تولدی دیگر

Thursday, January 08, 2009

باز این چه شورش است که در خلق آدم است

نمیدونم چه حکمتی در وجود امام حسین نهفته است که اینقدر خاص هست. منی که هیچ وقت توی عمرم تو فضاهای مذهبی نبودم. نه از روضه رفتن خبر دارم و نه عزاداری یا جشن های مذهبی ولی با این وجود هر وقت که به امام حسین رسیدم حال غریبی بهم دست داده. هیچ وقت یادم نمیره سالی که به سوریه رفته بودم تا واسه مهاجرت به کانادا اقدام کنم. با یه تور زمینی رفته بودم. یه اتوبوس بود پر از پیرمرد و پیرزن که آمده بودند واسه زیارت و منی که واکمن تو کوشم بود و تمام مدت سفر به آهنگ های کریس دیبرگ و مدرن تالکینگ گوش می کردم. فقط خدا میدونه که این همسفرای من توی دلشون و یا شاید حتی با هم دیگه که چه حرفایی در مورد من نزده باشند.
یادمه توی راه سفر یه جایی اتوبوس نگه داشت و گفتند که اسم این محل راس الحسین هست. راهنما تعریف می کرد که این جا رو یه مسیحی بنا کرده و جریانش اینه که وقتی که دیده که چطور سر حسین رو بریده اند و دارند دور می گردونند، سنگی رو که سر حسین رو برروی اون گذاشته بودند می گیره و این بنا رو برای اون سنگ مقدس ایجاد می کنه. راهنما می گفت که خون حسین هنوز روی اون سنگ به همون سرخی و تازگی باقی مونده. من تو دلم به این همه حماقت می خندیدم و می گفتم که چقدر آدمها می تونند ساده اندیش باشند. چطور همچین چیزی ممکنه. هیچ وقت یادم نمیره وقتی اتوبوس نگه داشت و همه همراهان من با شتاب به طرف ساختمون هجوم بردند، من با آرامش کیف لوازم آرایشم رو برداشتم، به دستشویی رفتم و آرایشم رو تمدید کردم و بعد در حالی که واکمنم هنوز توی گوشم بود دلی دلی کنان به طرف اون بنا رفتم.
باور کنید که الانم که دارم می نویسم داره موهای تنم سیخ میشه. یه سنگ بود به اندازه شاید یک متر در نیم متر. یه سنگ مثل سنگ های صخره با همون برجستگی و فرورفتگی ها. روی اون سنگ رو لایه ای از خون پوشونده بود. مثل این بود که این خون دیروز برروی این سنگ ریخته شده. به هق هق افتاده بودم. اصلا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. اون تکه سنگ ابهتی باور نکردنی داشت. اونقدر حالم منقلب بود که همراهانم آمده بودند و التماس دعا می گفتند. یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که یه روزه دیگه فرصت بشه و بتونم به راس الحسین برم.
دیروز بازم روز عاشورا بود. به همراه مامان بابا به مسجد امام علی رفتیم تا هم مامان بابا فضای اونجا رو ببینند و هم اینکه خودمون توی مراسم شرکت کرده باشیم. مراسم با صفایی بود. با وجود اونکه وسط هفته بود وهمه درگیر کار بودند ولی فضای مسجد کاملا پر بود. مداحی که مراسم رو اجرا می کرد صدای گرمی داشت و خوب می دونست که چطور اشک مردم رو دربیاره. نمیدونم چرا ولی هر وقت که اسم زینب میاد من خودم رو جای اون میگذارم و فکر می کنم که اگه اون چیزایی که زینب دیده من درمورد سیامک میدیدم چه حالی داشتم. اونوقته که اشکا بیمهابا میریزند و به هق هق میافتم.
در بین حرفای سوزناکی که زده میشه و جگر آدم روپاره پاره می کنه، هستند حرفایی که ذهن آدم رو پریشون کنه و به هپروت بره. مثل وقتی که مداح میگه که از کربلا آدمها به دو دسته یزیدی و حسینی تبدلی شدند و ذهن من برگرده به جنگ با فلسفه سیاهی و سفیدی که بدجوری دین ما درگیرشه. فلسفه ای که به هیچ وجهی نمی تونه بپذیره که مرزهای آدمها به این مشخصی نیست. بازم که حواست پرت شد پیمانه. لذت این حال روحانی رو ببر. ول کن نکات منفی رو. فقط و فقط قشنگی ها رو ببین. دنیا به قدر کافی آدمهایی رو داره برای دیدن زشتی ها. بگذار که تو فقط قشنگی ها رو ببینی.
و بازم ذهنم برمیگرده به سوز دل زینب، به اشک زهرا که از آسمون می چکه و من هم خون میبارم.

4 Comments:

  • At 1/10/2009 12:59:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    التماس دعا. واقعا" .
    بنظر منم آدما نميتونن صد در صد حسيني باشن يا يزيدي. انسان هميشه بين اين دو در نوسان است.

     
  • At 1/10/2009 10:37:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    چه جالب توصیف کردی حالت رو. من فکر میکنم وقتی آدم خارج از ایران باشه بدون تاثیر گرفتن از رسانه های داخلی میتونه راحت تر و بهتر در این مورد نظر بده. تو ایران درسته در همون حال و هوا هستیم و بسیار مستعد تحت تاثیر قرار گرفتن. ولی انقدر روی این تاکید میشه که یک جور واکنش منفی رو ممکنه به وجود بیاره.
    موفق باشی در ضمن نی نی گولو در چه حاله

     
  • At 1/12/2009 05:47:00 AM , Blogger banooH2eyes said...

    سلام. دلم تنگ شده بود. امیدوارم که این روزها برات خیلی آسون بگذره. ه

    در مورد پستت: دوستش داشتم. چه خاطره قشنگی هم داشتی. من هم دلم خواست برم اونجا را ببینم. راستش من هم خیلی وقت پیش با مامان و بابام رفته ام سوریه، ولی همه اش به قرتی بازی گذشته!ه

    در مورد گریه کردن، شنیدم که هم زمان گریه بر امام حسین، آدم سعی می کنه که اون فضا را تصور کنه. با این کار یک پیوند روحی با آن فضا برقرار می شه و همون پیوند است که دل آدم را می شوره. دیدی که بعدش چه سبک می شی؟ من که می شم.ه

    به نظر من هم نمی شه که همه را به دو دسته صفر و یک تقسیم کرد و خیلی احتمال دیگر این بین وجود دارد. اما بعضی مواقع هست که آدم فقط دو تا انتخاب داره و فرصت کافی هم نداره، یعنی بین صفر و یک باید سریع تصمیم بگیره هر چند که خودش ممکنه 0.33333 یا هر عدد دیگر باشه. ه

     
  • At 1/13/2009 12:20:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    گلم سلام.خوشحالم که حالت خوبه .اميدوارم مدت زماني رو که منده در نهايت سلامت و آرامش سپري کني و فرشته ي نازت رو بغل کني. عزيزم آدرس وبلاگم رو عوض کردم و خوشحال مي شم لطف کني و اديتم کني.مي بوسمت.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home