تولدی دیگر

Monday, December 15, 2008

آب زنيد راه را هين که نگار می رسد

* خبر خوب اینکه مامان بابا توی راه هستند و فردا بعد از ظهر ساعت 12:30 پروازشون توی فرودگاه تورنتو به زمین میشینه و قدم به روی چشمای من میگذارند. هیجان دیدنشون به همراه یک دنیا نگرانی از اینکه توی راه مشکلی براشون پیش نیاد، به همراه بیخوابی دیشب که اونم باز از هیجان و نگرانی بود، باعث شد که ذهنم هزار پاره باشه. اصلا نمی تونم روی کارم متمرکز بشم.

* این آخر هفته مثل یک کذت کدبانو مشغول تمیزکاری و آماده کردن خونه بودم. اونقدر کارها رو با شوق انجام میدادم که فقط وقتی شب سرم رو بالش می گذاشتم متوجه میشدم که بند بند تنم داره از خستگی و درد فریاد میزنه. الان خونه مثل آینه برق می زنه و حسابی مامان پسند شده. همه چیز آماده است و اسه ورودشون.

* چیزی که آمدن مامان بابا رو اینقدر هیجان انگیز تر کرده قضیه حاملگی من و سن خاص باربد. آخه درسته که من (اگه الان همه بهم بد و بیراه نگید) ادعا می کنم که چهار تا بچه می خوام ولی واقعیت اینه که شاید این حاملگی آخرم بود. مامان من که یه دختر بیشتر نداره، توی حاملگی اولم هم که اصلا حضور نداشت. اگه اینبار هم نمی تونست بیاد، حسرت حاملگی و زایمان دخترش برای همیشه باقی می موند. از این طرف هم به دل من پرستاری ها ولوس کردن های مامان همیشه میموند.

موضوع دوم هم باربده. باربد از مامان بابا هیچ خاطره ای نداره و در واقع اصلا نمیشناسدشون. برام خیلی جالبه که ببینم که در قبال مامان بابا، چطوری واکنش نشون میده. مامان بابا هی می خوان بچلوننش و اونم غریبی کنه. حسابی دیدنی هست.

پ.ن. در اینجا از مامان فراز عزیز هم تشکر می کنم که اژدهاشو بهم قرض داد. باور کن که بدون اون هرگز از پس این همه کار برنمیامدم.

Labels: , ,

9 Comments:

  • At 12/15/2008 08:11:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خسته نباشی
    اين روزها خوندن وبلاگت نيش آدم رو تا بنا گوش باز ميکنه.
    انشالله که سفرشون به راحتی انجام ميشه و فردا شب در کنار شما هستند.
    الان حتما در راه هستند ديگه.ه
    چه حالی داره وقتی مسافر داره از راه مياد. آخ جون

     
  • At 12/15/2008 08:31:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    راستی مطمين باش که باربد اصلا غريبی نخواهد کرد. موشی وقتی مامان اومدن و در حاليکه مامان رو نديده بود، توی ماشين و قبل از اينکه به خونه برسيم به مامان نزديک شده بود. توی خونه هم در کمتر از يکساعت رفت و توی بغلش جا خشک کرد.
    اين حس ارتباط با درونيه .

     
  • At 12/15/2008 09:00:00 AM , Blogger Afrooz said...

    مامان من هم وقتی اومد, دختر دوم من با این که اصلا مامان من رو یادش نبود (اون موقع کمتر از دوسالش بود) درعرض یک دقیقه باهاش جون جونی شد. به دو دلیل. اول این که اولیه پرید تو بغل مامانم و ماچ مالی شد و در نتیجه این یکی هم نخواست کم بیاره. دوم این که مامان یک سری از سوغاتی ها و خوراکی های بچه ها رو دم دست گذاشته بود و تا نشست شروع کرد به قسمت کردنشون. این صمیمیت اینقدر شدید شد که دیگه موقع مهد رفتنش که شده بود خیلی قرص و محکم میگفت که نمیره. پیش مامانی میمونه چون بچه ها توی مدرسه اذیتش میکنن. هنوز هم با تنها کسی که تلفنی حرف میزنه مامان منه و بس. مطمئن هستم باربد تو هم سریعا با مامان جور میشن. مامان بزرگ ها بلدن چطور نوه ها رو به سمت خودشون بکشن. بعد از چند روز دیگه اصلا سراغ تو هم نمیاد (نه مامانت و نه پسرت). خودت میمونی و خانم خانم ها.

     
  • At 12/15/2008 09:16:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    وای افروز چه خبر خوشی!

     
  • At 12/15/2008 11:49:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    وای چقدر عالی که مامان و بابات دارن می ان.میتونم حس کنم الان تو دلت چه خبره.خیلی خوشحالم فردا اینموقع پیشت هستن.خوش بگذره پیمانه جون

     
  • At 12/15/2008 01:43:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    وااااي چقدر خوبه. برات خيلي خوشحالم. ديگه خيالت حسابي راحت شد. فكر كنم مامان و بابا از ديدن نوه هاي نازنين شون حسابي ذوق ميكنن.

     
  • At 12/15/2008 03:48:00 PM , Blogger banooH2eyes said...

    من هم برات خیلی خوشحالم. هم برای دیدن مامان و بابات هم برای پرستاری هایی که مامانت قراره ازت بکنن. امیدوارم که به سلامت برسن .ه

    انشاالله من هم فردا این موقع پیش مامان بابام هستم! :)ه

     
  • At 12/16/2008 01:17:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خیلی خوشحالم برات پیمانه جونم
    خدا رو شکر که بالاخره خیالت راحت شد.وای که چه حالی داری الان.امیدوارم که همیشه دلت خوش باشه و شاد وسلامت باشید . در ضمن اصلا نگران رابطه باربد با مامان اینا نباش همچین سریع توی این مدت بهشون عادت میکنه که دیگه سراغتون هم نمیاد . اونقدر که گاهی حسودیت می شه دوست جونم.یادمه اونوقتها هر موقع که آوا رو میذاشتم پیش مامان و بعد با کلی ذوق و شوق بر می گشتم که حالا چقدر حتما دلش برام تنگ شده، می دیدم که خانوم حتی سراغمو هم نگرفته چه خواسته که دیگه دلش برام تنگ بشه
    :D
    راستی خیلی خیلی سلام من رو هم به مامان اینا برسون
    مراقب خودت باش و از لحظه لحظه های این روزها لذت ببر
    :)

     
  • At 12/16/2008 07:50:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    الان اومدم بهت سر بزنم فکر نمی کردم چیزی نوشته باشی گفتم حتما مامان اینا اومدن دیگه این ورا وقت نمی کنی بیای. خواستم فقط یه تبریکی بهت بگم بابت اومدنشون. همیشه شاد و خندون باشی.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home