تولدی دیگر

Tuesday, July 15, 2008

یه کم درددل

بعد از یه روز پر مشغله توی شرکت (دوشنبه ها همیشه روزای شلوغی هست)از راه می رسم ، پسرکم با شوق فراون می پره توی بغلم، دستاشو محکم حلقه می کنه دور گردنم و بوسه بارانم می کنه. شروع می کنه به تند تند تعرف کردن از چیزایی که فقط خدا می دونه چی هستند. بغلش می کنم و میریم روی مبل می شینیم. محمد گوشه آشپزخانه ایساده و در حالی که داره به غذا سرکشی می کنه گوشه چشمی هم به این تابلوی عشق داره ومثل همیشه زیر لب داره خدا رو شکر می کنه. اما من توی تمام این مدت به جای لذت بردن تنها در حال مبارزه ای ناجوانمردانه با حس بالا آوردن هستم. باربد رو می بوسم و ازش می خوام که بگذاره که به دستشویی برم. اما نازنین من کماکان داره برای مامانش داستان تعریف می کنه. چاره ای نیست دستاشو از دور گردنم باز می کنم و به طرف دستشویی می دوم و پاره تنم هم با چشم گریون دنبالم می دوه بدون اینکه علت بی مهری مادرش رو درک کنه. و حال من این وسط نگفتنی است. بعد از برگشتن از دستشویی، ضعیف و داغون سعی می کنم که دل باربدکم رو بدست بیارم. با زور باهاش حرف می زنم و سعی می کنم که خودمو شاد و سرحال نشون بدم. محمد بیچاره شام رو آماده کرده میاره که بخوریم. با هر لقمه که می خورم احساس می کنم که الانه که بالا بیارم. دستش درد نکنه چون می دونه که من پیتزای تن ماهی دوست دارم همونو درست کرده. خیلی خیلی هم خوشمزه است و می چسبه ولی این حالت تهوع لعنتی دست از سرم بر نمی داره. لقمه آخر رو خورده نخورده همونجا دراز می کشم( این روزا بالش و پتوی من همیشه گوشه خونست) . باربد میاد و از سرو کولم بالا میره. هر بار با رد شدنش از محدوده معده ام خیز بر میدارم که به طرف دستشویی بدوم اما بازم خودمو کنترل می کنم. محمد که درحال جمع کردن وسائل شامه هی باربد رو صدا می کنه که مامانی رو ول کن و بیا پیش من و پسرک من می مونه هشت و حیرون که آخه مامان مهربون من کجا رفته. بالاخره توی یکی از همین بکش بکش ها طاقت من طاق میشه و به طرف دستشویی میدوم.............باز بیحال و خسته برمی گردم و دراز می کشم. میبینم که اصلا توان ندارم و هنوز هم حالت تهوع دارم سعی می کنم که بخوابم تا حالت تهوعم از بین بره. با احساس در بغل گرفته شدن از خواب بیدار میشم. میبینم که محمد بیچاره است که با نگرانی داره منو نگاه می کنه در حالی که سعی می کنه که هم منو بغل کرده باشه و هم فاصله اش از من حفظ شده باشه ( آخه اون بیچاره همش فکر می کنه که ممکنه که من از بوی تنش بدم بیاد. در صورتی که اصلا اینجوری نیست ولی اون خیلی رعایت می کنه) اونقدر حالم خرابه که حتی فرصتی ندارم که از این محبت شوهرم لذت ببرم. همه حجم ذهن من سرگرم مبارزه با بالا آوردنه. گریم می گیره دلم می خواد بمیرم و راحت شم ولی یه دفعه چشمم به پسرکم میافته و لال می شم. به محمد می گم به من کمی نون بده شایدم دلم آروم شد. وقتی که بلند میشه و میره دنبال نون دلم از دست خودم می گیره که چه بیفکرانه و بی احساس با شوهر بیچاره ام رفتار کرده ام. ولی حتی انرژی ندارم که براش توضیح بدم. مطمئنم که فکر کرده برای اینکه از بوی تنش ناراحت شدم بهانه ای برای دور کردنش آوردم. نون رو می خورم اما کماکان دل آشوبه ادامه داره. ساعت 10 شبه. روی تخت دراز می کشم و شب به خیر می گم. بدون اونکه همسرم رو و یا پسرکم رو ببوسم. با چشمای بسته اشک می ریزم و از خودم بدم میاد. ساعت 1 از خواب بیدار میشم. میبینم که نازنین پسرم در کنارم خوابیده و همسر مهربونم داره ظرفها رو توی ماشین می گذاره، از خودم بیشتر بدم میاد. اما واقعا کاری نمی تونم بکنم. شنبه وقت دکتر دارم. دکتر بهم یه قرص داده بود برای تسکین ویارم و گفته بود که اگر خوب نشدی یه قرص قوی تر بهت می دم اما بهتره که ازاون استفاده نکنیم. قبلا گفته بودم که به خاطر سلامت کودکم تحمل می کنم و قرص قوی تر را استفاده نمی کنم اما الان می بینم که روح باربد نازنینم هم به سلامت نیاز داره. با همه این وجود راضی ام می دونم که این دوران موقت و خدا اجرش رو با یکی از فرشته هاش میده. فقط نگران محمد و باربدم. لعنت به غربت. اگه توی غربت نبودیم هزار تا راه برای کمک و جودداشت. اما اینجا............

بگذریم زیاد نق زدم. البته هر روزم هم به این بدی نیست یه روزایی هم بهترم ولی خوب در مجموع شبها هیچ انرژی ندارم. این روزا هوا عالیه ولی من حتی توان رفتن برای یه قدم زدن ساده هم ندارم. به زودی همه جا رو برف می گیره و بازم روز از نو روزی از نو

6 Comments:

  • At 7/15/2008 10:10:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    teflaki to va teflaki barbod!
    azizam saboor basho tahamool kon khodet ham midooni ke badesh che mojeze yee too rahe.
    vali ghorbat,fargh nemikoneh ke too ghorbate khoonat too canada bashi ya too ghorbate khoonat to tehran!

     
  • At 7/15/2008 10:12:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    baz yadam raft name ro por konam,man hicham anonymouse nistam

     
  • At 7/15/2008 10:13:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    نه هدا جان فرق می کنه. منم فکر می کردم که فرقی نداره. من خودم هم سه سال غربت تهران رو کشیدم. یه دنیا فرق داره. تهران تا مامانت تنها 1 ساعت پرواز و 16 ساعت رانندگی فاصله است. اما این خراب شده حتی اگه که بخوان بیان پیشت ممکن نیست

     
  • At 7/15/2008 02:52:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم
    ببخش که این روزا خیلی گرفتار بودم واصلا نتونستم برات کامنت بذارم ولی مطمئن باش که همه نوشته هاتو خوندم. اولا تولدت باربدعزیزم رو تبریک میگم فعلا از قول من ببوسش ولی بهش بگو که هدیه اش پیش خاله محفوظه.دوم اینکه ازت ممنونم اون وبلاگ رو هم تا آخر خوندم. از یک طرف اونو ستایش کردم که با وجود این همه مشکلات اینهمه با احساس - صبور و مقاوم هست و از طرف دیگه خیلی دلم گرفت که همه اینها شاید در یک قدمی ما اتفاق می افته و ما اینهمه بی خبریم و در عوض به جای شکر کردن همه چیزهای خوبی که داریم مثل شوهر خوب - بچه خوب - زندگی خوب و اگه فقط یه ذره بیشتر فکر کنیم خیلی خیلی چیزهای خوب دیگه ای که داریم فقط ناشکری می کنیم وقدر هیچ کدوم رو اون جورکه باید و شاید نمی دونیم ولی این وبلاگ من یکی رو که خیلی متحول کرد و واقعا فهمیدم که چقدر گاهی اوقات ناسپاس می شم و خدا رو شکر کردم که اینقدر بزرگه که در اون لحظات ما رو به حال خودمون رها نمی کنه تا معنی ناسپاسی رو کامل درک کنیم.
    ودرآخر اینکه خیلی دلم گرفت که چرا پیمانه جونم اینقدر به کمک احتیاج داشته باشه و من هیچ کاری از دستم بر نیاد که بتونم براش انجام بدم هر چند که میدونم شوهر نازنینت اون قدر هواتو داره که حتی یه لحظه هم ازت غافل نمیشه ولی خوب گاهی اوقات وجود یه دوست هم خیلی میتونه خوب باشه (یک کم از خودم تعریف کنم).راستش یاد دوران بارداری خودم افتادم که محمد نمی گذاشت آب تو دلم تکون بخوره .هر شب پیاده روی - دیدن فیلم - تعطیل شدن آشپزخونه - شفارش دادن هر نوع غذایی که دلم میخواست و انصافا منم نامردی نمی کردم و تا می تونستم خودمو لوس میکردم . نه اینکه بگم وقتهای دیگه هوامو نداره .نه اصلا. ولی فکر کنم خودت کاملا درک می کنی که توی این دوران توجهات یه جور دیگه است و بسیار دلچسب و شیرینه بخصوص که از جانب عزیز ترین فرد زندگیت هم باشه.راست راستی دلم تنگ
    شد واسه اون دوران .
    درضمن من این حس تو رو کامل درک میکنم .همین حس غربت رو میگم. شاید حداکثر زمانی که این حسو درک کرده باشم برای 2-1 ماه بوده که پشت سر هم ایران نبودم و در مواقع دیگه همیشه بصورت پراکنده بوده ولی خوب میدونم که حس بسیار بدیه و برای من یکی که میدونم بطور دائم هیچ وقت قابل تحمل نخواهد بود و در ازای هر یک روز که میگذره آدم رو بی تاب تر و مشتاق تر میکنه.نمی دونم شاید هم همه اینجوری فکر نکنن ولی من در مورد خودم به این نتیجه رسیده ام و می دونم که اینکاره نیستم:))
    مواظب خودت باش کلیییییییییییی میبوسمت هزااااااااااااارتا
    به امیددیدار ولی نه کلی نه هزارتا فقط به زودی زود

     
  • At 7/16/2008 07:22:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مریم عزیزم،
    دیروز تا حالا همه دوستام به نوعی با کامنت و یا ایمیل حالم رو پرسیدند. واقعا ازتون ممنونم. دلم رو کلی خنک کردید. آره عزیز دلم دقیقا منم به خاطر همین لینک مهربانو رو گذاشتم تا یادمون باشه که چه چیزهایی رو داریم و قدرشون رو بدونیم. می دونی تازه خیلی ها از مهربانو وضعیت بدتری دارند. مهربانو خانواده تحصیل کرده و موفقی داشت . خودش درس خونده بود و می تونست که گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه. خیلی ها همین رو هم ندارند. به هر حال خدا رو شکر می کنیم بابت همه خوبی هایی که بهمون داده. عزیزم دختر گلت رو ببوس و به امید دیدار . در ضمن روزی که دور هم جمع شدید آوا رو جای من بنشون که با هدی بازی کنه و تو هم با سمیرا. به یاد اونوقت ها یه دیندیلی بازی حسابی بکنید. قرقروت هم فراموش نشه

     
  • At 7/20/2008 08:13:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جان
    الان اگر چه خودمون باهم راجع به اونروز و حال بدت حرف زديم، باز هم از خوندن نوشته ات، با رنجی که کشيدی همراه شدم. وخصوصا ناراحتيت از اينکه نميتونی به باربد برسی. اين حال فعليت که گذراست ولی با دوتا شدن بچه ها، اين دغدغه هم مياد که گاهی بخاطر يکی برای اون يکی کم ميگذاری که حتما برای مادر ناراحت کننده هست. اما تمرينی امنه برای زندگی در جامعه اس که در بيشتر مواقع کسی برای آدم نيست و مطمينا طندگی در خانواده با بيشتر از يک بچه یرای بچه ها بهتر از تنها بودن و توجه صد در صد پدر و مادره. نمونه اش خود من، يکی يکدونه ی عزيز دودونه. ميدونی چقدر اذيت شدم تا تونستم تا حدودی به نياز خودم به توجه ديگران غلبه کنم؟ خلاصه اينها رو ميگم تا با آرامش بيشتری اين دوران رو سپری کنی و يقين داشته باشی که اين برای باربد بهتره.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home