تولدی دیگر

Wednesday, April 30, 2008

کنسرت باربد

پسر 20 ماهه من پنج شنبه هفته پیش کنسرت داشت. کنسرت باربد در جدیدی از زیبایی های زندگی رو به روی من و محمد باز کرد. دری که به یک دنیا رویداد شیرین باز میشه. نمیتونم برات توصیف کنم چه حالی داشت اونجا ایستادن و دیدن پاره تنت که چه شیرین سعی میکنه مربیهاشو دنبال کنه. کوچولوی من توی اون جمع از همه کم سن و سال تره. نازنینم ممنون که به دنیای ما آمدی و لذت داشتنت رو به ما هدیه کردی. عاشقانه دوست دارم عزیز دلم

Tuesday, April 29, 2008

پیمانه سلبریتی میشود

6 ماه بعد از آمدنمون به کانادا من به کالج رفتم و یه دوره یک ساله رو گذروندم. دوره خیلی جالبی بود. دیروز داشتم به محمد می گفتم که شاید بی دغدغه ترین دوران زندگی ام بود
پارسال وقتی از مرخصی زایمان برگشتم یه ایمیل از طرف کالج داشتم که خواسته بودند به عنوان فارغ التحصیل موفق باهام مصاحبه ای داشته باشند. منم که توی اینجور مواقع خیلی بی دست و پا هستم بهشون هیچ جوابی ندادم و صداشو هم در نیاوردم. حدود دو سه ماه بعد به محمد گفتم، کلی منو دعوا کرد که چرا جواب ندادم و تشویقم کردکه باهاشون تماس بگیرم. منم که کلی شجاع شده بودم ایمیل رو جواب دادم
خلاصه ماجرا این شد که قضیه از یه مصاحبه ساده در مجله به مصاحبه تصویری تبدیل شد
یکی از بزرگترین ترسهای من توی زندگی جلوی دوربین قرارگرفتن بوده. مثل سگ ترسیدم ولی انجامش دادم. مثل همه کارهای دیگه میترسم و انجام میدم
Yes, This is me!!!!!
قرار هست که حدود یه ماهه دیگه اونو روی سایت کالج بگذارند. به محض اینکه گذاشتند اول نگاهش می کنم اگه خوب بود به شما هم خبر میدم که ببینید. نه باباشوخی کردم، بهتون خبر میدم تا باهم بخندیم
خلاصه خواستم بگم که اگه بامن کاری داشتید با منشی ام تماس بگیرید
شوهر نازنینم ازت ممنونم که مثل همیشه بهم قوت قلب دادی. باعث شدی که به موضوع به عنوان یه فان نگاه کنم و ازش لذت ببرم



Friday, April 18, 2008

بازی شبانه

دیشب باربد موقع خواب بازیش گرفته بود. آمده بود توی تخت ما و بین من و باباش خوابیده بود. خواب که چه عرض کنم. اینهایی رو که الان میگم 38 بار انجام داد.( من 38 بارش رو شمردم و شمارشم خودم رو از دفعه سوم و چهارمی شروع کردم)

من سمت چپ تخت خوابیده بودم و محمد سمت راست. وباربدتوی بغل من خوابیده بود. از جاش بلند میشد. من رو میبوسید بعد همزمان با اینکه با دستاش بای بای میکرد میگفت بای. بعد کمی میرفت به سمت محمد و سرش رو میگذاشت روی بازوی محمد. بعد از دوسه ثانیه بلند میشد و دوباره میامدو میگفت های(سلام), توی بغل من میخوابید. این کارها رو 38 بار انجام داد. نمیدونید چه کیفی داشت 38 تا بوسی که من مجانی گرفتم. و چه لذتی داشت دیدن سرخوشی و شادی پسرم و اینکه اینقدر در کنار ما احساس آرامش می کنه

شوق پرواز

پست دیروزم روسرکار موقع رفتن نوشتم و بلافاصله بعدش رفتم خونه توی راه داشتم بهش فکرمیکردم که یه دفعه این شعر به ذهنم رسید:

پای در بند گلم را چه کنم شوق پروازدلم را چه کنم

انگار از زبون دل من گفته شده بود.

پ.ن: امیدوارم که خیلی شعر شاعر بیچاره رو ضایع نکرده باشم

Thursday, April 17, 2008

روح بازیگوش من

نمیدونم حال و هوای بهاره یا این فکر جدیدی هست که مدتیه تو سرم افتاده؟ در هر صورت هر چی که هست منو لبریز کرده از شورو شوقی بی نظیر. بعضی وقتها احساس میکنم الانه که روحم از تنم پر بکشه. انگار که تنم براش کوچیک شده. هی سعی میکنم سرش رو به چیزای مختلف گرم کنم تا وقت بگذره اونوقت به موقعش هر دومون با هم بال بکشیم و بریم ولی بدشانسی اینه که خیلی باهوشتر از این حرفاست. هی میگه زود باش وقت تنگه خیلی کارهای نکرده داریم.

اگه کسی راه حلی برای معطل کردن یه روح مشتاق داره ارائه بده. البته نمیخوام اشتیاقش از بین بره میخوام همین جوری 120 سال مشتاق و سرزنده باهام باقی بمونه

آمین

Tuesday, April 15, 2008

نحوه تربیت کردن یه مادر رپ

دیروز توی راه برگشتنم از سر کار یه صحنه خیلی جالب دیدم. توی" استریت کار" (همون اتوبوس هایی که روی ریل حرکت می کنندو با نیروی برق کار میکنند) یه خانم حدوداً بیست و یکی دو ساله به همراه یه دختر بچه خیلی بانمک 3 ساله نشسته بودند. دختره هنوز پسونک می خورد و از پشت پسونکش مرتب نمک میریخت. مادرش مدل خیلی جالبی داشت. یه گوشواره عجیب غریب به گوشش بود، چشماش رو سیاه کرده بودو حسابی مدل رپ ها رو داشت. روی تنش پر بود از خال کوبی. درواقع آخرین چیزی که با دیدنش به ذهن آدم می آمد مادر بودن بود. اینها رو گفتم که بتونید اهمیت مطالب بعدی که می خوام بگم درک کنید. مادر و دختر سمت راست نشسته بودند.( البته چه نشستنی که این وروجک مدام اینور و اونورمیرفت و مامان بیچارشم میدوید دنبالش) یه آقای نیمه سیاه پوست با لباسای عجیب غریب آمدو سمت چپ همین مادر و دختر نشست. آقاهه یه خورده هم روانش پاک بود ( اینجا به این جور آدما میگن "کوکو") یه دفعه دختره برگشت و به مامانش گفت چرا این آقا متفاوت به نظرمی رسه؟ مامانش پرسید چطور تفاوتی منظورت هست. آقا هه هم که همونطوری که گفتم روانش پاک بود و برگشت و گفت ظاهر من به کسی مربوط نیست. ( شاید جمله این آقا خیلی به نظرتون عجیب نیادولی برای اینکه عجیب بودنش رو درک کنید باید بگم که اینجا به بچه ها خیلی اهمیت میدند و اگه یه آدم معمولی به جای اون آقا بود سر صحبت رو با بچه باز میکرد و کلی در مورد این متفاوت بودن با هم گپ میزدند). باید اونجا بودید و میدیدید که این مادر چقدر قشنگ موضوع رو هندل کرد. برگشت و بدون اینکه دخترش رو بترسونه و یا دعوا کنه که چرا اینجوری حرف زدی بهش گفت چرا فکر می کنی که این آقا متفاوت هست در ضمن اینو بدون که وقتی داری در مورد آدما حرف میزنی باید مراقب باشی که به احساساتشون لطمه نزنی. آدمها دلشون زود میشکنه اگه مراقب نباشی.
توی دلم مقایسه می کردم خودمو اگه جای اون بودم چه کار میکردم. تازه منی که اعتقاد دارم بچه باید آزاد باشه برای تجربه کنه و نباید اونو تو قفس کرد. به هیچ وجه حتی نزدیک به اون هم نبود خیلی فاصله داشت روشی که من برخورد میکردم با روش اون. تازه ظاهرش هم به این آدمهایی میخورد که انگار الان از شوی فشن برگشته. نه مثل من که قیافم داد میزنه یه مادرم. خیلی لذت بردم و خیلی تحسین کردم. امیدوارم که بتونم این رفتاررو توی برخوردای مادرانم بگنجونم و بتونم یاد بگیرم که بدون گرفتم اعتماد بنفس بچه ام بهش اصول انسانی رو آموزش بدم. بتونم بهش بفهمونم که کلمات چقدر میتونند به آدما آسیب بزنند. بهش یاد بدم که به آدما اهمیت بده و براشون احترام قائل باشه

Thursday, April 10, 2008

من زنم

مریم، مژگان یادتونه حرفایی که اخیراً با هم میزدیم در مورد گذشته؟ یادتونه که بررسی می کردیم اشتباهات گذشته رو؟ میدونید انگار تمومی نداره هر چی بیشتر میگذره موضوعات بیشتر میشن. نه اینکه شکایتی داشته باشم، نه حالا دیگه به این نتیجه رسیدم که این بخشی از روند بلوغه و ظاهراً به سن بستگی نداره، لااقل من دلم می خواد که اینجوری فکر کنم. J
چند وقت پیش داشتم با همکارم که یه آقای چاینیز 50 ساله هست صحبت می کردم. در مورد این که وضعیت زنها و مردها چطوری هست و اینکه چرا زنها می خواند کارهای مردونه کنند و نشون بدند که از مردها چیزی کم ندارند. من بهش گفتم که آخه همیشه نابرابری بوده و به زنها ظلم شده اونم گفت که آره قبول داره که در گذشته در حق زنها خیلی ظلم شده ولی الان اوضاع فرق کرده و داره به زنها توجه بیشتری میشه. بعد یه اتفاق خیلی جالب افتاد. از اونجایی که من هم مثل همه ونوسی ها وقتی دارم در مورد یه مسئله حرف میزنم در واقع دارم اونو بررسی می کنم(اشاره به مردان مریخی، زنان ونوسی اثر جان گری) شروع کردم به گفتن اینکه ولی حتی الان هم به زنها ظلم میشه، آخه اونها برای اینکه ثابت کنند که چیزی از مردها کم ندارند از طبیعت لطیف و زنانه خودشون دور شدند و کارهایی می کنند که در طبیعتشون نیست.
گفتن این حرفها برام مثل یه بمب بود که منفجر شد. بعد از تمام شدن صحبت هامون تا مدتها نشسته بودم و به مانیتور خیره شده بودم و فکر می کردم. خیلی حال بدی داشتم. انگار به دفعه دلم برای خودم و همه زنهایی که میشناسم سوخت. از اونروز خیلی با خودم فکر کردم و موضوع رو بارها و بارها برای خودم بررسی کردم. خیلی چیزها هست که باید توی خودم عوض کنم. خیلی کارها هست که باید بکنم. بگذارید یه رازی رو براتون بگم، مطمئنم اونهایی که منو میشناسند باور نخواهند کردولی تصمیم دارم که دیگه کار نکنم. تصمیم دارم که زن باشم و از زن بودن خودم لذت ببرم. تصمیم دارم که زن خوبی باشم. مادر خوبی باشم. دیگه نمی خوام ثابت کنم که از محمد یا هر مرد دیگه ای چیزی کم ندارم. من چیزی دارم که هیچ مردی، هیچ مردی نمیتونه داشته باشه. احساساته لطیفه زنانه فقط مال زناست. حس شیرین مادری فقط مال منه و با هیچ چیزه دیگه قابل مقایسه نیست.
نمیدونید چه حال خوبی دارم. چه آرامشی دارم. انگار یه چیزی تو دلم ارضاع شد یه حسی که شاید برای سالها قلنبه بوده و حالا آروم شده. دلم می خواست این حال خوبم رو باهاتون تقسیم کنم.

Wednesday, April 02, 2008

یه شروع خوب

میبینم که تعطیلات عید باعث شده که هیچ کس به من سر نزنه. البته از این موضوع خوشحالم، این مشخص می کنه که چقدر شما مشغولید به مهمونی و خوشگذرونی. ایشالا همیشه خوش و خرم باشیدو همه روزاتون به شادی و سرور بگذره
قبلا راجع به اینکه دارم روزای نه چندان خوبی رو میگذرونم نوشتم، خبر خوب اینکه بالاخره به بالای قله رسیدیم. وای جای همه شما خالی باید بیاید و ببینید چه لذتی داره این بالا نشستن و تماشا کردن راهی که با نفس نفس زدن طی کردی. ببینی و به خودت افتخار کنی که یه بار دیگه تونستی در برابر مشکلات دوام بیاری و بر اونها پیروز بشی. ناگفته نماند که اگر قدرت و استقامت محمد نبود نمیتونستم دوام بیارم. راستش توی این مدت یه جنبه های تازه ای از محمد دیدم که قبلا ندیده بودم. احتمالا توی شلوغی های همیشگی زندگی گم بودند. دیدم که چطور توی سختی ها مثل کوه بود و من هیچوقت خم شدنش رو ندیدم. محمد جان بهت افتخار میکنم. با اعتماد بیشتری به تو تکیه خواهم کرد