تولدی دیگر

Thursday, January 22, 2009

لحظه ای حضور در حال

نشسته ام و دارم به شکمم نگاه می کنم. می بینمش که از زیر پوستم حرکت می کنه و به طرف دیگه میره. یه دفعه یه حال غریب بهم دست میده. اینی که اینجوری زیر پوست من داره حرکت میکنه یه موجود عزیز وظریف زنده است. حالم دگرگون میشه. فکر اینکه یه موجود توی تن تو هست. داره زندگی میکنه. حرکت می کنه، می خنده و گریه می کنه. از عظمت موضوع موهای تنم سیخ میشه.
به این فکر می کنم که چطور پوست تنم اینقدر کش آمده. چطور تک تک سلولهای تنم تحت تاثیر شرایط عوض شدن و حالتی دیگه به خودشون گرفته اند. سر باربد هم همین حال رو داشتم. انگاری که حضور خدا رو بهتر میشه لمس کرد. انگاری که خدا قدرتش رو به رخت میکشه. روز زایمان که خودش یه دنیای دیگه است. حضور خدا رو کنار تختت احساس می کنی.
به نظر من یه بخشی از وجود مادرا توی همون روز زایمان کامل میشه. انگاری که خدا بخشی از روح خودشو با خارج شدن بچه از بدن مادر، به مادر منتقل می کنه. برای من که اینجوری بود. اینقدر واضح عوض شدن روح و روانم رو احساس کردم.
نمی دونم که اینبار هم اینقدر متاثر خواهم شد؟ پریسا میگه عشقی که تو وجودت به باربد داری دوباره برای یه موجود دیگه بوجود میاد. خیلی برای حس این لحظه هیجان زده هستم. تا این لحظه از حاملگی ام توی شلوغی گذشت ولی حتی همین چند لحظه ای که درحالم حضور داشتم برام کافی هست.

Labels: ,

6 Comments:

  • At 1/22/2009 08:41:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    دوست جون چقدر خوبه كه اونجا اين امكان رو داري كه لحظه زايمانتو اينطور باشكوه حس كني. اينجا مامانا يا طفلكيها فقط درد دارن و جيغ مي كشن يا بيهوش هستن و چيزي نمي فهمن.
    ولي اونطور كه من ديدم تو خارج حتي باباي بچه هم توي لحظه تولد شريكه.
    بوووووووووس

     
  • At 1/22/2009 08:43:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    منهم نوشته ات رو آروم آروم خوندم و مزه مزه کردم و کيف کردم از همه اون احوالاتی که گقتی.ه

    سختيهای حاملگی و زايمان همه در برابر تجربه ی بینظر تولد، هيچ نيست. همه چيز در دنيا عادلانه است. بخشی از خلقت شدن و اينقدر به خدا نزديک شدن، ارزون بدست نمياد.ه

    منکه هميشه به پرسنل اتاق زايمان که روزی چند بار شاهد اين واقعه ی بزرگ هستند، حسوديم ميشه.ه

    وخوش به حال پدرهايی که ميتونن همراه اين لحظه های باشکوه بشن.ه

    در انتظار اين خانومی هستيم.ه
    :)

     
  • At 1/22/2009 10:25:00 AM , Blogger Afrooz said...

    به هدای عزیز بگم که من هردو بچه ام رو توی ایران(تهران) به دنیا آوردم و از طریق سزارین هم بود و بیهوش هم نبودم. اپی دورال شده بودم و همه چیز رو میفهمیدم. تنها فرقی که داشت این بود که شوهرم بالای سرم نبود و این تجربه قشنگ رو احساس نکرد.

     
  • At 1/22/2009 02:27:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    منم هر وقت خسته ميشم يا نااميد ميشم يادم مياد خدا چطوري بدون كوچترين دخالتي از طرف من يه موجود به اين كاملي توي وجودم رشد كرده. و با بياد اوردن اين موضوع خيلي احساس آرامش ميكنم. يادم مياد كه اون نيروي برتر همه جا ميتونه اينقدر كامل عمل كنه و نيازي نيست من براي همه چيز زيادي خودم رو اذيت كنم.

     
  • At 1/24/2009 09:49:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    افروز جون كدوم بيمارستان بودي؟

     
  • At 1/26/2009 08:11:00 AM , Blogger Afrooz said...

    بیمارستان آراد اگر درست یادم باشه توی خیابان سمیه بود. زیر نظر دکتر اسدزاده. اعتقاد داشت خطرش از بیهوشی کمتره و مادر ها هم میتونن در لحظه به دنیا امدن بچه شریک باشن. نظرش هم درست بود. با این که دردی نداشتم, غیر از لحظه تزریق آمپول اپی دورال, ولی همه چیز رو احساس کردم.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home