تولدی دیگر

Tuesday, July 29, 2008

چرا کانادا

دیروز داشتم با یه عزیزی درمورد دوستی صحبت می کردم که قراره به کانادا بیاد. اون عزیز اعتقاد داشت که دوست مشترکمون نمی دونه که چرا می خواد به کانادا بیاد. کمی در مورد این مسئله با هم گپ زدیم. بعد که تنها شدم به گذشته برگشتم، به اون روزهایی که تب و تاب کانادا منو گرفته بود. سعی کردم که دقیقا به یاد بیارم که انگیزه من برای کانادا چی بود. نتیجه برام خیلی جالب بود. اول از همه اینکه سفری داشتم به خاطرات گذشته و روزهای پر شروشور جوونی. یادش به خیر چه سر بی باکی داشتم و چه دل پر آرزویی. مثل همه جوونها می خواستم دنیا رو عوض کنم.

بگذریم. داشتم در مورد دلائلم برای مهاجرت به کانادا می گفتم. راستش دلائلم زیاد بود. یکی از اونها مسائل فرهنگی بود که کمی آزارم میداد. دخالت های بیجای آدم ها توی زندگی هم دیگه و.... (بماند که الان مرده همون دخالتام و می دونم که اون دخالتها از کجا سرچشمه می گیره و اینکه پشت همون دخالتهای ساده چه دنیای قشنگی نهفته است) دلم می خواست زندگی مستقل رو تجربه کنم ولی خوب با فرهنگ ایران جور در نمیامد و معنی زندگی مستقل برای یک دختر همان ازدواج بود که من ازش فراری بودم.(اگرچه که آخرش هم قسمتم این بود که ازدواج کنم و بیام و بابت این قسمت از خدا ممنونم. این بهترین اتفاق زندگیم بود). اما همه اینها دلائل جنبی بود. راستش مهمترین دلیل واسه من این بود که می خواستم خودمو بشناسم. آره می دونم خیلی جمله کلیشه ای هست ولی باور کنید که من کلیشه ای به کار نمی بردمش. من یه دختر پریشون و سردرگم بودم که توی دنیا گم شده بودم. با هیچ ساختاری همخونی نداشتم. نه با ذات دختر بودنم، نه با باورهای جامعه واقعا با هیچ چیز. جاو جایگاه خودمو توی زندگی نمی دونستم. کیم، چی ام، چه کاره ام. هیچ کدوم رو نمیدونستم. الان که دارم به این حال های اونموقع ام فکر می کنم، بازم مثل همون موقع ها سراپا اضطراب شده ام. اونوقت ها اضطراب یه بخش جدایی ناپذیر زندگی ام بود. آره دلم می خواست خودمو پیدا کنم. دلم می خواست هستی و جایگاهمو توی این دنیا بشناسم. با همه این فکر و خیالا به این ور دنیا آمدم. آلان که دارم بررسی می کنم می بینم که واقعا به همه اون چیزایی که می خواستم رسیدم. اون پیمانه آشوب زده الان به یه موجود آروم تبدیل شده. به کسی که میدونه از زندگی چی می خواد و هدفش چیه. من این پیمانه رو خیلی بیشتر دوست دارم. به خودم می بالم که تونستم کاری به این بزرگی رو انجام بدم. به خودم میبالم که 9 سال پیش توی اوج جوونی و بیفکری یه تصمیم درست و عاقلانه گرفتم. به خودم میبالم که از اولش می دونستم که برای چی دارم به کانادا میام و فقط برای فکروخیالای واهی نیامدم. برای داشتن زندگی مرفه، پول و آزادی نیامدم. با یه انگیزه واقعی آمدم و بهش رسیدم.

1 Comments:

  • At 7/29/2008 08:13:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    cheghadr khob, behete tabrik migam.
    :)
    inke adam bedoone daghighan donbale chye va khosoosan inke vaghti myoomadi, midoonesti donbale chi hasti. fogholade ast.
    movafagh bashi.

    Parisa

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home