تولدی دیگر

Tuesday, September 25, 2012

به همت سمیرا

برام باورش سخت هست که از آخرین پستم بیش از شش ماه می گذره. هر بار که بعد از یک غیبت طولانی آمده ام و مطلبی نوشته ام، به خودم قول داده ام که از این به بعد مرتب خواهم نوشت. اما افسوس که کمی ضعیف شده ام، راستش تصحیح می کنم خیلی ضعیف شده ام. اونقدری که به یه برگ از درخت جدا شده، توی دست باد زندگی تبدیل شده ام. هرجا که این باد بازیگوش دلش می خواد منو با خودش میبره. می رقصونه، به زمین می کوبونه، توی گل و لای می اندازه و یهویی هم به اوج آسمون میبره. خلاصه یه جورایی خیلی دیگه مثل قدیما که ادعا داشتم زندگی رو در اختیار دارم، نمی تونم ادعایی داشته باشم.
نه اینکه شاکی باشم، نه. با وضعییتم کنار اومدم و پذیرفتمش. دیگه آزارم نمیده. پذیرفته ام که اینم یه فاز از زندگیم هست که داره می گذره. درواقع اگه خدا بخواد چند روزی هست که وارد فاز جدید شده ام :(  اینم دلیلهاش:ه
  1. باربدکم چهار روزه که به مدرسه میره. یه تکه از دل من رو هم هرروز با خودش میبره. خیلی برام عجیبه سال پیش هم به پیش دبستانی میرفت ولی من کمتر نگران و دلتنگ بودم. نمی دونم چرا دبستان برام سنگین تر و غریب تر هست.  
  2. باران خانم هم که خیلی بیقرار جای خالی برادرش بود پاشو کرد توی یه کفش که می خواد بره مدرسه. این خانم هم دو روزه که داره به مهد میره. البته خیلی بهش اعتمادی ندارم چون دختر من یه کم مودی هست. همین داستان رو هم زمان پیش دبستان رفتن باربد داشتیم ولی فقط سه روز به مهد رفت و دیگه نرفت. البته منم زیاد بهش فشار نیاوردم چون خیلی کوچولو بود. ولی اینبار فرق می کنه و اصلا  در برابر خانم کوتاه نمیام. یعنی دیگه خودم توانش رو ندارم.
  3. پیمانه خانم داره میره سره کار :( درواقع با همون شرکتی که قبل از کانادا رفتن کار می کردم دوباره کار رو شروع کردم. امروز یه جلسه با مدیر عامل که آدم خیلی خوبیه و تو تمام این سالها باهاش دورادور در تماس بودم و مدیر داخلی شرکت داشتم. قرار هست که به صورت نیمه وقت و عمدتا توی خونه کار رو انجام بدم. راستش تلفنی که با رئیسم صحبت کردم بحث انجام پروژه توی خونه بود ولی امروز که رفتم بهم پیشنهاد داد که مدیر پروژه باشم. منی که هیچ وقت از هیچ کاری نترسیدم بعد از سه سال خانم پخمه خونه بودم ( به خانم های خونه بی احترامی نمی کنم منظور من نوع خاص زندگی خودم توی این مدت هست) از فکر مدیر پروژه شدن پشتم لرزید. با کمی سیاست مداری گفتم که چون هشت سالی هست که از جو شرکت  شما دورم اجازه بدید یه پروژه رو به تنهایی انجام بدم تا حال و هوای شرکت دستم بیاد و خلاصه از این خالی بندی ها.       
اینجوری هاست که من فکر می کنم که انشاالله از این فاز طولانی دارم می گذرم.


این خواهر داره داداششو بدرقه می کنه


 پسرک در صف کلاس اول مدرسه

پ.ن
نوشتن این پست رو مدیون سمیرای نازنینم که توی ایمیلش نوشته بود منتظر فعال شدن وبلاگم هست و من بی غیرت رو به غیرت واداشت تا دوباره بنویسم.
 خوبه من این وبلاگ رو اینقدر دوست دارم و اینقدر دیر به دیر بهش سر میزنم
  

Labels: , , , ,

5 Comments:

  • At 9/25/2012 04:12:00 PM , Anonymous فریبا said...

    سلام
    براتون آرزوی موفقیت میکنم. بعضی پست ها ی فبلی هم خوندم. من هم اینجا از توی خونه نشستن خسته شدم. ادمی که 20 سال دانشگاه و اداره و .... داشته حالا یه دفعه خانه نشین شود خوب سخته اما چاره چیه باید تحمل کرد. سلامتی گلهای زندگیت را از خداوند طلب میکنم

     
  • At 9/25/2012 04:58:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    salam doost aziz.. be toreh etefaghi ba webet ashena shodam... ba khondan chand ta az posthat didam ke shoma ham tajrobeyei mananad man dashtin. manzoram afsordeghi dar zaman zayehmaneh. man alan dar hafteh 15 bardarim hastam va motasefaneh dochar afsordeghi shadid shodam. doctor ham raftam va be tashkhis on pish ravan shenas raftam va dr taiid kard ke dochar afsordeghi hastam. man canada zendeghi mikoanm va in bvardari avalameh. amma vaghean aziyat daram misham. doctor baram ghor zolaft tajviz kardeh khastam bedonam aya shoma ham ghors masraf kardin ya na. khili mamnon misham ke komakam konid. esmeh man maryam hast va emailam ham baraton mizaram.. baz ham mamnonam dosteh nashenatkhteyh aziz

     
  • At 9/25/2012 11:35:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    فریبای عزیز
    ممنون که بهم سرزدی. راست می گی خونه نشینی خیلی سخته. منو که داغون کرد.

    مریم نازنینم
    منم دقیقا زمان حاملگی ام کانادا زندگی می کردم و از ماه سوم حاملگی دچار افسردگی شدم. من دارویی نخوردم. حتی دکتر هم نرفتم و همیشه فکر می کنم شاید اگه به موقع دکتر رفته بودم و دارو می خوردم اینقدر افسردگی ام طولانی نمی شد در واقع من توی دوران حاملگی ام نمی دونستم که افسردگی گرفته ام و تنها فکر می کردم غربت زدگی هست که داره اذیتم می کنه. نمی تونم که توصیه به خوردن و نخوردن دارو کنم ولی می خوام در عین حال اینکه نگرانتون نکنم بگم که موضوع رو جدی بگیرید. تنها توصیه ای که بهتون می کنم این هست که ایران برگشتن (اشتبهاهی که من ندانسته کردم) نه تنها مشکلی حل نمی کنه که موضوع رو حادتر و جدی تر هم می کنه. امیدوارم این راه شیرین و لذیذ رو با سلامت سر کنید. درضمن توجه کنید که شما مزیتی که نسبت به من دارید این هست که بچه اولتون هست. بچه اونقدر زندگی رو شیرین می کنه که خودش بار افسردگی رو کم می کنه. ولی من چون حاملگی دومم بود اونقدر بین نیازهای دو بچه غرق شده بودم که سه سال و نیم طول کشید تا کمی خودم را پیدا کنم. مطمئنم که در مورد شما با اولین در آغوش کشیدن کوچولوتون موضوع حل میشه.
    موفق باشید.

     
  • At 9/26/2012 06:21:00 AM , Anonymous پریسا said...

    وای پیمانه چقدر خوشحال شدم از دیدن پستت و عکسهای بچه ها و همینطور اخبار خوب فاز جدید زندگی. :)‏
    ببوس بچه های نازت رو.‏

     
  • At 9/26/2012 02:05:00 PM , Anonymous سمیرا said...

    سلام پیمانه جان
    تبریک فراوون به خاطر مورد 1 و 2 و 3.
    مخصوصا مورد 3
    عزیزم اینکه قدیماادعا داشتی زندگی رو در اختیار داری و الان نداری یه روند معمولی از زندگیه . من اسمشو میذارم بزرگ شدن. یکی اینکه مسؤولیتهای این روزهات قابل قیاس با قبل نیست و برعکس گذشته مسؤولیت آدمهای دیگه ای جز خودت رو هم داری. نمیدونم...من خودم جدا از همه این چیزا فکر میکنم اینقدر تو زندگی بالا و پایین شدم که دیگه نمیتونم بپذیرم در گذشته این من بودم که تصمیم میگرفتم و الان نه!

    پینوشت : این نظر مخصوص امروز و همین ساعت هست و ممکنه بعدها (یا حتی یه ساعت دیگه عوض بشه)

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home