تولدی دیگر

Tuesday, September 30, 2008

یاغی دیروز و مرغ خونگی امروز

امروز داشتم با یکی از دوستای دبیرستانم چت می کردم. توی صحبتاش به این اشاره کرد که من یاغی هستم. یه دفعه دلم گرفت. بهش گفتم نه مژگان جان پیمانه دیگه یاغی نیست. پیمانه مدتهاست که مرغ خونگی شده. جمله ام تلخ بود ولی احساسم نسبت به تغیراتم تلخ نیست. راستش تغیراتی رو که کردم دوست دارم.

توی کوره راه زندگی از پیمانه سربه هوایی که فکر می کرد می تونه همه دنیا رو تغییر بده، پیمانه ای که دید بسیار خشک و خشنی نسبت به مسائل اطرافش داشت به پیمانه ای دوست داشتنی تبدیل شدم. دوست داشتنی رو به کار میبرم چون از فیدبک های اطرافیانم می بینم که همه این پیمانه رو بیشتر دوست دارن. راحت تر باهاش ارتباط برقرار می کنند و می تونند که بهش اعتماد کنند. جدای از اون خودم این پیمانه جدید رو خیلی بیشتر دوست دارم. باهاش راحت تر هستم. هسته مرکزیم عوض نشده. پیمانه قدیمی هم دختر خیلی مهربونی بود ولی یه چیزی مانع میشد که این مهربونیش از لایه های درونی و مرکزی بتونه خودشو به پوسته رویی برسونه. شاید اون روزا هیچ کس جز خود پیمانه نمی دونست که پیمانه چقدر دختر مهربونیه. اما این پیمانه جدید بین لایه های درونیش و پوسته بیرونیش پلی زده و به راحتی می تونه احساساتش رو نشون بده.

نمی تونم احساسات دو گانه ام رو نسبت به این موضوع توضیح بدم. در عین حال که از این تغیرات خیلی خوشحالم و خیلی خیلی احساس راحتی می کنم ولی وقتی به عقب برمی گردم و گذشته رو مرور می کنم یه چیزی باعث می شه که دلم بگیره. هنوز نفهمیدم که چرا این احساس بهم دست میده. مثل امروز که در حین چت کردن با مژگان اونقدر عمیق دلم گرفت که اشکام سرازیر شدند.

یه حس تلخ پشت این موضوع هست که هنوز نتونستم بشناسمش.

5 Comments:

  • At 10/01/2008 04:56:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    نه پیمانه جونم این جوری که فکر می کنی نیست ، من که همیشه باهات راحت بودم و همیشه از توی چشمات می فهمیدم که چقدر مهربون و دوست داشتنی هستی. تنها تفاوتی که توی این سالها بوجود اومده اینه که الان شاید خیلی راحت تر احساساتت رو به زبون میاری واونها رو نشون میدی که اینم فکر کنم کاملا طبیعی باشه چون هر کسی که تجربه مادر شدن رو داشته باشه حتما این حس قشنگ رو درک میکنه چرا که لازمه ارتباط با بچه ها و ورود به دنیای قشنگشون اینه که مثل خودشون پاک و بی آلایش باشی و خیلی رک وراست همه چیز رو به زبون بیاری.
    البته توی این مورد باهات موافقم که توی اون دوران یک سری فکراوعقایدی نسبت به زندگی ، زنده بودن و اصلا زن بودن و ... داشتی که شاید بیشتر از همه باعث آزارو اذیت خودت میشدولی الان خوشحالم که اول از همه خودت از خودت راضی هستی .این یعنی پیشرفت و به کمال رسیدن. چرا که به نظر من لازمه اینکه دیگرون آدم رو دوست داشته باشن وعاشقش باشن اینه که اول خودش ، خودش رو دوست داشته باشه و عاشق خودش باشه.
    به هرحال چه پیمانه سالهای پیش و چه پیمانه الان رو دوست دارم و برای دیدنش لحظه ها رو می شمارم
    :)

     
  • At 10/01/2008 05:30:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    به نظرم هممون این حس تلخ رو اگر یه کم در گذشته هامون جستجو کنیم داریم،این تلخ بودن اصلا ربطی به این موضوع که گذشتمون اشتباه بوده یا خوب نبودیم نداره بلکه به نظر من تنها حسرت از دست دادن روزهایی هستن که در گذشته های نه چندان دور از دستشون دادیم و چه بسا که بهتر هم می تونستن باشن.گذشته هایی که تا دیروز جزیی از وجودمون ، از زندگیمون،از آرزوهامون بودن و حالا با گذشت سالها تنها به یه خاطره تبدیل شدن بنابراین خیلی طبیعی هست که با مرورشون دلمون براشون تنگ بشه یا بگیره یا حتی یادشون جشمامونو خیس کنه
    :(

     
  • At 10/01/2008 07:55:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مریم جان ممنونم از جواب قشنگت. نه به خاطر اینکه ازم تعریف کردی(بابت اون یه نوشابه مهمون من، البته وقتی که برگشتم) بلکه به خاطر اینکه اینقدر قشنگ تحلیل کردی. شاید حق با تو باشه واین تلخی ناشی از ازدست دادن روزهای گذشته باشه

     
  • At 10/01/2008 08:27:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جون
    منهم وقتی به گذشته نگاه ميکنم گاهی دلم تنگ ميشه برای اون آدمی که بودم و ديگه نيستم. با وجود اينکه ميدونم اينی که هستم تکامل يافته تر از اونه که بودم، باز هم دلم ميگيره از زمان رفته. شايد البته اين مشابه حال تو نباشه. اما خوب واقعيت همينه که زمان در حرکته و چه خوبه که ما هم در حرکتيم. اگراين پيمانه هنوز همان پيمانه بود و تغيير نکرده بود واقعا جای ناراحتی داشت.
    من برای خودم اين حالتها يی رو گاه از گذشته ام ميان، به حبابی تشبيه ميکنم که اززير آب مياد بيرون. نگاهش ميکنم، شاد باهاش اشکی هم بريزم اما ميدونم که ميترکه و از بين ميره.
    نوشته ات رو که خوندم، فکر کردم به پيمانه ای که اول بارها ديده بودم، سه سال پيش بود و بعد فکر کردم به اين پيمانه خانوم الان. اگرچه که اونموقع هم دوستت داشتم ولی موافقم که الان دوستداشتنی تری.

     
  • At 10/01/2008 11:37:00 AM , Blogger لاله said...

    شاید این تغییر رو که حس میکنی به خاطر اینه که الان مادر شدی و خوب مادرا کلا دوست داشتنی تر هستند .یه جورایی حس خوبی به آدم دست میده از این جهت که فقط یه زن میتونه مادر باشه.قبلا یه خانوم خوب و دوستداشتنی بودی و الان یه مادر خوب و دوستداشتنی

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home