تولدی دیگر

Wednesday, December 04, 2013

یک پست تهوع آور مادرانه



توی این سه سالی که باربد مدرسه میره – پیش دبستانی تا کلاس دوم – هروقت که با کادر مدرسه در ارتباط بودم، از باربد تعریف می کردند، خوب انتظاری غیر از این هم نداشتم. باربد بچه آرام، مودب و حرف شنویی هست. توی ارتباطش با بچه های کوچکتر مثل یه بزرگتر مسئول مراقبشون هست و در ارتباط با همسالان و بزرگترهاش با انعطاف و مدارا رفتار می کنه. آخریش مربی ژیمناستیکش هست که همین امروز می گفت بهتون تبریک می گم بابت تربیتی که دارید.
با توجه به ویژگی های شخصی باربد غیر از این هم انتظاری نداشتم. هر بار که از مدرسه برمی گشتم در حالی که توی آسمون ها پرواز می کردم به محمد زنگ میزدم تا اون هم در این پرواز با من شریک باشه.
اما داستان باران متفاوت هست. برعکس باربد، باران حسابی شلوغ و شیطون هست. با وجودی که تنها دختر خانواده است اما خوب بلده که از پس خودش بربیاد. زیاد اتفاق می افته که هر سه تا پسر باهم بیان و شاکی باشن که باران اذیتشون می کنه. که مثلا یه اسباب بازی هست و همه می خوان بازی کنند و باران اونو ازشون گرفته و بهشون نمی ده.
همیشه توی همون لحظاتی که توی آسمونیم و با محمد داریم پرواز می کنیم بهش میگم که حسابی لذت ببر، سال آینده باران پیش دبستانی میره و من هربار که از مدرسه برگردم با چشم گریون خواهم آمد، از شکایاتی که از باران دارند. لذت ببر شوهرم که عقده ای نشی.
هفته پیش جلسه مهد کودک باران بود. با مقدمه ای که تعریف کردم، با گردن کج کرده رفتم و جلوی معلم ها قرار گرفتم. باران هفت تا معلم داشت که هرکدام از اونها پشت یه میز نشسته بودند که مادر ها میرفتند و می نشستند و با اونها حرف میزدند. منم همانطور که گفتم با گردن کج کرده به سراغ اولین معلم رفتم و از احوالات باران پرسیدم. برعکس تصورم به شدت از مهربانی و آرامش باران تعریف کرد. نفس راحتی کشیدم و گفتم خوب خداروشکر این معلمش رو دوست داشته. به سراغ معلم های بعدی رفتم، همه تعریف می کردند و باران رو بچه ای دوست داشتنی و مهربان میدونستند. کم کم داشتم شاخ درمیاوردم. راستی راستی اینا دارند از باران من تعریف می کنند؟ همون بارانی که نفس منو با شیطونی هاش بند میاره. همونی که بعضی وقتها دلم می خواد از دستش گریه کنم؟ همونی که شبا از شدت خرده فرمایشاتش دارم بیهوش می شم.
نمی دونم چطور این اتفاق افتاده. نمی خوام هم بدونم. فقط همین که باسربلندی از مدرسه بیرون آمدم، همینکه می تونم با محمد به آسمونها برم و دور افتخار بزنم برام کافیه. دخترکم ممنون که خلاف پیش بینی مامانت از آب درامدی.
ولی خداییش بنظر شما واقعا این حرفها در مورد باران من زده میشد؟

Labels: ,

2 Comments:

  • At 12/09/2013 12:07:00 PM , Anonymous samira said...

    به‌‌ به‌‌، چی‌ بهتر از اینکه ببینی‌ بچها‌ت اولین قدمهاشو تو جامعه داره درست بر می‌داره. یه جایی خوندم که بچه‌ها شخصیتی‌ که در حضور والدینشون دارند (مثل توی خونه یا مهمونیها ) خیلی متفاوت هست با شخصیتی‌ که بدون حضور پدر و مادرشون دارند(مدرسه). واسه همینم هست که ما مادرها مخصوصا اکثرا به اشتباه می‌افتیم و اغلب از چیزی که در مورد بچمون می‌شنویم جا می‌خوریم.

    بهت خیلی تبریک میگم. دخترت کاملا میدونه که در جامعه باید چطور رفتار کنه و این چیز کمی‌ نیست. خیلی‌ها حتا از پس آموزش الفبای ساده این چیزا به بچشون بر نمیان.

     
  • At 12/11/2013 01:23:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی عزیزدلم

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home