تولدی دیگر

Tuesday, September 30, 2008

دوست من مصطفی

نوروز سال اولی که به شرکت آمده بودم یعنی سال مارچ 2006، توی شرکت سفره هفت سین انداختم که خیلی همه خوششون آمد و کلی ابراز علاقه کردند. حتی سبزه هم برده بودم. براشون خیلی جالب بود. براشون از فلسفه هفت سین گفتم و اینکه هر کدام از این سین ها به چه معنی است. اون سال واسه خونه سه تا ماهی خریده بودیم، دو تا به نیت من و محمد و سومی هم به نیت نی نی که اون موقع حامله بودم، که همین باربدک گلم باشه. ماهی باربدم اونقدر کوچولو بود که همون روزای اول مرد ولی دو تا ماهی دیگه زنده موندند و بعد از 13 اونارو بردم شرکت و همین باعث شد که آقای رئیس یه آکواریوم بخره و ماهی ها رو داخلش نگهداری کنه. آدم با ذوقی هست و خودش هم چند تا ماهی دیگه خرید.

قرار شد که روی ماهی ها اسم بگذاریم، گفت که از اسم مصطفی خیلی خوشش میاد ( قبلا از من معنی اش رو پرسیده بود و وقتی که فهمید معنیش چیه براش خیلی جالب بود) و قرار شد که یکی از ماهی هایی که من برده بودم و بزرگتر بود اسمش مصطفی باشه. اونموقع مصطفی به اندازه یه بند انگشت بود. برای رئیسم توضیح دادم که ما اینو بی احترامی میدونیم که اسم پیامبرمون رو روی حیوون بگذاریم ولی از اونجایی که من می دونم تو به خاطر علاقه به این اسم اونو انتخاب کردی اشکالی نداره.

مصطفی به مرور بزرگ شد و به بزرگترین ماهی اکواریوم تبدیل شد. راستش باعث خجالت و شرمندگی من هم شد. چرا که جناب مصطفی خان به یه ماهی شکارچی تبدیل شد و ترتیب همه ماهی های دیگه آکواریوم رو میداد. یادمه یه بار منو و رئیسم داشتیم با ذوق به ماهی هایی که اون همون روز خریده بود و به آکواریوم اضافه کرده بود نگاه می کردیم که دفعه جلوی چشم خودمون مصطفی یکی از اونها رو خورد. تراور (رئیسم) با تعجب برگشته بود و به من می گفت تو هم دیدی؟ این موضوع ماهی خوردن مصطفی به یه موضوع خنده برای همه تو شرکت تبدیل شده بود. چیزی نزدیک به 20 ماهی توسط مصطفی خورده شد تا بالاخره تراور تسلیم شد و دیگه ماهی جدیدی نخرید والان مدتهاست که توی آکواریوم دو تا گلد فیش من هستند و یه ماهی که کارش تمیز کردن آکواریوم هست.

مصطفی از اون موقع به یکی از ارکان اصلی شرکت تبدیل شد و حتی به یکی از سوالهای تکلیف ورودی همه افراد تازه استخدام شده تبدیل شد و سوال این بود که اسم بزرگترین ماهی شرکت چیه.

الان دقیقا از اون زمان 2 سال و نیم میگذره و دیروز وقتی به شرکت آمدم دیدم که مصطفی من یه وری شده و توی آب داره غوطه می خوره. دلم فشرده شد. کلی دعا کردم که زنده بمونه ولی در کمال ناباوری ساعتی بعد دیگه کاملا مرده بود. باورم نمیشد که از مرگش اینقدر متاسف بشم و تحت تاثیر قرار بگیرم ولی الان که فکرشو می کنم انگاری که برام حکم یه چیز شرقی رو داشت مثل یه دوست بود از فرهنگم، از کشورم. دوستی که دیروز ازدستش دادم.

ببخشید که زیادی غمگین شد ولی این دقیقا احساسی هست که از دیروز تا حالا با منه. بخصوص هر وقت که به آکواریوم نگاه می کنم.

6 Comments:

  • At 9/30/2008 10:26:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    چه ماجرای جالبی بود. اين مصطفی هم فکر کنم عمر طبيعی خوبی کرده چون دو سال و خورده ای برای يک گلد فيش عمر خيلی خوبيه.
    از دست دادن حيوونی که دوستش داری و بهش عادت ميکنی هم سخته.
    احساست رو چه قشنگ گفتی.
    حالا به تراور بگو که اگه حيوون بميره ما ميگيم که بلاگردون مال و جون بوده و مصطفی با مردنش، بلايی رو از سر شرکت رد کرده.
    :)

     
  • At 9/30/2008 11:18:00 AM , Blogger لاله said...

    عوضش به تراور بگو از این به بعد میتونی با خیال راحت ماهی جدید بخری.ولی دلم برا مصطفی خیلی سوخت.شاید مرض بوده ولی چون زبون نداشته نتونسته بگه یا مثل سگها و گربه ها نمیشه از رفتارشون تشخیص داد

     
  • At 9/30/2008 11:24:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    آره لاله جون مرسی از همدردیت

     
  • At 9/30/2008 11:25:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    وای پریسا کافیه که بابایی شما بیاد و این پست و کامنت هاشو بخونه، دیگه حسابی موضوع خواهد داشت تا با محمد به ما بخندند

     
  • At 9/30/2008 12:42:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    پس بدان و آگاه باش که بابايی معمولا مياد و ميخونه.
    ;)

     
  • At 10/01/2008 02:24:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    حالا اگه ایران بودی همه می گفتن عجب شبی رفته،شب عید فطر.توهم می تونی اینو بگی وبه این موضوع فکرکنی تا ناراحتیت کمتر بشه
    :))

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home