می تونست به من بده. افکار مختلف شروع کردند به هجوم آوردن. با یک حرکت جوانمردانه اونها رو عقب روندم و خواستم که حیاط مهد رو ببینم. توی راه خانم مدیر که روی کارتش نوشته شده که رونشناسی تربیتی خونده، از باربد اسمشو پرسید و بعدش هم اسم باران رو از اون پرسید و در برابر چشمای گرد شده من بهش گفت که البته تو خیلی بهتر از بارانی!!!!!!!!!!!! خوب دیگه کافی بود. خداحافظی کردم و عصبانی به ماشین برگشتم. به محض سوار شدن باربد میگه خانمه گفت که من خوشگل تر از بارانم !!!!!! حال من نمیدونم باربد چطور از بهتر به خوشگل تر رسید. حالا من باید مدتها روی مغز این بچه کار کنم تا بفهمه که همه آدمها منحصر بفردند و نباید خودش رو باهیچ کس مقایسه کنه. حالا اگه کسی جرئت داره به من بگه که وسواس نشون ندم. که همه مادرا بچه اشون رو مهد کودک میگذارند و از این حرفا. نه خدایش بگید ببینید که چه بلای سرتون میاد.
3- از بیرون بایه عالمه خرید برگشتیم و من باعجله دارم خریدارو سرجاشون میگذارم. چند باری به باربد یادآوری می کنم که لباساشو دربیاره بعد مشغول بازی بشه و اون بدون توجه به بازیش ادامه میده. از اونجایی که اخلاق من این روزا بیسته داد میکشم که باربد مگه با تو نیستم که لباساتو دربیار؟ یه دفعه باران از اون ور خونه میاد و باعجله شروع می کنه به درآوردن جورابای باربد. دل من از این محبت خواهرانه فشرده میشه و هر دوشون در آغوش میگیرم. فکر کنم باران بیچاره فکر کرده که اگه باربد سریع لباساشو درنیاره ممکنه که من بکشمش و برای نجات برادرش دست به کارشده.
خدایش سعی کردم بعد از چند پست تلخ و سرد و افسرده یه پست متفاوت بنویسم.


Labels:

Thursday, November 25, 2010

ترس برادر مرگ

ده سال ترس کافی نیست؟ ده سال توی سایه ترس زندگی کردن. زندگی کردن که نه همش ترسیدن و ترسیدن. ترس از آینده نامعلوم، ازپشیمونی، از ناامیدی و دپرس شدن و از اینکه امور اونجوری که فکرش رو میکردی پیش نرفت.

چقدر نصیحت کردن دیگران کار راحتی هست. اصلا باعث میشه که احساس بزرگی کنی. چون نشستی و بااعتماد به نفس اونارو نصیحت می کنی که باید چی کار کنند. انگار که اونها نادون ترین آدمهای روی زمین هستند که چیزی که به نظر شما اینقدر ساده وشدنی میاد براشون عجیب و ناممکن هست. راحت میشینی و به پدر ومادر خودت، اونهایی که تورو به این دنیا آوردند، بزرگ کردند، میگی که آخه چرا با ترستون مواجه نمیشید. بهشون میگی مگه نمیترسید از اتفاق افتادن این موضوع، تا کی می خواید بترسید؟ بگذارید اتفاق بیافته.

بعد خودت ده سال با یه ترس زندگی میکنی. به همین سادگی. ملای دیگرانی. شش سال پیش همینقدر پریشون بودم. اونقدر مستاصل شدم که با وجود اینکه آدم مذهبی نیستم، استخاره کردم. فکر کردم تو تصمیم گیری موندم خوب چه اشکالی داره که از خدای خودم، نیروی برتر خودم توی تصمیم گیری کمک بگیرم. وقتی نتیجه استخاره رو شنیدم با وجودی که از خدا کمک خواسته بودم و اعتفاد داشتم که اون بهترین رو برام در نظر میگیره ولی بازم این ترس لعنتی اجازه نداد به راهی که بهم نشون داده بود برم. به همین راحتی. راه سهل تر رو انتخاب کردم و توی سایه ترس زندگی رو ادامه دادم.

حال شش سال از اون موضوع میگذره. بازم منم و همون دوراهی. بازم منم و همون ترسای فلج کننده.

به خودم میگم بیا و استخاره کن. دل به دریا بزن و با ترست رو به رو شو.
از خودم و اینهمه ناتوانی حالم به هم میخوره. اگه اوضاع خرابتر شد چی؟ اطرافیان هم که همه فقط و فقط به دنبال ماست مالی کردن هستند. یکی پیدا نمیشه که واقعیت رو بهت بگه. هیچ کسی نیست که بتونی باهاش درددل کنی و کمک فکری بخوای. اونها فقط ترساتو بیشتر می کنند. می گند که اشتباه می کنی. اوضاع اونقدر ها هم که تو فکر می کنی بد نیست. میگن که کم صبری. خوب منم که خودم میدونم که کم صبرم. توی دلم خالی میشه. دیگه نمی تونم تشخیص بدم که من دارم کم صبری می کنم و یا اینکه اوضاع واقعا قابل تحمل نیست.

Labels: , ,

Wednesday, November 24, 2010

تلاش برای وفاداری

حسن نوشتن وبلاگ برای آدمهای فراموشکاری مثل من اینه که با خوندن اون چیزایی رو که ذهن باهوششون می خواد که فراموش کنه، می تونه به یاد بیاره. مثل مطلبی که با عنوان " با خود وفادار میمانم آیا یا راهی سهل تر انتخاب می کنم".

برای مدت بسیار طولانی با امیدی واهی سرکردم و روز و شبم رو خراب کردم. هر بار چشمم رو به روی حقیقت بستم و امید بستم که همه چیز درست میشه. اما به قول اًپرا هرچقدر هم که کندن سخت باشه، باید کند. اینو به خودم مدیونم. اینو به زندگی ام مدیونم. به همه رویاها و افکاری که توی سالهای جوونی داشتم.

اونقدر تکرار می کنم که دیگه فراموشم نشه. باید یادم بمونه. یادم باشه که کی بودم و چی می خواستم بشم. باید این چیزی رو که الان هستم خوب ببینم. تفاوتاشو دربیارم. باید بفهمم چرا اینقدر دور شدم.

شاید این آخرین فرصت باشه.

Labels: , ,

Tuesday, November 23, 2010

یه دوست از اونور دنیا

"اما بازهم میگم، باید چهار چشمی مواظب لحظه ها باشیم که از دستمون در نره. از لای انگشتهامون نریزه. چیزهای خوب، خودبخودی درست نمیشه. باید با دقت و حوصله بِکِشیمش. باید یادمون باشه که وقت و ساعت، جایی از قبل نوشته نشده اند تا ما بخونیمشون. این ما هستیم که اونها رو با قلم مویی که بدست داریم، زنده میکنیم."

اینا نوشته های پریساست. دوست نازنینی که وقتی بعد از ماهها میام و تو وبلاگم مطلب می نویسم و بی سرو صدا میرم، فرداش میبینم که برام کامنت گذاشته. توی این حال آشفته کامنتش سرحالم میاره. بهم انرژی میده. وقتی که اینقدر احساسهای ناخوشایندی داری، اینقدراحساس داوون* بودن میکنی، حس اینکه اونور دنیا دوستت فراموشت نکرده و وجودت رو میبینه و احساس می کنه بهت امید میده.
همیشه وقتی نوشته های پریسا رو میخونم از اینکه اینقدر قشنگ احساسات و حالات روحی منو بیان میکنه تعجب می کنم. مثل اینه که پریشونی های منو با جملات زیبا مینویسه. مثل همین مطلب زیر زره بینش.
پریسای نازنین ممنون که حال بدم رو بهتر کردی. ‏
*Down


Labels: ,

Monday, November 22, 2010

فقط پیمانه

در قلبم رو روی همه دنیا بستم. حتی به روی بچه هام. تصمیم دارم که برای مدت قابل توجهی به همین حال باقی بمونم. تصمیم دارم به همه چیز نه بگم، حتی چیزای خوب. از پیمانه مطیع بودن خسته شده ام. از بعله گفتن خسته ام. از بار مسئولیت اشتباهات دیگران رو به دوش کشیدن خسته ام. منصفانه اش اینه که شاید خیلی وقتها این به دوش کشیدنه دانسته و آگاهانه هم نبوده و فقط از روی عادت و یا حتی نادانی بوده. به هر حال تازمانی که دوباره نشم پیمانه قبل اوضاع همینه.
حالم از خودم به هم می خوره. قبلآشاید پریشون و سردگم بودم ولی اینو هیچ کس نمیدونست. حداقل ظاهر محکم و مطمئنی داشتم. اما حالا چی؟ آدمی شکننده که با کوچکترین نسیمی سر خم میکنه و در هم میریزه.
من خیلی حیفم که بخوام اینجوری محو و نابود بشم. بهتر ازاینها بودم که بخوام بی هیچ ردی توی روزمرگی ها گم بشم. دوباره روبه راه میشم. خودم رو پیدا میکنم و میشم همون پیمانه ای که برای خودم محترم و دوست داشتنی بود. فقط احتیاج دارم که یه مدتی تنها باشم. روح و قلبم فقط و فقط مال خودم باشه.

اولین قدم توی این راه، برگشتن به نوشتن توی این خلوتگاهمه. این تنها جایی هست که در حال حاضر فقط به من تعلق داره و با هیچکس دیگه ای شریکش نیستم.

Labels: , , ,