تولدی دیگر

Thursday, July 31, 2008

جلسه خانوادگی

دیروز وقتی که رسیدم خونه دیدم که محمد در حالی که یه دستش به باربد و داره لباساشو عوض می کنه دست دیگش گوشی سلفونش رو نگه داشته و داره با یکی فارسی صحبت می کنه. از صحبتاش متوجه شدم که داره با مامان من صحبت می کنه. تعجب کردم آخه وسط هفته معمولا زنگ نمی زدند و همیشه مامان شنبه ها تماس می گرفت. کمی بعد هم قطع کردند. من که حسابی کنجکاو شده بودم با تعجب پرسیدم پس چرا مامان با من حرف نزدن. معلوم شد که مامان دیده من از راه رسیدم گفته که بعدا زنگ می زنه تا من کمی فرصت استراحت داشته باشم. الهی قربون دل مهربون مامانم برم که با وجودی که ساعت سه نیمه شب بود ولی ترجیح داد که بیشتر بیدار بمونه ولی دخترش بتونه نفسی تازه کنه. خلاصه بعد از نیم ساعت بابا زنگ زد! معلوم شد که بابا اعلام جلسه خانوادگی کرده و همه بیدار موندن تا منم از راه برسم و جلسه رو تشکیل بدن. سیامک هم آمده بود. دلم به شدت گرفت. تصورشون کردم که همه توی سالن نشستند و اینکه چقدر جای من بینشون خالیه و اینکه من آخه اینور دنیا دارم چی کار می کنم. بماند. آره موضوعی پیش آمده بود و لازم بود که همه نظر بدن. خوب من با توجه به اینکه بچه بزرگ خونه هستم نقش خاصی توی خانواده دارم و خیلی هم این نقش رو دوست دارم. من یه جورایی کاتالیزور خانواده هستم. هرکس که یه کاره مهم و یه جورایی نشدنی داشته باشه از طریق من انجامش میده. اگه مامان بابا، چیزی رو از سیامک و یا امیر بخوان و براشون مطرح کردنش سخت باشه، پیمانه خانم واسطه میشه و انجامش میده ویا برعکس اگه داداشی ها (آخ فداشون شم چقدر دلم برایشون تنگ شده) چیزی از مامان بابا بخواند از من می خواند که واسطه بشم. نقشم رو دوست دارم. یه موقع هایی دردسر زیادی داره ( تقریبا همیشه) ولی دردسرش رو به جون می خرم. آره دیروز هم یکی از همین جلسه ها بود که سه نفر سر یه موضوع توافق داشتند و نفر چهارم راضی نمیشد و حالا نظر منو می خواستند و همچنین اینکه یه جوری نفر چهارم رو راضی کنم. جلسه به خیر و خوشی برگذار شد وهمه راضی بودند، جزمن بیچاره که توی دلم زار می زدم که پیمانه اینور دنیا داری چه کار می کنی؟ این رفاه این آزادی و هزار کوفت و زهر مار دیگه آیا ارزش miss کردن یکی از این جلسه های شیرین خانوادگی رو داره؟ آیا ارزش اینو داره که دلت برای آغوش پدر و مادرت لک بزنه و فقط حسرتش رو بخوری؟ برای راز و نیاز ها و خلوت های خصوصی با برادرات بیتاب باشی و فقط خوشحال باشی که داری توی کانادا برای خودت در رفاه و آسایش زندگی می کنی؟ آخه معنی آسایش رو می دونی؟

10 Comments:

  • At 7/31/2008 11:00:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    راستش توی این دو سالی که به دلایل خودم کندم از اون مملکت و اومدم این جا خیلی گشتم دنبال وبلاگهایی که مال مهاجرا باشه . وبلاگ تو رو هم خیلی وقته می خونم اما متاسفم که می بینم تو هنوز هم ایرانی هستی. اشتباه نکن ایرانی بودن بد نیست. ایرانی بودن یعنی ریشه داشتن در چیزهایی که از بس خوبن می شه با خودت به همه جای دنیا ببریشون و بهشون افتخار کنی اما تو انگار تمام دگماتیسم های ایرانی رو برداشتی و با خودت آوردی اینجا. هنوز به شریعتی فکر می کنی و از یاد بردی که اگه من و امثال من با بدبختی خودمونو رسوندیم اینجا به خاطر همون تفکرات شریعتیه که حاصلش شد انقلاب ایران و روسری تو سر زنهامون کشیدن و تیپا زدن به ماتحت پسرامون و لااکراه فی الدین رو اجباری کردن. خاله زنک بازی هات هم که سر جاشه. نمی دونم تویی که دلت برای ورور زدنای آدمایی مثل خودت تنگ شده چرا برنمی گردی همون ایران اسلامی. بعضی وقتا فکر می کردم این چینیا که ماها بهشون می گیم رستوران چی فقط شرقی ان و اون عادتای بد رو حفظ کردن اما انگار ما ایرونیا بدتریم. قافله تمدن رفته و گذشته و اون وقت تو توی این گوشه ی آزاد به شریعتی فکر می کنی. به نظرم بهتره برگردی ایران. می تونی به عنوان یکی از خواهران محجبه توی طرح های امنیت اجتماعی شرکت کنی. نماز بخونی. شاید همم سردار زارعی بهت اقتدا کرد . خلاصه کلی ثواب رو معطل گذاشتی و اومدی اینجا که چی. یادت باشه اگه ایرانی اعتباری داره توی این خاک به خاطر نسل اول مهاجراییه که تاوان دادن تا اینجا رو ساختن. تو اگه می خوای خرابش کنی با این که نوشته ای دلیل داری !!! برای اومدنت بهتره برگردی به همون ولایتت. مطمئن باش بیشتر خوش می گذره. خلاصه به جای اون همه کامنت همین یکی رو گذاشتم. به زبون خودت بگم: فاعتبروا یا اولی الابصار!!!!! منتظرم پست بعدیتو از ایران بخونم حاج خانم. یا لااقل اسم فروغ بینوا رو از وبلاگت بردار . خواهش می کنم این یک کارو لااقل انجام بده

     
  • At 8/01/2008 03:15:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    جنابanonymous
    توی نوشته تو یک چیز فریاد میزنه:کینه و عصبانیت
    نسبت به انقلاب-ایران-دین یا هر چیز دیگه!!!!هر چی که هست اینقدر سخت و محکم بهت چسبیده که داره حتی نفس کشیدن هم ازت میگیره.
    خیلی جالبه که چیزی رو ارزش میدونی که فقط خودت قبول داری و جالب تر اینکه ارزشهای دیگران رو چقدر بچگانه باهاشون مخالفت میکنی!!!چه آدم روشنفکر وآزاد منشی!!!!شریعتی چون با عقاید تو جور در نمیاد،بده،ایرانی نیست،تفکراتش باعث بدبختیه،ولی چون فروغ رو دوست داری،پس خوبه،ایرانیه،و عاجزانه تقاضا داری که اسمشو از جایی که خاطرت رو ناراحت کرده بردارند.!عجب آدم منطقیه منحصر به فردی!!!
    آدم محترم! ایرانی بودن به نماز نخوندن،روسری سر نکردن،و ثواب نکردن نیست....به اون چیزاییه که تو هیچوقت هیچی ازشون نشنیدی!پس سعی نکن کسی رو سرزنش کنی چون با این کار خودت رو مضحکه میکنی!!
    متاسف نباش از اینکه یک ایرانی رو هنوز ایرانی میبینی،متاسف باش از اینکه یک ایرونی تو رو هیچی نمیبینه!!!

     
  • At 8/01/2008 04:24:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سرکار مریم خانم
    این همه آشفتگی چرا؟ یکباره می‌نوشتید مرده شورت را ببرند و تمام. نه. من تعصبی روی هیچ کس ندارم اما کاش شما داشتید. کاش شما روی دختران مملکتتان که به دست آخوندها بی سیرت می شوند تعصب داشتید. کاش روی آن مردی که از فرط ناداری به گدایی و کلیه فروشی افتاده تعصب داشتید. کاش از یاد نمی بردید که شریعتی همان کسی ست که دین مخصوص 1400 سال پیش را رنگ کرد و بزک ک درده به شما داد تا حظش را ببرید. کاش سری هم به قرآنتتان و حلیه المتقین و کتاب ملاباقرها و علامه هاتان می زدید تا دستتان بیاید به عنوان یک زن کجای آیین محمدی ایستاده اید. کاش می دانستید که زن تا سایزباسنش مطابق احادیث وارده از حضرت ختمی مرتبت د نباشد مقبول نمی افتد! کاش می دانستید احکام کنیز را و حکم افضا را و خیلی چیزهای دیگر اسلامتان را که به لطف شریعتی زیر نقاب روشنفکری قایم شد اما من فرار کردم از این ها. گفتم خانم وبلاگ نویس نام شعر فروغ را از وبلاگ خود بردارد آخر تولد تازه ای نمی بینم اینجا. فقط به یاد پشت های شلاق خورده و گیسوان بریده و بکارتهای ذدریده دختران وطنم که می افتم خجالت می کشم از این که در مهد آزادی ایرانی به شلاق و درفش و سیگاری که بر بازوان ما خاموش شد افتخار کند. شرمم می شود از این که می بینم از این همه خاله زنک بازی های کاری و رسمی و غیر رسمی فرار کرده ام و حالا جشن حلواخوران گرفته اند در اینجا. نه. من تعصبی ندارم اما کاش شما روی مادران و پدرانی که فرزندهاشان را فله ای در خاوران ریختند تعصب داشتید و کاش خجالت می کشیدید در دیار 18 تیر و تعصب از این خاله زنک بازی ها یا نه بگویید دایی مردک بازی ها چه فرقی می کند. زن و مرد که ندارد دفاع کنید

     
  • At 8/01/2008 06:58:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    بابک عزیز،

    پیش از اون که بخوام وارد هر گونه بحث و یا دفاعی بشم، ازت چند تا سوال دارم. کجای نوشته های من به تو این حس روداد که من یه آدم مذهبی هستم؟ از کجا به این نتیجه رسیدی که من مرید دکتر شریعتی هستم؟ کجای نوشته های من از ورورهای خاله زنکی حرف زد؟ چطور فکرکردی که نام وبلاگ من از فروغ برگرفته شده؟
    منتظرشنیدن جوابت هستم

     
  • At 8/01/2008 08:03:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    نازنین مریمم،

    خوشحالم که بعد از مدتها چیزی نوشتی، اونم اونقدر پر شروشور.
    فدات شم عزیزم.

     
  • At 8/01/2008 08:24:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پیمانه عزیز سلام
    چشم. جوابتو می‌دم. اینایی که نوشتم همه‌اش برمی‌گرده به وبلاگ خودت و نگاه خودت. تو نمی‌تونی یک پست در مورد شریعتی بذاری و بعد بگی کجای من به مرید

    شریعتی می‌خوره. تو نمی‌تونی کلی حرف بزنی در مورد دلتنگی‌هات برای ایران و اون هم حرفایی که به قول خودت دخالتهای بیجاست و بعد بگی عاشق این ورورا

    نیستی. پیمانه خانم کمی فکر کن. شاید تو ندونی چون تو به قول خودت نه ساله از ایران رفته ای و اگه هم اومده باشی توی این مدت حتما اون قدر درگیر دیدوبازدید

    شده ای که ایران رو ندیده‌ای اما من از زمانی اومدم این‌جا که دیدم این مردم با رایشون به این حضرت چیزی نمونده منو هم بذارن سینه دیوار و ماشه رو بکشن.

    اگه من به وبلاگ تو بند کردم نه به خاطر اینه که باهات پدرکشتگی دارم. وبلاگ تولدی دیگر حتی اگه خود تو هم بخوای نفی اش کنی باز هم عنوانش رو از فروغ می

    گیره چون این عبارت مال دو نفره. یکی مال یک عارف که شاید ابن عربی باشه که از تولد دوباره می گه (اینو به حدس می گم چون کتابامو ندارم) یکی دیگه هم

    مال فروغ. اگه به اصل مخاطب پروری معتقد باشی که باید باشی چون داری تو فضای سایبر می نویسی و می دونی که آدم برای در و دیوار نمی نویسه همون طوری

    که تا حالا برای من هم نوشته ای بدون این که خودت بدونی اینو هم باید بدونی که مساله اینه که خیلی ها هستن تو وبلاگهای این طرف آبیا دنبال یک نشونه می

    گردن. من نمی دونم چرا از ایران رفتی. یک چیزایی خودت نوشته ای اما اینی که من دارم می نویسم از یک تعهد سرچشمه می گیره. شاید من از این کلمه بدم بیاد

    حتی در حد تهوع اما فکر می کنم برای اونایی که اون طرف مونده ان و توسری رو دارن تحمل می کنن من و تو نباید فتوا بدیم. من و تو که حالا نشسته ایم و

    دغدغه‌های مسخره‌ی اون ورو نداریم باید از خیلی چیزا دست بکشیم و یادمون باشه برای کی می‌نویسیم. من نمی‌گم امید واهی بدیم. نه. اما کمی هم به این فکر کنیم

    که این مردم واقعا به آگاهی نیاز دارن. چرا با آوردن اسم گوینده‌ی یک جمله که شاید فی نفسه قشنگ هم باشه اما عمه‌ی من یا خاله‌ی تو هم می‌تونسته اونو بگه مردمی رو که خودشون

    به اندازه‌ی کافی مشکل دارن گمراه تر می‌کنیم؟ اینجای بحث رو می خوام کمی صمیمانه تر کنم. می خوام در واقع ازت خواهش کنم که در بیان احساساتت کمی دقت

    کنی. نگو بعضی‌ها نمی‌دنن برای چی می‌خوان بیان این طرف. تو از کجا می‌دونی. تو تو ایران زندگی نکردی. یک روزی در اوج سرگشتگی به قول خودت راه افتادی

    و درست‌ترین تصمیم رو گرفتی اما این خیلی‌ها که الان دارن خودشونو به آب و آتش می‌زنن تا بیان این طرف گناهی ندارن جز اینکه می‌خوان نفس بکشن. نفس توی

    اون مملکت می‌دونی چنده؟ می‌دونم می‌خوای از سختی‌های اینجا بگی. آره اما هرچیزی بهایی داره. به این فکر کنیم که آزادی داشتن ، آزادی فکر، قلم و نفس کشیدن ـ بی

    توسری ، ساده به دست نمی‌آد. ببخشید. شاید من کمی تند شدم. اما به من حق بده . انتظار نداشتم صاحب اون وبلاگ قشنگ با اون تیتل زیبا که از خودش می‌نوشت و از بچه‌ی گلش و شوهر مهربونش یکدفعه این‌قدر دگم

    بشه و همه چیزهای قشنگو بذاره زیر پا. . به هرحال من هم مخاطب وبلاگت بودم و حق داشتم. نه؟

     
  • At 8/01/2008 10:05:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جان
    وقتی در مورد آسايش صحبت ميکنی، من به اين فکر ميکنم که وقتی در اينجا رانندگش ميکنم، هر لحظه نگران نيستم که هر لحظه پياده يا سواره از هر طرف جلوم بپرن. وقتی در خونه ام رو باز ميکنم، نگران دزد يا نگاه ديگران يا کميته يا روسری يا همسايه و ... نيستم. از حياط خودمون به حياط بغلی نگاه ميکنم . ازش لذت ميبرم. بين ما ديواری تا آسمان نيست. وقتی به فروشگاه برای خريد ميرم، فروشنده بهم لبخند ميزنه و بچه ام با آرامش اونجا ميچرخه و چيزهای مختلف رو تجربه ميکنه، يکبار که برام مشکلی پيش آمد، پليس بدادم رسيد و وجودش بهم احساس امنيت داد و هوای تميز، طبيعت نزديک، آسمان آبی و ده ها و شايد هم صدها مورد ديگه ميشه گفت که در کنار هم زمينه ی پازل زندگی روزانه ی ما رو ميسازن. و همه ی اينها ناخودآگاه در آدم آسايش و آرامش رو بوجود مياره ولی نميبينيمش. همين سکوتی که در اينجا هست و در تهران نيست ميدونی که در دراز مدت روی آدم چه تاثيری داره؟ چقدر جوونها در ايران سکته ميکنن، ترافيک، آلودگی هوا، اعصابهای بهم ريخته. نگرانی ازآينده، همه ی اينهاست که اونجا هست و باعث ميشه که آدمها بخوان بيان اينجا. مثل من، مثل تو. ميدونم که هيچکدوم اينها وقتی تصور ميکنی که خانواده ات در کنار هم هستن و تو اينطرف دنيا تک و تنها نشستی، ارزش ندارن. ميدونم وقتی کوچولوت ميخواد بدنيا بياد چقدر دلتنگی که پدر و مادرت نيستن تا بتونن بلافاصله در آغوش بگيرنش. اين ديگه تصميم هر کسيه که با توجه به تمام جوانب ببينه کفه به کدوم ور سنگين تره. و در نهايت هم ميگن "کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه"
    و در هرجا، حتی در جهنم هم ميشه خوشحال بود.

     
  • At 8/01/2008 11:00:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    پریسای عزیز،
    به قول تو این مقایسه اینجا با ایران یه مقایسه پایان ناپذیر و بیجوابه. عزیزم من منکر آرامش و امنیت اینجا نمیشم. از هوای تمیز اینجا یادکردی، مطمئنم که زمستون سخت پارسال رو یادت نرفته. مطمئنم که حبس شدن توی خونه به خاطر هوای بد رو یادته. اینکه لااقل به مدت 6 ماه همون رسای گل تو نمی تونه از هوای تمیز اینجا لذت ببره. فاکتورهای مقایسه برای آدمها متفاوته. من آرامش رو این میدونم که هرروز زندگیم نخوام نگران این باشم که اگه من و محمد یه روز دوتایی مریض شدیم چی برسرمون میاد؟ کی میخواد به باربدم برسه. اگه هردومون تصادف کردیم و مردیم باربد چی میش؟ آیا اصلا می گذارند به دست خانواده هامون برسه؟ میدونم که مثال آخرم شاید اغداق آمیز به نظر بیاد ولی تو خودت مادری، روزی چند بار از این فکرای اغراق آمیز در مورد بچه هات می کنی؟
    پریسا جان بهای آزادی باربدم توی فروشگاه چقدره؟ ازدست دادن طیف وسیعی از محبت خانواده بهش؟ نشناختن پدر بزرگ، مادر بزرگ، دایی، عمو عمه و.......؟ تبدیل شدنش به یه موجود بیریشه خودخواه که فقط خودش رو میشناسه و نه حتی پدر و مادرش رو؟ تو خودت خوب می دونی که سیستم آموزشی اینجا چطور به بچه ها یاد میده که مهم نیست که پدر و مادر چی فکر می کنند، مهم اینه که توچی میخوای.
    می دونم که یه کم تند و اغراق آمیز نوشتم ولی اینها اعتقادات قلبی منه. خیلی حیفه که اینها رو نبینیم و تنها به زیبایی های اینجا بسنده کنیم.
    بازم می گم فاکتورهای مقایسه برای آدم ها متقاوته. من نظرو احساس خودم رو میگم. حتی اگه به نظر دیگرون عجیب بیاد و یا حتی اگه به قول یکی از دوستام توی ایران به نظر برسه که پیمانه خوشی زده زیر دلش.

     
  • At 8/01/2008 11:33:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جون! دقيقا به همين دليل که اين گفتگو جوابی نداره مدتها بود که دور وورش نچرخيده بودم ولی اين پست تو و کامنتهاش جوگيرم کرد :)
    زندگی کردن در هرجايی مثل اينجا، ترکيبی از خوبيها و بديهاست. من فکر ميکنم که لازمه که با چشم باز به همه چيز نگاه کنيم ولی وقتی در هر جايی هستيم برای اينکه زندگي به کاممون تلخ نباشه، خوبه که به خوبيها توجه کنيم و قدرش رو بدونيم. اين موضوع مانع تصميم گيری برای رفتن يا موندن نميشه ولی باعث ميشه که از لحظاتمون بيشترلذت ببريم و تنها دارايی ما هم اين لحظه است.
    بهر حال هر کدوم از ما با توجه به شرايطمون از زاويه ای به زندگی نگاه ميکنيم و خوبه که هميشه به طرف ديگر قضيه هم چشمی داشته باشيم.
    در ضمن، شايد خنده ات بگيره که موضوع تصادف کردن و مردن من و رضا و بی سرپرست شدن روشنا يکی از موضوعات فکری من در سالهای اول زندگی در اينجا بود. اما بتدريج کمتر شده است. اگر چه که هنوز هم شايد خيلی فرقی نگرده باشه. در اون موقع من به رضا ميگفتم که با يکی از دوستانمون صحبت کنيم تا اگر چنين اتفاقی افتاد، اونها مسيوليت روشنا را بعهده بگيرند.
    در مورد ريشه که گفتی، در جايی خوندم و خوشم اومد که ميگفت که آدمها هم به ريشه احتياج دارن و هم به شاخ و برگ گستردن در آسمان.(آهان يادم اومد اين جمله از پايولو کوييلو بود) بچه هايی که در ايران هستن بطور اتوماتيک اون ريشه را دارن ولی در آسمان آبی بال و پر گشودن به اين راحتی نيست و بچه هايی که اينجا بزرگ ميشن با ريشه هاشون مشکل دارن. در اين دنيا، همه چيز دوطرفه است و پارادوکس و خوش بحال اونکه در هر چيز به تعادل برسه، مثل طبيعت و روز و شبش يا سرما و گرماش.

     
  • At 12/21/2008 11:05:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    Don't pay attention to others who want to 'justify' their stay in Canada. We are going back to Iran next year. I hate this Canada and everything it has.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home