تولدی دیگر

Monday, September 29, 2008

صحرای محشر در قلب تورنتو2

نکات حاشیه ای صحرای محشر در قلب تورنتو:

اول از همه از اونجایی که برای همه سوال پیش آمده که چرا من به تلفن دسترسی نداشتم باید بگم که این برمی گرده به چیپ بودن من. دو تا مشکل وجود داره: راستش قرارداد سلفن من چند ماهی هست که تمام شده و در صورتی که بخوام قرارداد جدید داشته باشم باید حداقل دوساله باشه و از اونجایی که ما 5 ماهه دیگه راهی ایران هستیم و قصد داریم حداقل یه سالی اونجا بمونیم، باید قرار دادم رو فسخ کنم که خودش پنالتی داره و پیمانه خانم چیپ هم نمی خواد زیر بار این پنالتی بره. برای پلن های اعتباری هم مشکل دوم وجودداره اونم اینه که پسرک گل من گوشی تلفن مامانش رو توی لیوان آب کرده و مامانی بی گوشی مونده و مثل مشکل قبل نمی خوام که گوشی آشغالی بخرم. محمد بیچاره هم همیشه نگرانه و میگه که من باید موبایل رو باخودم ببرم ولی از اونجایی که محمد باربد رو به مهد میبره و میاره ترجیح میدم که گوشی با اون باشه تا بتونم همیشه ازشون خبر داشته باشم.

آره خلاصه موضوع موبایل این بود.

و اما نکات جالب اون حادثه کذایی:

از اونجایی که ذهن من همیشه در حال مقایسه ایران با اینجاست، اون روز هم ثانیه ثانیه ماجرا رو داشتم با ایران مقایسه میکردم و اینم از نتیجه مشاهداتم:

1-مردم بسیار، بسیار خونسرد بودند. با وجودی که همه مطمتنا برنامه و کاری برای خودشون داشتند ولی خیلی آروم بودند. البته بودند کسانی که غر می زدند که مثلا چرا اتوبوس اینجا نایستاد و یا اینکه چرا من به این اتوبوس نرسیدم و غیره ولی وقتی با شرایط مشابه توی ایران مقایسه می کنم میبینم که واقعا مردم اینجا شاهکار بودند. که این خیلی قابل تحسین بود. همه شرایط رو درک می کردند و با غر زدن اونو واسه همدیگه سخت تر نمی کردند. در حالی که اگه ایران بود 10 درصد اعصاب آدما از شرایط خورد میشدو 90 در صد از شنیدن غرهای همدیگه

2 - یه جوون داشت جلوی جمعت راه میرفت تا به اون طرف چهارراه بره، یه آقای پلیس محترم کوله پشتی اش رو گرفت و پرتش کرد اونطرف و سرش داد زد که مگه می خوای خودتو به کشتن بدی. اینجا ماشین رد میشه. همون لحظه برخورد نیرو انتظامی های خودمون جلوی چشمم آمد که اگه این برخورد رو ما از اونها میدیدم، اولا که همه شروع می کردند زیر لبی به یارو فحش دادن و تا سالها هم در موردش با دیگرون حرف می زدند و ثانیا هم که خود اون جوونه حتما برمی گشت و دعوا می کردولی اینجا هیچ کس چیزی نگفت و اون جوون هم بدون هیچ حرفی راهش رو کج کردو رفت

3- من حامله به راحتی رفتم به مسئول TTC گفتم و اونم با احترام منو سوار اتوبوس کرد و کنترل کرد که کسی به من فشار نیاره. نمیدونم اگه ایران بود اولا من روم میشد به مامور مربوطه بگم یا نه و اگه میگفتم آیا با جوابهایی مثل خوب می خواستی بچه دار نشی و غیره مواجه میشدم یا نه. راستش چون تجربش نکردم در موردش قطعی نظر نمیدم.

4- چند تا هلکوپتر بالای سرمردم پرواز می کردند تا اخبار رو پوشش بدند. شبش که من داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم که دارن با مردم در مورد مشکل به وجود آمده مصاحبه می کنند. خیلی جالب بود که دیدم دقیقا مثل ایران که مسائل رو به راحتی غیر واقعی و وارونه جلوه میدن اینجا هم به همون شکله. مصاحبه گر از خانومه می پرسید که آیا شما از نبود ساب – وی اذیت شدید یا نه و خانومه جواب میداد راستش نه چون این برای من فرصتی شد که به خرید بپردازم و یا یکی دیگه جواب میداد که چقدر بهش خوش گذشته با دوستاش چند ساعتی منتظر مونده و اینکه همه می گفتند که ندیدیند که کسی دیگری رو هل بده. خوب شاخ بنده حسابی در آمده بود از اینکه چطور واقعیات رو تحریف می کنند اونم نه توی ایران جهان سوم بلکه توی کانادای مهد آزادی

حالا یه کم هم از موضوعات خنده دار بگم:

یه آقای سیاه پوست بسیار قد بلند و بامزه ای بود که قدش یه سروگردن بلند تر از دیگرون بود و چون توی اون شلوغی ته خیابون رو میدید مرتب به مردم گزارش میداد که مثلا دوتا اتوبوس داره میاد و اینکه چقدر اتوبوس ها فاصله دارند. اینقدر اینکار رو بامزه انجام میداد که کلی مردم رو شاد می کرد و از عصبانیتشون کم میکرد. حتی یه جاهایی با موبایلش از اون بالا عکس می گرفت و به شخصی که پرسیده بود اتوبوسها کجاهستند نشون میداد.

تنها دعوای اون روز بین دوتا خانم بود. دعوا که نه، یه خانم 30-40 ساله هندی بود که غر میزد که چرا اتوبوس جلوی اون نایستاده و یه دختر سیاه پوست حدود 20 ساله شروع کرد به دعوا کردن باهاش که چرا شرایط رو درک نمی کنی و اینکه تو چند سالته چرا مثل بچه ها رفتار می کنی. دیدن این موضوع هم برای من خیلی جالب بود. اینکه چطور بچه هایی که اینجا بزرگ شده اند مسائل رو متفاوت تحلیل می کنند.

از همه دوستانی که همدردی کرده بودند ممنونم. تجربه دردناک ولی باارزشی بود. هرچند که امیدوارم برای هیچ کس پیش نیاد.

2 Comments:

  • At 9/29/2008 12:50:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    من فقط دعا مي كنم كه تا وقتي ني ني ناز بدنيا بياد همه چيز ه خيروخوبي پيش بره واينكه مامانت حتما براي زايمان تو بتونن بيان پيشت.

     
  • At 9/29/2008 01:06:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی عزیزم

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home