من مي نويسم پس هستم. معني اين جمله رو با گوشتو پوستم احساس ميکنم. يعني درواقع تنها چيزي که منو به دنياي گذشتم دنيايي که ميشناختم وصل ميکنه همين نوشتن اين جملست
دلم خونه پدریم رو می خواد بغل مامانم, نوازشای بابا, شیطنتهای داداشا. این شب عیدی دلم داره می ترکه. دلم برای اون همزادی که گذاشتمش و ازش گذشتم اومدم اینوردنیا تا زندگی مشترکم رو حفظ کنم پر میزنه. برای اون شب تا صبح درددل کردن باهم اشک ریختن باسکوت سرشار از ناگفته ها آخ که دلم توی این شب عیدی داره تو تنهایی می پوسه
تا حالا براتون پیش آمده که مجبور باشید یه تصمیم بزرگ بگیرید. تصمیمی که همه ابعاد زندگیتون رو تحت الشعاع خودش قرار میده. من مجبور شدم, باید یه تصمیم بزرگ می گرفتم. هر دو طرف قضیه برام مبهم بودوهر دوطرف هم حیاتی. احساس می کردم توی یه صحرای بی پایان تنها گیر کردم. حتی نمی تونستم از کسی کمک بگیرم تصمیمی بود که باید خودم می گرفتم و تا آخر عمر هم پاش می ایستادم. خیلی سخت بود. سختترین تصمیم زندگیم. ولی من موفق شدم بعد از چند ساعت گریه و ضعف نشون دادن اشکامو پاک کردم , ایستادم و با قبول همه مسیولیتها تصمیم رو گرفتم . حالا که طوفان فرو نشسته و همه چیز از ابهام در آمده میبینم که بهترین و درستترین تصمیم رو گرفتم. به خودم می بالم مثل همیشه شجاعانه مشکلم رو حل کردم.
اینجا خونه یه زن 36 سالس که توی پیچ و خم های زندگی چشم به جلو دوخته و پیش میره. 11 سال پیش با همسرم همراه شدم تا از اون به بعد راه رو دوتایی و با توان و امید بیشتر طی کنیم. یه پسر 5.5 ساله و یه عسل دختر 3 ساله ریشه های این زندگی شدند و ما رو مستحکم تر و جوندارتر کردند. این خونه محل درد دلهای منه. به خونه من خوش آمدید.