Wednesday, April 30, 2008
Tuesday, April 29, 2008
پیمانه سلبریتی میشود
پارسال وقتی از مرخصی زایمان برگشتم یه ایمیل از طرف کالج داشتم که خواسته بودند به عنوان فارغ التحصیل موفق باهام مصاحبه ای داشته باشند. منم که توی اینجور مواقع خیلی بی دست و پا هستم بهشون هیچ جوابی ندادم و صداشو هم در نیاوردم. حدود دو سه ماه بعد به محمد گفتم، کلی منو دعوا کرد که چرا جواب ندادم و تشویقم کردکه باهاشون تماس بگیرم. منم که کلی شجاع شده بودم ایمیل رو جواب دادم
خلاصه ماجرا این شد که قضیه از یه مصاحبه ساده در مجله به مصاحبه تصویری تبدیل شد
یکی از بزرگترین ترسهای من توی زندگی جلوی دوربین قرارگرفتن بوده. مثل سگ ترسیدم ولی انجامش دادم. مثل همه کارهای دیگه میترسم و انجام میدم
Yes, This is me!!!!!
قرار هست که حدود یه ماهه دیگه اونو روی سایت کالج بگذارند. به محض اینکه گذاشتند اول نگاهش می کنم اگه خوب بود به شما هم خبر میدم که ببینید. نه باباشوخی کردم، بهتون خبر میدم تا باهم بخندیم
Friday, April 18, 2008
بازی شبانه
دیشب باربد موقع خواب بازیش گرفته بود. آمده بود توی تخت ما و بین من و باباش خوابیده بود. خواب که چه عرض کنم. اینهایی رو که الان میگم 38 بار انجام داد.( من 38 بارش رو شمردم و شمارشم خودم رو از دفعه سوم و چهارمی شروع کردم)
من سمت چپ تخت خوابیده بودم و محمد سمت راست. وباربدتوی بغل من خوابیده بود. از جاش بلند میشد. من رو میبوسید بعد همزمان با اینکه با دستاش بای بای میکرد میگفت بای. بعد کمی میرفت به سمت محمد و سرش رو میگذاشت روی بازوی محمد. بعد از دوسه ثانیه بلند میشد و دوباره میامدو میگفت های(سلام), توی بغل من میخوابید. این کارها رو 38 بار انجام داد. نمیدونید چه کیفی داشت 38 تا بوسی که من مجانی گرفتم. و چه لذتی داشت دیدن سرخوشی و شادی پسرم و اینکه اینقدر در کنار ما احساس آرامش می کنه
شوق پرواز
پست دیروزم روسرکار موقع رفتن نوشتم و بلافاصله بعدش رفتم خونه توی راه داشتم بهش فکرمیکردم که یه دفعه این شعر به ذهنم رسید:
پای در بند گلم را چه کنم شوق پروازدلم را چه کنم
انگار از زبون دل من گفته شده بود.
پ.ن: امیدوارم که خیلی شعر شاعر بیچاره رو ضایع نکرده باشم
Thursday, April 17, 2008
روح بازیگوش من
نمیدونم حال و هوای بهاره یا این فکر جدیدی هست که مدتیه تو سرم افتاده؟ در هر صورت هر چی که هست منو لبریز کرده از شورو شوقی بی نظیر. بعضی وقتها احساس میکنم الانه که روحم از تنم پر بکشه. انگار که تنم براش کوچیک شده. هی سعی میکنم سرش رو به چیزای مختلف گرم کنم تا وقت بگذره اونوقت به موقعش هر دومون با هم بال بکشیم و بریم ولی بدشانسی اینه که خیلی باهوشتر از این حرفاست. هی میگه زود باش وقت تنگه خیلی کارهای نکرده داریم.
اگه کسی راه حلی برای معطل کردن یه روح مشتاق داره ارائه بده. البته نمیخوام اشتیاقش از بین بره میخوام همین جوری 120 سال مشتاق و سرزنده باهام باقی بمونه
آمین
Tuesday, April 15, 2008
نحوه تربیت کردن یه مادر رپ
توی دلم مقایسه می کردم خودمو اگه جای اون بودم چه کار میکردم. تازه منی که اعتقاد دارم بچه باید آزاد باشه برای تجربه کنه و نباید اونو تو قفس کرد. به هیچ وجه حتی نزدیک به اون هم نبود خیلی فاصله داشت روشی که من برخورد میکردم با روش اون. تازه ظاهرش هم به این آدمهایی میخورد که انگار الان از شوی فشن برگشته. نه مثل من که قیافم داد میزنه یه مادرم. خیلی لذت بردم و خیلی تحسین کردم. امیدوارم که بتونم این رفتاررو توی برخوردای مادرانم بگنجونم و بتونم یاد بگیرم که بدون گرفتم اعتماد بنفس بچه ام بهش اصول انسانی رو آموزش بدم. بتونم بهش بفهمونم که کلمات چقدر میتونند به آدما آسیب بزنند. بهش یاد بدم که به آدما اهمیت بده و براشون احترام قائل باشه
Thursday, April 10, 2008
من زنم
چند وقت پیش داشتم با همکارم که یه آقای چاینیز 50 ساله هست صحبت می کردم. در مورد این که وضعیت زنها و مردها چطوری هست و اینکه چرا زنها می خواند کارهای مردونه کنند و نشون بدند که از مردها چیزی کم ندارند. من بهش گفتم که آخه همیشه نابرابری بوده و به زنها ظلم شده اونم گفت که آره قبول داره که در گذشته در حق زنها خیلی ظلم شده ولی الان اوضاع فرق کرده و داره به زنها توجه بیشتری میشه. بعد یه اتفاق خیلی جالب افتاد. از اونجایی که من هم مثل همه ونوسی ها وقتی دارم در مورد یه مسئله حرف میزنم در واقع دارم اونو بررسی می کنم(اشاره به مردان مریخی، زنان ونوسی اثر جان گری) شروع کردم به گفتن اینکه ولی حتی الان هم به زنها ظلم میشه، آخه اونها برای اینکه ثابت کنند که چیزی از مردها کم ندارند از طبیعت لطیف و زنانه خودشون دور شدند و کارهایی می کنند که در طبیعتشون نیست.
گفتن این حرفها برام مثل یه بمب بود که منفجر شد. بعد از تمام شدن صحبت هامون تا مدتها نشسته بودم و به مانیتور خیره شده بودم و فکر می کردم. خیلی حال بدی داشتم. انگار به دفعه دلم برای خودم و همه زنهایی که میشناسم سوخت. از اونروز خیلی با خودم فکر کردم و موضوع رو بارها و بارها برای خودم بررسی کردم. خیلی چیزها هست که باید توی خودم عوض کنم. خیلی کارها هست که باید بکنم. بگذارید یه رازی رو براتون بگم، مطمئنم اونهایی که منو میشناسند باور نخواهند کردولی تصمیم دارم که دیگه کار نکنم. تصمیم دارم که زن باشم و از زن بودن خودم لذت ببرم. تصمیم دارم که زن خوبی باشم. مادر خوبی باشم. دیگه نمی خوام ثابت کنم که از محمد یا هر مرد دیگه ای چیزی کم ندارم. من چیزی دارم که هیچ مردی، هیچ مردی نمیتونه داشته باشه. احساساته لطیفه زنانه فقط مال زناست. حس شیرین مادری فقط مال منه و با هیچ چیزه دیگه قابل مقایسه نیست.
نمیدونید چه حال خوبی دارم. چه آرامشی دارم. انگار یه چیزی تو دلم ارضاع شد یه حسی که شاید برای سالها قلنبه بوده و حالا آروم شده. دلم می خواست این حال خوبم رو باهاتون تقسیم کنم.