تولدی دیگر

Tuesday, January 29, 2008

یه احساس عجیب

دیشت یه کابوس خیلی بد دیدم. با صدای ناله من محمد بیدار شد و منو بیدار کرد و بهم آب داد. خیلی بد بود. دلم نمی خواد اصلا راجع بهش بنویسم ولی یه احساس ناشناخته داشتم که می خوام راجع به اون بنویسم. لحظه ای که از خواب بیدار شدم می خواستم پاشم و زنگ بزنم ایران و با همه اعضای خانواده صحبت کنم تا دلم آروم بگیره اما یه چیزی ته دلم مانع می شد، انگار نمی خواست بگذاره که زنگ بزنم. تا آخر روز با خودم جنگ داشتم. اصلا نمی تونم درک کنم که این چی بود که مانع می شد ولی از اونجائی که تصمیم گرفتم به احساساتم توجه بیشتری بکنم با خودم تصمیم گرفتم که زنگ نزنم و وقتی که محمد گفت که به بابا زنگ زده نفس راحتی کشیدم
خدایا خانواده منو و همه خانواده ها رو هر جایی که هستند حفظ کن، اونها رو تا من زنده هستم برام سالم و خوشبخت نگه دار
مامان، بابای نازنینم عاشقانه دوستتون دارم و می پرستمتون. سیامک و امیرعزیزم پشت و پناه من هستید، نفسم به گرمای نفس شما گرم هست. خدا شما رو برام صدو بیست سال نگه داره، آمین

Saturday, January 26, 2008

جواب کامنت های عزیزانم

سلام به همه شما عزیزانی که لطف کردید و بهم سرزدید و کامنت گذاشتید. هر روز با شوق و ذوق به وبلاگم سرزدم و با عشق کامنتهاتون رو خوندم و نیرو وانرژی گرفتم. به هیچ کدوم جوابی ندادم، نه از سر بی مهری ویا بی اهمیتی، نه، فقط یه کم کم حوصله بودم. اما حالا برگشتم. دیدم بهتر این هست که جواب کامنت هاتون رو به جای کامنت اینجا بدم، پس با اجازه به ترتیب
سپیده عزیزم، عروس نازنینم ( از اینکه بهت عروس خانم میگم قند تو دلم آب میشه) از اینکه می بینم اینقدر با شوروعشق زندگی رو شروع کردی لذت می برم امیدوارم که خدا همیشه حافظ خودت و هسرت باشه و عشقتون روز به روز به هم بیشتر بشه
مریم نازنین، خواهر گلم: وقتی که کامنتت رو در مورد عاشورا خوندم خودمو اونجا حس کردم. وای که چه روزائی بود و مثل باد گذشت. در ضمن سپیده همون دختر خاله کوچولوی منه که حالا برای خودش خانومی شده و همین یکی دو هفته پیش عقد کرده. (سپیده جان مریم همون دوست نازنین منه، دوست دوران دبیرستانم) مریم خیلی عوض شدی. عوض خوب، خیلی خوب، خیلی خوشحالم عزیزم
و آخر از همه پاره وجودم، برادر نازنینم: من فدای تو بشم که اینقدر همیشه باکلاسی. داداش عزیز تر از جونم می دونم که الان که این مطلب رو می خونی داری تو دلت فکر می کنی که بری فامیلیت رو عوض کنی که معلوم نشه که این آدم قره قون که به جای کامنت پست جدید می نویسه خواهر تو هست که تازه کانادا هم رفته اما هنوزم قره قون باقی مونده . خواهر فدات شه آخه اینجا در واقع وبلاگ نیست. یه جایه که من توش حرفای دلم رو میزنم بعدش اونایی که دوستشون دارم میان و می خونند و باهام در مورد اون درد دلها گپ میزنندواین باعث میشه که من احساس کنم که اونا پیشمندو فراموش کنم که بینمون 10 هزار کیلومتر فاصله است.و این بهم قوت قلب میده مثل الانی که با همه شما عزیزانم گپ زدم. در ضمن حساب اینکه دوتا خانم محترم رو قره قون خوندی رو می ذارم به خودشون که
باهات تصویه کنندولی باید بگم که
Good Luck ;)
:Dدوستتون دارم و همتونو میبوسم. حالا دیگه مطمئنم امیر فامیلشو عوض می کنه

یه کار کوچیک برای دل پیمانه

از آخرین مطلبی که نوشتم 11 روز می گذره. یه کم حس نوشتن نداشتم، اگر چه هرروز بهش فکر کردم. اینم از دیگر مزایای وبلاگ نویسی هست
یادمه چند وقت پیش با یکی از دوستام که تاره شروع به نوشتن وبلاگ کرده صحبت می کردم، بهم گفت از وقتی که شروع به نوشتن کرده خودشو پیدا کرده. خوب اعتراف می کنم که وقتی حرفشو شنیدم احساس کردم که فقط یه جمله کلیشه ای هست، این فکر مربوط به زمان قبل از شروع مجددم به وبلاگ نویسی هست. اما از وقتی که خودم نوشتن روشروع کردم معنی حرفشو فهمیدم. زندگی با سرعت باد می گذره و آدم اونقدر گرفتار جزعیات هست که فرصتی برای مرور و تحلیل نداره، اما نوشتن وبلاگ باعث شده که همیشه گوشه ای ازذهنم مشغول به این باشه که توی پست بعدی چی می خوام بنویسم و همین فرصتی برای مرور دوباره بهم میده. فرصتی که به قول اون دوستم خودمو، پیمانه گم شده در روزمرگی هارو پیدا کنم. انجام یه کار به این کوچکی احساس رضایت عمیقی بهم میده. نمی دونم شاید دلیلش این باشه که این تنها کاری هست که فقط برای دل خودم می کنم. فقط و فقط دل خودم

Tuesday, January 15, 2008

یه روز بد

امروز روز خیلی بدی بود. روزم با یه خبر بد شروع شد. اول صبح توی شرکت جلسه داشتیم. همکارم که یه دختر کانادائی هست با چشمای اشکبار بهم گفت یادته که یه دوست داشتم که می گفتم ایرانیه و برام غذاهای خوشمزه ایرانی میپذه، دیروز خودکشی کرد. مات و مبهوت نگاش می کردم. اینطوری ادامه داد که سوگل(اسم اون دختر بیچاره) با دوست پسرش 6 سال پیش از ایران با هم آمدندو تمام این 6 سال با هم زندگی می کردند و هفته پیش بعد از دعوایی که داشتند در زمانی که سوگل خونه نبوده پسره (محمد) آمده و وسایلش رو جمع کرده و رفته. همه هفته گذشته خواهر همکارم پیش سوگل بوده و دیروز به خونه خودشون برگشته که همون دیروز این اتفاق افتاده
فکر اینکه چقدر سوگل تنها و بی پناه بوده لحظه ای راحتم نمی ذاره و اینکه محمد چطورتونسته دختری رو که زمانی عشق زندگیش بوده اینطور بیرحمانه توی یه کشور غریب تنها رها کنه
روزگار غریبیست نازنین
هنوزاز شوک اول در نیامده بودم که رئیسم منو صدا کرد توی اتاقش و گفت که "مارین" رو قراره که امروز اخراج کنیم. میدونستم که اون رفتنی هست و لی قرار بود که این اتفاق چند روز دیگه بیفته. مارین کارمند زیر دست من هست. پسر خیلی خوبی هست ولی توی کار خیلی نادونه وحسابی باعث دردسر شده. همه اینها رو خوب میدونم و می دونم که آدمها خودشون مسئول زندگیشون هستند. میدونم که من هر کاری از دستم بر می آمد وخیلی بیشتر از اونی که معمول هست انجام دادم ولی هیچ کدوم از اینها باعث نمی شه که به خاطر مارین غمگین نباشم. این اولین بار هست که من در مورد اخراج یه نفر تصمیم گرفتم. خیلی سخت بود و باعث شد که روزم ازاونی که بود بدتر بشه
الان هم که آخر شب هست و پسر گلم توی اتاقش خوابیده و شوهر نازنینم هم داره تلوزیون نگاه می کنه حالم حتی بدتر شده چون علاوه بر همه اینها امشب که خونه آمدم نه با پسرم بازی کردم و نه با شوهرم چندان حرف زدم. غمگین تر از این حرفها بودم. امیدوارم که فردا روز بهتری باشه، هیچ آدمی اونقدر بی پناه نباشه که خودکشی کنه و هیچ کارمندی اخراج نشه وهیچ مادری اونقدر غمگین نباشه که برای پاره تنش و همسرش انرژی نداشته باشه. آمین

دنیا از دید دکترشریعتی

دنيا را بد ساخته اند، آنکه دوستش داري، تو را دوست نمي دارد، آنکه تو را دوست مي دارد، تو دوستش نمي داري، و آنکه تو دوستش مي داري و او نيز تو را دوست مي دارد، به رسم و آيين هرگز به هم نمي رسيد، و اين رنج است، زندگي يعني اين
(دکتر شریعتی)
امروز سر کار این نوشته رو یه جائی تو اینترنت پیدا کردم. از اونجایی که تایپ فارسی نداشتم فقط اونو کپی کردم توی سایت تا توی خونه ویرایشش کنم
برای محمد خوندمش ازم پرسید به نظرت چرا اینجوریه، جوابی نداشتم که بدم این دقیقا سوالی هست که از وقتی که این مطلب رو خوندم مدام توی ذهنم می چرخه بدون اینکه براش جوابی پیدا کنم.خیلی برام عجیبه که چرا باید اینجوری باشه. زوجهای زیادی رو میشناسم که هر کدوم به تنهائی برای خوشبخت کردن یه جمع (ونه فقط یه خانواده) کافی هستندولی در کنار هم جفت موفقی رو تشکیل نمیدن. همیشه یه مانعی وجود داره. انگاری که منیت آدمها اجازه نمیده که خوشبخت باشند. همیشه به دنبال خوشبختی هستیم ولی با دستای خودمون اونو از بین میبریم. کاش میشد برای یه مدتی شوئیچ منیت مغزمون رو خاموش می کردیم. اونوقت زندگی چقدر زیبا میشد

Sunday, January 13, 2008

هیجان زندگی در کانادا

هر وقت که راجع به مهاجرتمون به کانادا فکر می کنم می بینم که زیباترین تصمیمی بوده که تو زندگی گرفتیم. زندگی اینجا یه جور عجیبیه، ناشناس و غیر قابل پیشبینی. انگارزندگی هر لحظه چیزی رو پشت سرش قایم کرده تا شما رو با اون غافلگیر کنه. برای آدمهائی که دوست دارند دنیاشون همیشه خط کشی شده باشه وهمه چیز معلوم و قابل پیشبینی باشه زندگی اینجا زیادی ترسناکه. اینها معمولا همون گروهی هستند که یا هیچ وقت مهاجرت نمی کنندو یا اگر مهاجرت کردند خیلی زود افسرده و ناامید برمی گردند. ولی من عاشق همین ناشناخته ها هستم. ایجا زندگی به آدم یاد میده که از هر چیز هرچند کوچیک لذت ببره وهمیشه با امید به آینده نگاه کنه. برعکس سرزمین مادری من که هیچ چیز هیچ کس روراضی نمی کنه و آدمها همیشه شاکی و ناراضی هستند. سرزمینی که من خیلی دوسش دارم و به شدت دلتنگشم. ای کاش ایران ما هم مهربون تر بودوای کاش معجزه ای اتفاق می افتادو همه بدی ها و زشتی هاازبین میرفت و هزارتا ایکاش دیگر

کتاب خواندن با اعمال شاقه

اونهائی که من رو میشناسند می دونند که چقدر کتاب خوندن رو دوست دارم. خوب طبیعتا بعد از ازدواج مثل همه آدمهای ازدواج کرده دیگه وقت زیادی واسه خوندن نداشتم. ولی مدتی هست که از زمان سر کار رفتنم استفاده می کنم و کتاب میخونم(دو ساعت در روزیک ساعت رفت و یک ساعت برگشت) . بعضی وقتها هم برای خودم مهمونی میگیرم و شبا موقع خواب چند صفحه ای می خونم و این درست زمانی هست که یه نفر دیگه هم مهمونی داره اونم پسر شیطونه منه که به محض اینکه میبینه من دارم کتاب می خونم هر جای خونه که باشه خودش رو میرسونه. ( تازگی یاد گرفته که انگشتش رو روی نوشته ها حرکت بده و از خودش صدا دربیاره که مثلا داره می خونه) میادو خودش رو میندازه روی من و بین من و کتاب قرار می گیره و شروع می کنه به خوندن. اونوقت من باید با صبوری منتظر بمونم تا خوندن حضرت اشرف تمام بشه. حالا حال منو در نظر بگیرید و قتی که کتاب به جای هیجانیش رسیده. ولی جالب اینه که من از این کار باربد نه تنها عصبانی نمیشم که لذت هم میبرم چون فکر می کنم باعث میشه مثل مامانش به خوندن علاقمند بشه. دلیل دوم هم اینه که اهمیتی نداره که اون چه کار میکنه در هر صورت من عاشقم

Saturday, January 05, 2008

اقدام شجاعانه

پست قبلی ام اولین نوشته من توی این وبلاگ هست.تا همین امروز تنها دونفر بودند که از این وبلاگ خبر داشتند. مریم دوستم و برادر نازنینم امیر. دلیل این کارم هم این بود که احساس می کردم که ناشناخته بودنم باعث می شه که راحت و بی دغدغه بنویسم. اما چند وقتی هست که نظرم عوض شده و فکر می کنم شاید این نوشته ها راهی با شه برای ارتباط برقرار کردن با اونهایی که دوستشون دارم و دوستم دارند. بنابر این امروز در یک اقدام شجاعانه آدرس وبلاگم رو برای همه عزیزام فرستادم. ورسما اونها رو دعوت کردم که در تولدی دیگر با من همراه باشند

مدتهاست که تو فکرایجاد وبلاگ هستم

راستش از اونجایی که ادم تنبلی هستم تا امروز طول کشیده.ولی بالاخره موفق شدم. نمیدونم که این وبلاگ چی از اب دربیاد ولی برای من یه حس خاص داره حس به پشت خوابیدن روی اب تو دریا. وقتی که هیچ کس تو ساحل نیست فقط تو هستی و تو با صدای لطیف موجا و گه گاهی هم مرغ دریایی که از بالای سرت رد میشه.وای دریا چقدر دلتنگتم
میتونی این حس رو بفهمی؟وقتی چشمات رو ببندی وای که چه حس قشنگی داره. خنکای اب زیر افتاب سوزان ،توی این حالت مثل اینه که مالک دنیایی. فارغ از همه قیدوبندها. این تنها لحظه ای هست که می تونی خودت باشی خود واقعی به دور از همه بایدها و نبایدها
همه اینا رو گفتم که بگم احساس من نسبت به این وبلاگ چی هست. اینجا خلوتگاه من هست با خودم. اینجا شونه پهنی هست که می خوام براش از هق هقهام بگم. براش بگم که یک باره چشم بار کردم و دیدم که تو یه دنیایه دیگه هستم. بگم که مدتها طول کشید تا فهمیدم که چی شده. مدتها طول کشبد تا فهمیدم که دوباره متولد شدم اره توی این وبلاگ می خوام از تولد دوبارم بگم وسختیهاش

معجزه موسیقی

چندروزی هست که دارم سعی می کنم روزانه کمی موسیقی گوش کنم. راستش چند وقتی هست که زندگی یه خورده شلوغ شده بود، سفر به ایران وشلوغی های برگشتن وشیرینی های باربد که اصلا واسه آدم یه لحظه خالی نمیذاره وخلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود تا وقتی برای موسیقی باقی نمونه، تا اینکه دوسه روز پیش آهنگ گل گلدون رو گوش کردم و یه دفعه احساس کردم که یه چیزی تو وجودم نرم شد انگار دلم بود که نرم شد. احساس کردم که دلم مثل اون زمین ترک خورده ای هست که داره بارون میخوره. الان هم جاتون خالی دارم آهنگ موج مهستی رو گوش می کنم
با غرور و با شتاب در سینه ی نرم آب
د یو ا نه می خزیدم
در غا یت خود خواهی
در ا نبوه سیاهی
جز خود نمی شنیدم خروشان و بسته چشم
، با کوله باری از خشم
می رفتم از خشم خود ،د نیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی از خود افسانه سازم
.................
خیلی این آهنگ رو دوست دارم. یه احساس خوبی بهم میده یه حسی از دوران نوجوانی