تولدی دیگر

Monday, August 04, 2008

آخ جون کباب برگ

من سر باربد که حامله بودم ویار کباب برگ داشتم. یادش به خیر یه رستوران نایب دقیقا جلوی آپارتمانمون بود و تقریبا هفته ای دو-سه بار لااقل شام کباب برگ داشتیم. کباباش یه جور خیلی خاصی بود. حسابی جوسی و آبدار بود و هیچ طعم اضافه ای هم نداشت نه زعفرون نه آبلیمو، هیچ چیز جز طعم لذیذ گوشت. یادش به خیر هر وقت از سرکار میامدم میدیدم شوهر نازنینم قبل از من با کباب برگ رسیده(حالا بهتر می تونید درک کنید که چرا من سر باربدم مثل حسین رضا زاده شده بودم). وقتی که از سفر 10 ماهه به ایران برگشتیم با نهایت افسوس و فغان دیدم که اون رستوران نایب بسته شده. یادمه به محمد می گفتم حالا اگه من حامله شم از کجا کباب برگ به اون خوشمزگی گیر بیاریم. یه چند بار کباب برگهای رستورانهای دیگه مثل سلطانی، زعفران و غیره رو هم امتحان کردیم ولی هیچ کدام نایب نشد که نشد. توی تمام مدت حاملکگی ام هر وقت غذا بیرون خوردیم همیشه طعم اون کباب برگ زیر دندونم بوده و دلم خواسته.اگر کسی منو به خواهر محجبه و ....محکوم نمیکنه باید بگم که ما آخر هفته هامعمولا یه روزش رو نهار رو توی یوسف زمانی می خوریم( یه فروشگاه هست که کار اصلی اش فروش گوشت هست ولی اونجا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه. یه قسمتی اش رو هم به یه رستوران مانند تبدیل کرده اند و غذاشم تمیز و خوشمزه است). جای همه شما خالی دیروز اونجا بودیم. من خیلی دلم قرمه سبزی خواسته بود(از اونجایی که طعم قرمه سبزی با سبزی خشک نفرت انگیز میشه از خیر تو خونه پختنش گذشته بودم)برای سفارش غذا که رفتم دیدم ایدل غافل هیچ کس به فکر این زن حامله نیست و اصلا قرمه سبزی در کار نیست. فکر کردم چی بخورم، چی نخورم، چشمم به کباب برگاش افتاد. دیدم که اثری از زردی زعفران نیست. دلم رو زدم به دریا و سفارش دادم. آخه مدتها بود که از پیدا کردن کباب برگ دلخواهم ناآمید شده بودم. با وجود اینکه محمد همیشه اصرار می کرد که غذای اینجا خوبه و اینجا رو هم امتحان کن ولی من هیچ وقت امتحان نکرده بودم. وای جای همه شما خالی وقتی غذا رو آوردند و اولین تکه گوشت رو توی دهان گذاشتم می خواستم از خوشحالی فریاد بزنم. نه از سر شکمویی، نه آخه همش غصه می خوردم که نکنه اینکه دلم اینقدر خواسته و نخوردم روی نی نی ام اثر بد بگذاره. چون تا اونجایی که می دونم زن حامله باید چیزی رو که می خواد حتما بخوره) من عاشق این قسمت حاملگی هستم(خلاصه اگه توی تورنتو هستید حتما کباب برگ یوسف زمانی رو امتحان کنید.

10 Comments:

  • At 8/04/2008 08:28:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    امروز اولين كامنت ماله منه.هورا!
    منم عاشق كباب برگ هستم،البته من مثل شما ني ني دار نيستم ولي شكمو هستم و كلي دلم خواست.معمولا هم يه رستوران خوب كه مي رم كباب برگشو امتحان مي كنم و معمولا هم دست از پا درازتر مي شم.مي شه بگي تو تهران كجا كباب برگ خوب داره؟

     
  • At 8/04/2008 09:25:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    عزیزم اگه تو هم به بد ادایی من توی اتنخاب کباب برگ باشیمیشه تقریبا گفت هیچ جا. من حتی کباب برگ نایب ولیعصر رو هم دوست نداشتم. ولی یه بناب کبابی توی میدون بهار(فکر کنم از محمد دقیقش رو برات می پرسم). کبابش برگ نیست. نمی دونم بناب کباب رو می شناسی یا نه. یه نوع کباب خاص هست که مخصوص منطقه بناب اطراف تبریز هست. من کباب اونجا رو هم خیلی دوست دارم.

     
  • At 8/04/2008 11:53:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    babkhshid khanoom, shoma ke ta maghazeye zamani myayyd, chera sari be ma nemizanid?

    :))

    Parisaye soe estefade kon.

     
  • At 8/04/2008 11:55:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    آخه شما کباب برگ ندارید.
    پیمانه حاضر جواب :))

     
  • At 8/05/2008 04:54:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم
    حالا خوبه که با خوردن کباب مشکلی نداری.نوش جان تا می تونی بخور.یادم افتاد به زمان بارداری خودم که شیراز بودیم وشرکت بالای کبابی بود که همیشه عاشق کبابش بودم ولی از بخت بدم حساسیت عجیبی به بوی کباب پیدا کرده بودم واز اول صبح که بو براه می افتاد تا عصر حالم بدجوری بد می شد
    :))

     
  • At 8/05/2008 04:55:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    نجار زندگی خود باشید

    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و با بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

     
  • At 8/05/2008 06:50:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    in ke ghose nadare, az haman zamani kabab migirim.

    :)
    Parisa

     
  • At 8/05/2008 07:57:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    Maryam jan,

    dastane najjar jaleb bood. mamnoon.

    Paris

     
  • At 8/05/2008 08:18:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی پریسا جون، لطف داری

     
  • At 8/05/2008 08:19:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    آخ مریم یاد اون شرکت و اون روزه به خیر. چقدر خوش بودیم و قدرش رو نمی دونستیم

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home