تولدی دیگر

Saturday, January 29, 2011

لیلا منم

دارم فیلم "لیلا" رو نگاه می کنم. حال بدی دارم، اونقدر بد که نتونستم بگذارم فیلم تمام بشه بعد بنویسم. سالها پیش هم این فیلم رو دیده بودم، اون موقع ها جوونتر بودم و سرم خیلی باد داشت. اونبار هم مثل ایندفعه از اول تا آخر فیلم فحش دادم. به همه به مادر شوهر بدجنس، به شوهر بی وجود، به خانواده بی مسئولیت و از همه و همه بیشتر به لیلای ضعیف.
اما اینبار یه تفاوت داشت. تفاوتش این بود که می خواستم در مورد احساسم بنویسم و مثل همیشه معجزه نوشتن چشمامو باز کرد. شروع کردم که به لیلا بدوبیراه بگم ولی یه دفعه یه چیزی رو متوجه شدم. لیلا منم. متوجه شدم که به گفته کتاب "نیمه پنهان وجود" دارم فرافکنی میکنم. بله لیلا منم. من هم مثل لیلا فقط و فقط برای راضی نگه داشتن آدمها به چیزهایی تن در میدم که نه تنها بهشون علاقه و اعتقاد ندارم که حتی از نظر جامعه هم پسندیده و مناسب نیست. که برای راضی نگه داشتن آدمها بهشون باج میدم، تا جایی که توان دارم پیش میرم و یه دفعه کم میارم، میبرم و اونوقته که اون سکه وجود پیمانه نمایان میشه. دست وپامیزنم، چنگ و دندون نشون میدم و از خودم نمایش به راه میاندازم. اینجای کار دیگه هیچ کس بهم حق نمیده، چون آدمی که با چنگ و دندون بخواد حقش رو بگیره چندان هم حق دادنی نیست. یه قاطعیت در ابتدای کار میتونه از اینهمه بحران و شلوغی جلوگیری کنه. ولی اون قاطعیت شهامت می خواد. واقعیت اینه که این روزها خیلی بهتر هستم و کمی شهامت و قاطعیت پیدا کرده ام ولی تا ریشه کن شدن مشکل راه طولانی دارم.

Labels:

Tuesday, January 25, 2011

ارضاء حس خودخواهی

به وبلاگایی که می خونم سر میزنم. هیچ مطلب جدیدی نیست. دلم میگیره. احساس می کنم که انگاری همه با هم به مسافرت رفتند، اونم بدون اینکه منو با خودشون ببرن. با بیحوصلگی چرخی میزنم و بیحوصله تر میشم. یه دفعه به سرم میزنه که اسم خودم رو سرچ کنم. به هیجان میام. با دیدن اسمم در کنار کتابهایی که ترجمه کردم دلم یه دفعه خنک میشه. توی این روزای افسردگیری، روزایی که احساس پوچی و بیهودگی می کنم، هیچ چیز مثل این نمی تونست دلمو خنک کنه. بخصوص که میبینم از 8 تا کتابی که ترجمه کردم 4 تاش داره توی فنی حرفه ای برای سال دوم و سوم، تدریس میشه. اینم اسم کتابها:
تركيب بندي پويا
بياييد طراحي كنيم
طراحي طبيعي چهر هها
30 تمرين ساده طراحي براي تازه كارها

Labels: ,

Monday, January 24, 2011

مرگ غمگین یک شا*هزاده

کانالهای ما*هواره رو بالا و پائین میکنم. کانالهای خارجی چنگی به دل نمیزنند. به سراغ ایرانی ها میرم شاید که شانس بیارم و برنامه دکتر هولاکوئی رو نشون بده. برنامه پارس تیوی توجهم رو جلب میکنه. مراسم یادبود هست. یادبود درگذشت علیرضا پ*هلوی. شاخم درمیاد. ای بابا، اینکه خیلی جوان بود. ظاهرا 45 ساله بود. دلیل فوتش رو نمی گند و فقط ازش تعریف می کنند و صحبت های معمول این مراسم. آهنگ بسیار غم انگیزی پخش میشه. یه دفعه به این فکر می کنم که شاه*زاده بی کشور بودن چه حسی می تونه داشته باشه؟ احساس کنی که بزرگی اما به بزرگی ات دهن کجی بشه. آواره غربت باشی و به زور بخوای بگی که شاه*زاده ای. دلم به درد آمد. موهای تنم سیخ شده بود و از درون میلرزیدم. تلفن زنگ خورد. محمد بود. راجع به مراسم بهش گفتم و فهمیدم که سه هفته پیش مرحوم شده و خودکشی کرده. اشکم سرازیر شد. نمیدونم واسه چی خودشو کشته ولی مطمئنم که بخش بزرگی از اون رو غم غربت و تنهایی تشکیل داده.
به مسائل سیاسی کاری ندارم. به اینکه آدم خوبی بوده یا نه و یا حتی اینکه پدرش خوب بوده و یا بد. اسم ها آدم ها رو محدود می کنند. وقتی اسم شاه*زاده رو به دنبال بکشی سبک و سیاق زندگی ات با آدم های معمولی فرق می کنه. توی دوستی هات، ارتباطاتت، حتی نوع کارو روش زندگی ات معذب و مقید میشی. خوب اینا اشکالی نداره چرا که در عوض به خاطر اون اسم مزایای هم نصیبت میشه. اما وقتی شاه*زاده بی کشور و یا بهتر بگم به دور از کشور باشی فقط محدودیت ها تورو آزار میدن و هیچ مزیتی هم وجود نداره که دلت رو خنک بکنه. نمیدونم شاید اون بیچاره هم به همین دلیل خودش رو کشته.
دلم می خواد که کمی سرچ کنم و ببینم که کی بوده. هیچ چیز در موردش نمیدونم و هیچ وقت هم برام مهم نبوده اما دوست دارم بهتر بشناسمش.

راستش من شبکه های ایران و شبکه های ایرانی اونور آب رو نگاه نمی کنم. ارتباطم با آدم ها هم محدود میشه به تماس تلفنی با پدر، مادر و برادرهام که به دلیل دور بودنشون فقط از خودمون میگیم و به اخبار ایران و جهان نمیرسیم. خلاصه اینکه تعجب نکنید از اینکه من اینقدر از دنیا عقبم و اخبار بیات شده برام جالبه :)

Labels:

Friday, January 21, 2011

زندگی چه سخت درسهاشو به آدم مید ه

جوجه هام حسابی عصبی و بیقرار هستند. پا به زمین میکوبند، مشت پرت می کنند، اخم می کنند و فریاد میزنند. من این وسط مات و متحیر فقط نگاه می کنم و در دل خون میگریم. به سراغ مشاور نمیرم کار من با مشاور درست نمیشه. مشاور حرفهایی رو میزنه که خودم کمابیش میدونم. از بچه ای که مادرش مدام درحال جیغ زدن هست چه انتظاری دارید. مشاور خواهد گفت که بچه باید آرامش داشته باشه، که من نباید داد و بیداد کنم تا بچه ها یاد نگیرند و هزاران محال و ناممکن دیگه.
چه مادری هستم من. به خودم افتخار می کنم. نمیدونم هیچ وقت قادر خواهم بود که آسیب هایی رو که توی این دوره به روح و روان بچه ها خورده جبران کنم؟ آسیب هایی رو که به روح و روان خودم خورده چی؟
اما یه چیز رو با اطمینان میدونم که تمام توان خودم رو به کار بردم تا شرایط رو در حد امکان براشون خوب نگه دارم. حتی گاهی اوقات خودم متعجب می مونم که چطور تونستم اینقدر مقاومت کنم. خسته ام و تن بیروح خودم را به دنبال خودم میکشم. چاره ای نیست باید صبر کرد.
جالبی زندگی به اینه که همیشه از اونجایی می خوری که فکر می کردی که برای تواتفاق نخواهد افتاد. همونجایی که همیشه ادعا می کردی اگه تو به جای فلانی بودی چنین می کردی و چنان. حالا به جای فلانی هایی که سالهای سال بد و بیراه شنیدند و سرکوفت ضعف و ناتوانی رو خوردن نشسته ام و آنچنان مستاصل و ناتوانم که حتی نای نفس کشیدن ندارم. از تمام فلانی هایی که زمانی ادعا کرده ام که ازشون قوی ترم، که می تونم بهتر عمل کنم معذرت می خوام. خامی بود و جوانی.

Labels:

Tuesday, January 18, 2011

از دایپر گرفتن دخترک

خوب اونقدرها که فکر می کردم کار ثبت نام آسون نبود. تازه فردا باید زنگ بزنم و وقت بگیرم. ظاهرا این مهد کودک روزهای خاصی رو برای پذیرش بچه ها در نظر میگیره تا یه مربی اون روز رو با بچه تازه وارد بگذرونه و فضای دوستانه ای برای بچه ایجاد بشه.
امیدوارم که اینها فقط پز ظاهری نباشه و کیفیت هم خوب باشه.
نمی دونم بااین دخترک چه کار کنم. چند وقتی بود که با دایپرش مشکل پیدا کرده بود و اذیتش می کرد. روزی چند بار سرکار خانم رو در حالی که دایپرش توی دستش بود پیدا می کردم. اونوقت باید با خانم یه مسابقه دوی ماراتن دور خونه می گذاشتم تا بگیرمش و دوباره با دوز و کلک و گاهی اوقات دعوا راضی اش کنم تا دایپر بشه. هر کس که دستشویی میرفت خانم هم دم در دستشویی بست مینشست و "پی پی" می گفت. بارها از دستشویی بیرون آمدم و دیدم که دخترکم خودش آماده شده و دایپرش رو باز کرده و داره بهم نیشخند میزنه.
میدونستم که بچه ها تا دوسالگی قدرت نگهداری دستشویی اشون رو ندارند و می خواستم تا تولد دو سالگی اش صبر کنم، ولی اونقدر بیقراری کرد که با وجودی که هنوز تا تولدش یه ماه مونده از اول هفته پیش از دایپر گرفتمش ولی فینگیل خانم هنوز خیلی خوب نمی تونه خودش رو کنترل کنه وتقریبا روزی یه بار یه گوشه از خونه رو آبیاری می کنه.
جمعه هفته پیش خوابم میامد، باران رو دستشویی بردم و روی مبل دراز کشیدم. هنوز چشام گرم نشده بود که دیدیم آمده و داره میگه "پی پی" فهمیدم که اینبار دستشویی بزرگ داره. باچشمای بسته به محمد گفتم که به دستشویی ببرتش. توی خواب و بیداری صدای اونها رو شنیدم که به دستشویی رفتند و خیلی زود برگشتند. چند لحظه چرت زدم و یه دفعه با وحشت چشمامو باز کردم. بعله درست حدس زده بودم. یه استوانه قهوه ای روی جلوی دری دستشویی خود نمایی میکرد. محمد خان بی حوصلگی کرده بود و زود دخترک رو بیرون فرستاده بود و خودش توی دستشویی باقی مانده بود. سرکار خانم هم که شرایط رو مناسب دیده بود همون جلوی دستشویی به خونه صفا داده بود.
خلاصه اینکه به شدت با پی پی و پوپو سرگرمم

Labels:

Monday, January 17, 2011

دنده چپ

امروز از دنده چپ بلند شدم. چپ ترین دنده ممکن. از نیمه شب میدونستم که فردا قراره از دنده چپ بلند شم. چند بار بیدار و بدخواب شدم. از صبح با همه آدمهایی که میشناختم توی ذهنم دعوا کردم. برای هرکدوم یه بهانه ای پیدا کردم و ساعتها توی ذهنم سرشون داد زدم. جوجه های نازنینم هم این وسط بی نصیب نبودند. با محمد هم که خوب مطمئنا تلفنی دعوا کردم.
نیم ساعتی هست که بچه هارو با دعوا و عصبانیت خوابوندم و حالا خسته و مستاصل اینجا نشسته ام و داردم مینویسم. باورم نمیشه این من بودم که این رفتارها رو با بچه های بی پناه خودم کردم.
دیگه این موضوع تکرار نخواهد شد. فردا بچه هارو مهد کودک ثبت نام می کنم. هردوشون رو مهد میگذارم وتا مدتی رو فقط و فقط به خودم برسم. به این وضع نمیشه ادامه داد.

Labels:

Saturday, January 15, 2011

پریشان نامه بعد از سفر

وقتی که چند مدت نمی نویسی، شروع مجدد کمی مشکل میشه. در واقع همون مبحث اینرسی سکون و حرکت. سه هفته ای سفر بودم ( برای نصب نرم افزاری که گفته بودم ). البته یه هفته ای هست که برگشته ام ولی دچار شل زدگی بعد از سفر یا همون اینرسی سکون و تنبلی بودم. توی این یه ماه هزاران هزار مطلب رو توی ذهنم نوشتم و با شما درمیان گذاشتم. مسائلی که شاید اگه امکان وبلاگ نویسی هم بود، بازم نمی تونستم اینجا بنویسمشون. افسوس که دقیقا همون مطالبی رو نمیشه نوشت که بیشتر از همه به گفته شدن احتیاج دارن.
به یه انگیزه قوی احتیاج داشتم تا دوباره شروع به نوشتن کنم. تا اینکه امروز برای بار دوم فیلم "میم مثل مادر" رو دیدم. از شبکه " ام. بی. سی. پرشیا" پخش میشد. مثل بار اولی که دیدمش، پوست دلم نازک شد، ترک برداشت و پاره پاره شد. چقدر این فیلم دلچسب و لطیف هست. فیلم که تمام شد دلم می خواست مینشستم و ساعتها اشک میریختم. از اون هق هقهایی که دل آدم رو خنک می کنه. اما افسوس که باید اشکهامو فرو می خوردم و به سوالات بی پایان باربدم جواب می دادم.
مامانش چی شد؟
چرا موهاش این شکلی شده بود؟
چرا باباش پیششون نبود؟ مگه دوستشون نداشت؟
چرا پسر توی آب افتاده بود؟
و..........
نتونستم مقاومت کنم و مثل یه مادر خوب کانال رو عوض کنم.
یه اتفاقای خوبی داره میافته. دعا کنید که کارها خوب پیش بره و همه چیز به حال نرمال برگرده.

Labels: