تولدی دیگر

Friday, September 26, 2008

صحرای محشر در قلب تورنتو

من شبا ساعت 5 از سر کار درمیام و معمولا حدود 6:10 خونه هستم. دیشب اما شبی بود برای خودش. هنوزم که بهش فکر می کنم حالم بد میشه.

سوار ساب – وی شدم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن. هر از چندی میشنیدم که اعلام می کنندکه ساب – وی مشکل داره و حرکت کند هست و معذرت خواهی می کردند. کتابم بدجوری هیجان انگیز بود و همه حواسم به خوندن بود و خیلی به اطرافم توجهی نمی کردم و زمان رو از دست داده بودم . تا اینکه به ایستگاه بلور رسیدیم و اعلام کردندکه ساب – وی از اینجا بسته شده و بالاتر نمی تونند برند وباید با اتوبوس های شاتل رفت. به ساعت نگاه کردم و شاخ درآوردم، ساعت 6:20 بود و هنوز 1/3 مسیر هم باقی مونده بود.

از ساب – وی که بیرون آمدم با صحنه ای باور نکردنی روبه روشدم. معمولا توی خیابونهای تورنتو شلوغی آنچنانی نمیبینی. حتی دان تاون و حتی ساعات شلوغ روز، که این یکی از مشکلاتی هست که تازه واردا دارند و احساس غربتشون رو تشدید میکنه. بخصوص اگه از تهران آمده باشند.

اونقدر جمعیت توی خیابون جمع شده بود که ماشینها نمی تونستند عبور کنند. چهار طرف چهارراه پر بود از آدم هایی که از سرکار داشتند برمی گشتند. با بدبختی از توی اون بازار مکاره محل اتوبوس هایی رو که به سمت شمال میرفتند رو پیدا کردم و رفتم و قاطی جمعیت منتظر ایستادم. یه آقا هم از طرف TTC مسئول بود که به سوار شدن مردم نظم بده و حرکت اتوبوس ها رو کنترل کنه. تا وقتی که اتوبوسی نبود مشکلی نداشتم. ولی به محض اینکه اتوبوس میامد مردم هجوم میاوردند طرف درهای ورودی اتوبوس و من بیچاره اون وسط پرس میشدم. به پشتیهام گفتم که من حاملم و هلم ندن که کمی کمک کرد. البته فقط کمی.

همه این بدبختی ها یه طرف و مشکل خبر نداشتن از باربد و محمد از طرف دیگه. محل کار محمد دقیقا همون ایستگاه بلور بود که بسته شده بود و می دونستم که اونم همین مشکل رو داشته و نمی دونستم که چطور و کی خودشو به باربد رسونده. مهد باربد تا ساعت 5 ساعت کاریش هست. از ساعت 5 تا 6 رو اگه بخوای بچه بمونه باید 100$ اضافه بدی و بعداز 6 به ازای هر دقیقه 1$ چارج می کنند.

از نگرانی داشتم میمردم. همش فکر می کردم که الان پسرم تنها بچه باقی مونده توی مهد هست و مربیش هم به دلیل اینکه خسته شده باهاش داره بد رفتاری میکنه. قلبم از این فکر آتیش میگرفت. تصور می کردم بچه بیزبون و بیگناهم رو که چقدر ترسیده و تنها مونده. یه جاهاییش گریم می گرفت از اینکه اینقدر از پسرم دورم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.

حدود یه ساعتی سرپا ایستادم. کمر ودلم داشت میترکید از درد و نگرانی ها هم که دیگه بی پایان بود. تازه علاوه بر همه فکرا همش می ترسیدم که این فشار جمعیت به نی نی هم آسیب بزنه. خلاصه بعد از یک ساعت توی موج آدمها هی اینور و اونور رفتن آخرش خودمو به نماینده TTC رسوندم و گفتم که حامله هستم. دستش درد نکنه اونم منو برد جلوی همه و به مردم گفت که اینجا زن حامله داریم اتوبوس که آمد هل ندید که بتونه سالم سوار شه - اینم از مزایای حاملگی – خلاصه با آمدن اتوبوس بعدی بنده نفر اول سوار شدم و روی صندلی نشستم. دیگه حالم نگفتنی بود. واقعا از درد و اضطراب داشتم میمردم. یه جاهاییش احساس دختر بچه دوساله گم شده ای رو داشتم و فکر می کردم که دیگه هیچ وقت به خونه نمیرسم.

خلاصه اینکه به دلیل شلوغی خیابونها، با وجودی که تنها چند استگاه بیشتر نبود ولی حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا بلاخره به ایستگاه لارنس رسیدیم و دوباره وارد ساب - وی شدیم. از اونجا باید دو ایستگاه دیگه هم بالا میرفتم تا به ایستگاه خونه ما یعنی شپرد برسیم.

لنگ لنگون از پله های ساب – وی بالا آمدم به پاگرد آخر که رسیدم قیافه وحشت زده محمد و چشمای اشک آلود باربد رو اون بالای پله ها دیدم و جون گرفتم. آنچنان باربد رو تو بغلم گرفته بودم که انگار بعد از سالها دوری دارم میبینمش. محمد هم تند تند حالمو می پرسید و می گفت که چقدر نگران بوده. پسرک بیچارم تمام این مدت دو ساعت رو گریه می کرده و مامان مامان می کرده.

محمد برام تعریف کرد که خوشبختانه یکی از همکاراش با ماشین رسوندتش به مهد باربد ولی با این وجود ساعت 7 رسیده و خوشبختانه به جز باربد 4-5 بچه دیگه با شرایط مشابه بودند و همین باعث شده که به باربد خیلی هم سخت نگذره.

شب از دل درد خوابم نمیبرد و همش نگران سلامتی نی نی بودم ولی خوشبختانه امروز کاملا خوبم و زندگی روی روال همیشگی هست.

ماجرای دیشب مسائل جانبی جالبی داشت که احتمالا توی پست جداگانه ای در موردش می نویسم. این پستم زیادی طولانی شد.

6 Comments:

  • At 9/26/2008 09:32:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خدای من، عجب برنامه ای. خيلی ناراحت شدم. دلم آتيش گرفت. منهم که خوندم ميخوام گريه کنم چه برسه به تو در بحبوحه ی ماجرا.
    ميفهمم که چه حالی داشته ای.
    خدا رو شکر که همه چيز بخوبی گذشته.
    خدا رو شکر.
    وقتی روشی به مهد ميرفت. نگرانی به موقع رسيدن به مهد هميشه همراهم بود.
    خودم وقتی دبستان بودم يکبار در مدرسه حا موندم و مامان و بابام به هوای هم هيچکدوم دنبالم نيومده بودن.
    حالا فکر کن کوچولويی مثل باربد بمونه اونجا.
    حالا باز بگم!
    بابا يک زنگ ميزدی. جتما من يا رضا که مسافر ساب وی نيستيم ميتونستيم به راحتی بهش برسيم.
    مواظب خودتون باشين

     
  • At 9/26/2008 09:34:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی عزیزم،
    اولا که اصلا به فکرم نرسیده بود که به شمازحمت بدم بعد از اون هم تو پست بعدی می نویسم که چرا نمی تونستم زنگ بزنم:(

     
  • At 9/26/2008 12:03:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    مگه شما موبايل نداريد كه از حال هم باخبر بشيد؟
    هيچي بدتر از بيخبري تو غربت نيست

     
  • At 9/26/2008 12:04:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    گفتم که تو پست بعدی می نویسم که چرا نمی تونستم زنگ بزنم:(

     
  • At 9/26/2008 12:56:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    وای پیمانه جون.خدا رو شکر که الان همه خوبید و به خصوص نی نی.من که دارم میخونم و میدونم به خیر گذشته اشکم دراومد و بغض گلوم رو گرفته چه برسه به تو که تو اون شرایط گیر کرده بودی.به هر حال خدا رو شکر که همه چیر به خیر گذشته.مواظب خودت و نی نی باش عزیزم.

     
  • At 9/29/2008 12:01:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    وای دختر چی کشیدی تو . همین که می خوندم اضطراب گرفته بودم . طفل معصوم باربد که اذیت شده. خدا رو شکر که بالاخره به خیر گذشت . حالا حالت خوب هست ؟

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home