تولدی دیگر

Sunday, March 26, 2006

من مي نويسم پس هستم

من مي نويسم پس هستم. معني اين جمله رو با گوشتو پوستم احساس ميکنم. يعني درواقع تنها چيزي که منو به دنياي گذشتم دنيايي که ميشناختم وصل ميکنه همين نوشتن اين جملست

دلتنگی و شب عید

دلم خونه پدریم رو می خواد بغل مامانم, نوازشای بابا, شیطنتهای داداشا. این شب عیدی دلم داره می ترکه. دلم برای اون همزادی که گذاشتمش و ازش گذشتم اومدم اینوردنیا تا زندگی مشترکم رو حفظ کنم پر میزنه. برای اون شب تا صبح درددل کردن باهم اشک ریختن باسکوت سرشار از ناگفته ها
آخ که دلم توی این شب عیدی داره تو تنهایی می پوسه

Thursday, March 16, 2006

تصمیم

تا حالا براتون پیش آمده که مجبور باشید یه تصمیم بزرگ بگیرید. تصمیمی که همه ابعاد زندگیتون رو تحت الشعاع خودش قرار میده.
من مجبور شدم, باید یه تصمیم بزرگ می گرفتم. هر دو طرف قضیه برام مبهم بودوهر دوطرف هم حیاتی. احساس می کردم توی یه صحرای بی پایان تنها گیر کردم. حتی نمی تونستم از کسی کمک بگیرم تصمیمی بود که باید خودم می گرفتم و تا آخر عمر هم پاش می ایستادم. خیلی سخت بود. سختترین تصمیم زندگیم. ولی من موفق شدم بعد از چند ساعت گریه و ضعف نشون دادن اشکامو پاک کردم , ایستادم و با قبول همه مسیولیتها تصمیم رو گرفتم .
حالا که طوفان فرو نشسته و همه چیز از ابهام در آمده میبینم که بهترین و درستترین تصمیم رو گرفتم. به خودم می بالم مثل همیشه شجاعانه مشکلم رو حل کردم.