تولدی دیگر

Saturday, May 29, 2010

عشقای خانواده ما

می دونی عشق مامان کیه؟
- بعله ، منم دیگه
یه کم فکر می کنه و بعد میگه البته باران هم هست. ددی هم هست.
می خندم و میگم آره مامانی من سه تا عشق دارم. باربدی، بارانی و ددی.
می گه ولی من فقط یه عشق دارم.
با اعتماد به نفس تمام میپرسم عشق تو کیه؟
پشت چشم نازک می کنه و می گه باران دیگه!!!!!!!!!
ه

Labels:

Friday, May 28, 2010

یه لحظه تنهایی

دلم می خواد که از خوشحالی بالا پایین بپرم. دلم می خواد از شادی فریاد بزم. نمیدونم آخرین باری که تنهای تنها توی خونه خودم بودم کی بود. مطمئنم که به پیش از به دنیا آمدن باربد برمی گرده(البته اگه از 10 دقیقه سوپررفتن باربد با ددیش رو فاکتور بگیریم) در هر حال خوشحالم. محمد باربد و باران رو برداشته و بیرون رفته و من برای یه مدت ،هرچند کوتاه، تنها هستم.
لازم نیست توی این مدت نگران این باشم که باربد مشغول هست یا وقتش به بطالت می گذره، نکنه امروز زیادی کارتن دیده، میوه و سبزیش رو خورده؟ حوصله اش سر نرفته باشه، وضیت باران چطوره؟ الان سر کدوم کابینت هست؟ نکنه داره به چیز خطرناکی دست میزنه، امروز برای سرگرم کردنشون چیکار کنم. چه غذایی بگذارم که هر دوشون خوب بخورند، قطره آهن باران فراموشم نشه. یادم باشه که امروز یه بازی فکری واسه باربد بخرم، خدایا چرا من وقت نمی کنم که یه کم با باران بازی کنم، چرا باران نمی گذاره که من کمی با باربد وقت مفید بگذرونم. چرا نمی گذاره کمی با باربد نقاشی بکشم. وای نکنه الان که باران رو بیش از اندازه چلوندم حس ناامنی توی باربد به وجود آورده باشم. چطوری جبرانش کنم.و........
خیلی وقتا میشه که کم میارم. اختصاصا که کاملا دست تنهام. یه جورایی مثل سینگل مام* ها هستم. تازه بد تر چون اونها خودشون هستند و خودشون ولی محمد نه تنها یارم نیست، مواقع زیادی هم پیش میاد که یه جورایی استقلال فکری رو ازم میگیره.
عذاب وجدان دارم. حس بدی بهم دست میده وقتی که میبینم اینقدر از نبودن بچه ها خوشحالم. از اینکه شبا زور میزنم که بخوابند تا من بتونم دقایقی رو واسه خودم لم بدم و تلوزیون نگاه کنم یا ترجمه کنم یا هر کار کوچیک دیگه ای واسه خودم.
می دونم که این روزا هم میگذرند. می دونم که دارم سخت ترین دوران زندگی ام رو می گذرونم و به زودی بچه ها به قول معروف از آب و گل میان و منم کمی راحتت تر میشم. ولی واقعا بعضی وقتا پیش میاد که بدجوری کم میارم. اونوقت میشه که از این همه ضعیف بودن خودم بدم میاد. به خودم میگم تو که اینقدرکم ظرفیت هستی واسه چی گذاشتی بچه هات دو تابشن. اصلا واسه چی بچه دار شدی و هزار تا حرف دیگه.
پستم قرار بود شاد باشه اما نشد.
دارم یه تصمیم خیلی همه میگیرم واسم دعا کنید که بتونم تصمیم درستی رو بگیرم.
* Single Mom

Labels: ,

Sunday, May 23, 2010

ترس

مثل هر مادر دیگه زور میزنی که به بچه هات بفهمونی که ترس معنی نداره. که سوسک و یا هر حشره دیگه باید از ما بترسند. که اگه پخ کنی سوسکه ترسیده و فرار کرده. اختصاصا برای پسرت که قراره فردا مرد خونه باشه و اگه سوسکی پیدا شد بتونه سینه سپر کنه، جلوی زن و بچه اش خودی نشون بده و آقا سوسکه رو با افتخار بکشه ( وای مامان قربون خودت برم با زن و بچه ات، دلم آب شد).
خلاصه بعد از این همه روضه خوندن واسه بچه بیزبون یه دفعه با دیدن یه سوسک ناقابل، آنچنان رسوایی به پا می کنی که بیا و ببین. همه حرفات یادت میره. وظائف مادرانه ات هم یادت میره. به تنها چیزی که توجه می کنی ترس کشنده ای هست که همه وجودت رو فرا گرفته. حتی یه لحظه نمی تونی یکی از اون منطق هایی رو که برای بچه هات می بافتی یادت بیاد. فراموش می کنی که این سوسک بیچاره حتی به اندازه یه بند انگشتت هم نیست. نمی تونه تورو بخوره یا بهت آسیب بزنه. به تنها چیزی که فکر می کنی حس مشمئز کننده پاهای چندش آورش روی پوستت هست.
خوب نتیجه این قهرمان بازی این میشه که پسرت امشب موقع خواب بهت میگه مامان عروسک "المو"* رو از بالای سرم بردار ازش می ترسم.
به خودت افتخار می کنی پیمانه خانم؛ نه؟

* Elmo

Labels: ,

Saturday, May 22, 2010

ورزش می کنیم پس هستیم

یادم رفته بود که چقدر ورزش به آدم روحیه میده. کانالای ماهواره رو زیر و رو میکردم که چشمم افتاد به چند تا خانم محترم که لباس ورزشی پوشیده بودند و داشتند نرمش می کردند. منم که حسابی چاق و تنبل شده ام گفتم که بد نیست که تکونی به خودم بدم. باربدکم رو صدا کردم و دوتایی شروع کردیم به دنبال کردن حرکات. باران هم که یکی دوهفته ای هست که راه میره ایستاده بود بین ما و گاهی به من و گاهی به داداشیش نگاه می کرد.
باربد با تلاش فراوان سعی می کرد که حرکات رو درست انجام بده و هرجا که نمی فهمید که خانما چکار می کنند، میایستاد و سعی می کرد حرکات منو دنبال کنه.
تجربه مفرحی بود. به خودم قول دادم که از این به بعد هرروز به نرمش بپردازم. حسابی سرحال و شاد شده بودم. راستی که زندگی هر چقدر ساده تر بشه لذت بخش تر میشه. مدتها بود که دنبال پیدا کردن راهی بودم تا بتونم به جیم برم ولی نمیشد. حالا با همین نرمش های ساده جسم و روحم رو جلا میدم، درضمن اینکه ساعات شادی رو با بچه ها می گذرونم.
ا

Labels: ,

Wednesday, May 19, 2010

پسر مسئول من

نیمه شبه با صدای گریه از خواب بیدار میشم. خواب آلود از تخت پائین میام، از اتاق میام بیرون و میبینم که باربد و باران هر دو وسط هال ایستاده اند و دارند گریه می کنند. میام و بغلشون می کنم. اونقدر خواب آلودم که همه کارام رو ناخود آگاه انجام میدم. هردو رو باهم بغل می کنم و با بدبختی از جا بلند میشم. میبرم و توی تختاشون می خوابونم. باربدم که به شت هق هق می کنه. هی میبوسم و می بوسم تا آروم میشن و می خوابند.

صبح که از خواب بیدار شدم از باربد می پرسم که مامان دیشب برای چی گریه می کردید؟ می گه آخه هرچی به باران می گفتم که بیا به اتاق مامانی بریم نمی آمد. از حس مسئولیت و همینطور از استیصالی که اون موقع داشته دلم به درد آمد.

این روزا مادر تمام وقت بودن رو دارم تجربه می کنم. بماند که هر از چندی خسته و کلافه میشم. به روزمرگی عادت ندارم. بین لذت بردن از حال و وقتی که با بچه ها می گذرونم و احساس بیهودگی و پوچی غوطه می خورم. البته عمدتا بالای آب هستم و لذت می برم ولی خوب ترک عادت زمان میبره.

Labels: ,

Saturday, May 15, 2010

یافتم

چند وقتی هست که دنبال ریشه این افسردگی ام که دیگه واقعا طولانی مدت شده میگردم. بالاخره امروز پس از مکاشفات فراوان یادم افتاد که داستان از اون روزی شروع شد که پیمانه خانم خوشحال یه مقدار خیلی زیادی چاق شد.رفتم پیش فامیلی دکترم و ازش پرسیدم که آیا دارویی هست که کمک کنه تا کمی لاغر بشم. دکتر دانشمند تر از من هم بهم یه قرص معرفی کرد ( از اونجایی که من خیلی حافظه خوبی در به خاطر سپاری اسم ها دارم ازم نپرسید که اسم قرص چی بود) بهم گفت که این قرص ضد افسردگی خیلی معروفی هست و ضرر خاصی هم نداره. یادمه وقتی که رفتم از داروخانه دارومو بگیرم خانم دکتر داروساز بهم گفت که تقریبا 90 درصد مردم کانادا از این دارو استفاده می کنند. خوب من هم طبیعتا خوشحال که در زمره اون 90 درصد قرار گرفته و از اقلیت 10 درصد خارج شدم :)

فقط دکتر بهم گفت که قطع کردن این دارو خطرناک هست و باید زیر نظر دکتر باشه. مدتی این دارو رو می خوردم و خوب خیلی خیلی حال خوبی داشتم و خودم رو جزء خوشبخت ترین آدمهای دنیا می دونستم. تا اینکه بارانکم رو حامله شدم و مثل احمقها حرف دکتر رو فراموش کردم و سر خود دارو رو قطع کردم. همین شد که من در طول دوران حاملگی به شدت افسرده شده بودم و شاید یکی از مهترین دلائلی که الان ایران هستیم هم همین باشه.

نمید ونم هیچ کار خدا بی حکمت نیست. حتما صلاحی هست که من نمی دونم ولی خیلی خوشحالم که دلیل افسردگی ام رو پیدا کردم. می دونید فکر کردن به اینکه افسرده شدی خودش افسردگی رو بیشتر می کنه. البته الان حال خیلی خوبی دارم و کمی خودمو پیدا کردم. ولی ای کاش اون داروی لعنتی رو نخرده بودم. نمی دونم اگه دارو رو نخرده بودم الان زندگی امون چه وضعیتی داشت.

Labels: , ,

Thursday, May 13, 2010

رهایی از بند تو

چند روز سفرو دوریت یه موهبت الهی بود برای من. وقتی داشتم برای مرور گذشته، دیدن عکس های قدیمی، خوندن خاطرات و نوشته های گذشته. هی خوندم و دیدم و ذره ذره از خواب بیدار شدم. نمیدونم کی تو زندگی گم شدم؟ کی توی سایه تو محو شدم. کی پیمانه نابود شد و فقط تو باقی موندی. نه تقصیر از تو نیست. تو برای محو شدن من کاری نکردی. این من بودم که اونقدر در تو غرق شدم که خودم رو فراموش کردم.

باورم نمیشه چطور یهو همه چیز رو فقط از دریچه چشم تو دیدم. هر چیز تو زندگی از کوچک و بزرگ، فقط به تو مربوط میشه و من هیچ نقشی درش ندارم.

الانی که چند روزی هست که دارم افکارم رو زیر و بالا می کنم، چند روزی که پیمانه کم کمک توی دنیام جا باز کرده، آرامش به زندگی ام بازگشته. حتی روابطم با تو هم خیلی بهتر شده. آرایش کردم، فقط برای اینکه تو ببینی و وقتی که چیزی نگفتی دلم شکست، بدخلقی و تلخی کردم که چرا ندیدی. ترجمه کردم تا به به تو رو بشنوم و نه برای ارضاء درونی و با نشنیدن به به تو سرخورده شدم. از هیچ چیز لذت نبردم. فقط چشمم به تو بود و واکنش هات.

آزادی و رهایی رو دارم تجربه می کنم و توی چشمای تو هم میبینم که چقدر آزاد و رها شدی.

Labels: ,