موجودی به نام پرستار بچه
از راه میرسه. تقریبا جوونه، حدود سی سال داره (البته من امیدوار بودم که جوون تر میبود). ظاهرش بد نیست، لااقل غیر قابل اعتماد به نظر نمیاد. بچه ها هنوز صبحانه نخوردند، ازش می خوام که به بچه ها صبحانه بده. همه توجهش به باران هست که مثل یه موش جلوش نشسته و دلبری می کنه، باربد هم داره خودش رو میکشه تا با قصه هایی از ماشینهاش توجه خاله تازه وارد شده رو به خودش جلب کنه و خاله نازنین کماکان غرق در دلبری های باران هست. پشت کامپیوتر نشسته ام و ظاهرا مشغول کارم اما درواقع از حرص دارم میترکم. پیش خودم میگم تو ذوقش نزنم اول کار فرصت بدم تا کمی بگذره. یه دفعه به باربدی که در تلاش شدید برای جلب توجه هست و از صبحانه غافل شده میگه باران رو ببین چطور داره صبحانه میخوره ازش یاد بگیر تو تنبلی که صبحانه نمی خوری.
دیگه درنگ جایز نیست، به آشپزخانه میرم و صداش میکنم. بهش میگم که لطفا به باربد توجه بیشتری نشون بده. میپرسه حسودی می کنه؟ میگم که نه برای اینکه حسودی نکنه اینو ازت میخوام. در ضمن اینکه به هیچ عنوان با هم مقایسه اشون نکن و به هیچ کدوم نگو که از دیگری یاد بگیره. و هیچ صفات منفی هم بهشون نسبت نده. میگه باشه لطفا بهم بگید آخه هر بچه ای یه مدلی داره!!!!!!!!!!!!
بعد از صبحانه میره به آشپزخانه تا ظرفها رو بشوره بهش میگم که لازم نیست ظرف بشوره فقط اونها رو مرتب همونجا بگذار تا بعدا توی ماشین بگذارم. چند دقیقه بعد به آشپزخانه میرم و میبینم که ظرفها رو باآشغال و دستمال توی ظرفشوری گذاشته و وضعیت تهوع آوری ایجاد کرده. دندونهام رو به هم فشار میدم تا چیزی نگم.
بچه هارو به اتاق میبره و در اتاق رو میبنده، کارم بدجوری گیر کرده. در حالی که به شدت در حال سروکله زدن با برنامه ام هستم، یه گوشه ذهنم همش متوجه در بسته است و من منتظر یه فرصت که برم و در رو باز کنم. بالاخره فرصت فراهم میشه و میرم توی اتاق میبینم که باران رو گذاشته تو بغلش و داره باهاش بازی می کنه و باربد هم برای خودش با ماشینهاش بازی میکنه. به باربد میگم مامان به خاله کارواشت رو نشون بده و باهم بازی کنید. یعنی که باران رو بگذار زمین و برو سراغ باربد!!!!!!
سروکله زدنهای باربد و باران بالا میگیره و من عمدتا طرف باربد رو میگیرم تا کمی از بار بی توجهی پرستار کم کنم. میدونم که توی دلش داره فکر می کنه که من از این مامانای امل پسرپرست هستم که به دختر اهمیت کمتری می دم. فکری که خیلی ها در مورد من می کنند. همون آدمهای بی مسئولیتی که فقط به خاطر دل خودشون و به خاطر اینکه باران شیرینه دل پسرکم رو میشکنند و توجه اضافه من رو به اون کج و بد برداشت می کنند.
تمام روز به همین منوال میگذره وانرژی زیادی از من گرفته میشه اما چاره ای نیست. فردا هم قراره بیاد. ترجیح دادم که همین پرستار بیاد، تا کس دیگه ای که ممکنه حتی از این هم بدتر باشه. ظاهرا در تقدیر من همیشه اینه که به بد رضایت بدم تا گرفتار بدتر نشم.
فکرش رو که می کنم وقتی با حضور من اینهمه برخورد اشتباه با بچه میشه، توی مهد کودک ها چه اتفاقی میافته؟
Labels: فکر و خیالات من, من و پسرم, من و دخترم