تولدی دیگر

Monday, September 15, 2008

من و خدا

از هفته پیش رسما کار ترجمه رو تعطیل کردم و اعلام کردم که به دلیل بیماری تا شش ماه نمی تونم ادامه بدم. انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. ترجمه اذیتم نمی کرد تازه خیلی هم بهش علاقه داشتم ولی اینکه مجبور بودم تایپش کنم خیلی ازم انرژی می گرفت. دلم تنگ میشه، توی این مدت سه تا کتاب ترجمه کردم و تجربه خیلی باارزشی بود.

حالا دیگه چون توی ساب وی ترجمه نمی کنم و کاری ندارم میشینم و در پوستین خلق و خدا میافتم : ). مدتی هست که آدمها رو نگاه می کنم و حسابی از خدا شاکیم. نه اینکه شاکی باشم نه، ولی نگاه می کنم و می بینم که یکی رو با پوست شیری خوش رنگ لبایی که بدون رژ لب از زیبایی بی همتاست، موهای خرمایی لخت و قشنگ که خودش هم های لایت خدادادی داره آفریده و درست در کنار همون می بینم که یکی دیگه با پوست سیاه پر از لک ( من عاشق اینایی هستم که پوست سیاه یکدست دارند)، موهایی وزوزی که اصلا نمی دونند چکارش کنند که یا زیر کلاه گیس قایمش می کنند و یا اینکه توی چیزی مثل روسری می بندندش، دستای ضمخت و نازیبا، پاها به همین شکل.

خدا رو شکر که تورنتو هم بیشتر از هر جای دیگه تنوع نژاد داره و توی یه اتوبوس می تونی هزار مدل مختلف آدم ببینی.

به این فکر می کنم که آخه خدای من قربون اون عظمتت برم، آخه این چه عدلیه. اولی رو آدم تا میبینه ناخودآگاه به دلش میشینه و دومی رو باید دنبال دلیل برای دوست داشتنش بگرده. منظورم قضاوت کردن از روی ظاهر نیست. منظورم به احساسی هست که خود اون آدمها دارند. مثلا خود من سالها از وجود کک مک هام رنج بردم. حالا موضوع من اصلا حاد نیست و بیشتر حساسیت خودمه ولی سیاهها اختصاصا موهاشون و شکل وفرم دست و پاهاشون خیلی متفاوت هست.

هی به خدا گیر میدم که آخه عدلت کجا رفته. چرا این آدمی که کنار من نشسته اینقدر برای درست کردن موهاش باید تو زندگی سختی بکشه و من راحت یه دوش می گیرم، یه 5 دقیقه سشوار. به اینجا که میرسم حالم خراب تر میشه و گیرم سه پیچ تر میشه. می گم اصلا خدایا ظاهر رو ولش کن. آخه اون بچه معصومی که قبل از به دنیا آمدن معتاده و اصلا معتاد به دنیا میاد گناهش چیه؟ اونی که مادر و پدرمعتاد داره؟ اونی که اصلا زاده بزه هست. چطور من می تونم سرزنشش کنم که چرا معتاد شدی؟ چطور وقتی تو خیابون جلومو میگیره که پول بهش بدم، توی دلم می گم بروبابا جوون به این رشیدی می خواستی معتاد نشی؟ بعد دلم میگیره. از این همه ظلمی که به بعضی از آدما میشه. به سرونوشت غمگینی که دارندو اینکه من چقدر بی خیالانه فقط و فقط به فکر این هستم که چطور رفاه بیشتری رو برای پسر نازدونم ایجاد کنم.

فکر کنم بهتر باشه که از فردا یه کتابی چیزی با خودم بردارم ودست از سر خدا و بنده هاش بردارم. این سوالا هیچ وقت جواب نداشته. راستش این تنها مشکلی هست که من با خدا دارم. تو بقیه موارد تفاهم کامل داریم و کاملا حرف همدیگه رو می فهمیم. خوب دیگه مثل هر رابطه دیگه ای این رابطه هم مشکلات خودشو داره :)

4 Comments:

  • At 9/15/2008 10:44:00 AM , Blogger Afrooz said...

    از قدیم و ندیم گفتن زن حامله باید چیز های خوشگل رو نگاه کنه مخصوصا شما که دختر دارین درنتیجه از این به بعد لطفا با زشتاش کاری نداشته باشین

     
  • At 9/16/2008 02:23:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    ميدونم هميشه اين سوالات ذهن منم مشغول ميكرده. البته اين تفكر متونه كمكمون كنه كه اين ادمها روحهاي قدري هستن كه براي رشيدن ما به تجربه هاي بزرگ تو زندگي اين شخصيتها رو انتخاب كردن..

     
  • At 9/16/2008 06:09:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خدا و آرایشگر

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
    وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
    آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه آدم مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.
    نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
    به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
    می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
    آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
    آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
    مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

     
  • At 9/16/2008 06:14:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    البته می دونم که این مطلب زیاد به اون چیزایی که گفتی مربوط نمی شه(یه وقت سوتفاهم نشه)فقط چون به نظرم جالب بود،گذاشتمش
    :)

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home