تولدی دیگر

Friday, November 28, 2008

پسر بزرگ من

- پسرکم روز به روز داره بزرگتر میشه و ما رو از شیرینی وجودش سرشار می کنه. روز پنج شنبه هفته قبل، توی اون بدو بدوهای کاری شرکت وقت دکتر داشتم و خوب طبق معمول این باعث شد که از خونه کار کنم. بماند که اونقدر کارای جنبی شخصی داشتم که اصلا نشد که کارشرکت رو انجام بدم. وقت دکترم واسه ساعت 2 بود و دیگه واسه ساعت 3:30 توی راه برگشت به خونه بودم. اضطراب کارای شرکت از یه طرف و وسوسه اینکه برم زودتر باربد رو بیارم و برای چند ساعتی بیشتر پیشش باشم حسابی سر دوراهی گذاشته بودم. آخر سر عشق به پسرک کار خودش رو کرد و رفتم دنبال پسرم. به خونه آمدیم و یه کم مادر و پسر با هم خلوت کردیم.

- مدتها بود که غصه این رو می خوردم که شعرهایی رو که پسرم توی مهد یاد می گیره رو بلد نیستم تا بتونم باهاش بخونم. در واقع چون خیلی کوچولو بود و شعرها هم تقریبا ناآشنا، نمی تونستم تشخیص بدم که چی داره زمزمه می کنه. اما این اواخر کلمه هایی از شعرهاشو متوجه شده بودم و اون روز از فرصت استفاده کردم و دوتایی نشستیم پای اینترنت و چند تایی از شعرهاشو پیدا کردیم. دوتایی با هم میرقصیدیم و آواز می خوندیم. جالب این بود که میدیم که باربد هم چقدر از اینکه میبینه من دارم باهاش همراهی می کنم خوشحاله. چقدر خوبه که آدم بتونه در روز وقت و فکر آزاد داشته باشه و اونو با پاره تنش سپری کنه. فقط 24 روز دیگه از کارکردنم مونده. باور کنید که دارم این روزهای آخر رو با جون کندن سپری می کنم.

- خلاصه این شد که روز پنج شنبه پسرک من از پای کامپیوتر بلند نشد. پسر باهوشم دیگه خودش یاد گرفته بود و ویدئوهایی رو که You Tube پائین صفحه لیست کرده بود یکی یکی واسه خودش انتخاب می کرد. این کار ساعتها مشغولش کرد. حتی شب موقع شام خوردن هم سرسفره نیامد و من غذاشو واسش کشیدم و بردم توی اتاقش ( کامپیوتر رو چند روزی هست که به اتاق باربد منتقل کردیم). عین این مامانای ندید پدید داشتم از ذوق میمردم. باورم نمیشد که پسرم اینقدر بزرگ شده باشه. آخه خداییش بهم حق نمیدید که من و محمد در حال شام خوردن باشیم و پسرک دو سال و چهار ساله من به دلیل اینکه کار داره باید شامش رو توی اتاقش بخوره؟ آخه این ذوق مرگ شدن نداره؟

- کاراش هم که دیگه منو کشته. توی طول روز خودمو میکشم که یه بوس به مامان بده. سهم بوس من کاملا به اینکه چقدرمشغول کارای دیگه باشه بستگی داره. ولی شب که داره می خوابه توی اون لحظاتی که دیگه کم کم داره مست خواب میشه آروم تو گوشش زمزمه می کنم که I love you اونم با همون نجوا تو گوشم زمزمه می کنه که I love you mommy و چند تا از اون بوسای نازشو نثارم می کنه. اونوقته که من تا ارش خدا میرم. همه خستگی ها، ناراحتی ها و هر چی بدی هست از دلم میره و جاشو عشق و آرامش پر می کنه.

- مدتی هست که توی مهد هر هفته یه بچه رو به عنوان دانش آموز هفته انتخاب می کنند. این هفته هم نوبت باربد بود. از ما هم خواسته بودند که چیزایی رو که باربد دوست داره بنویسیم و بدیم تا به بورد بزنند. اینم لیست چیزای مورد علاقه پسرکم:


- پسرم و بورد دانش آموز هفته:



- سوزی رو که یادتون میاد؟ همونی که دل پسرک منو خون کرده بود. اینم عکس سوزی به همراه مربیشون Miss Diba و باربد. همین فسقل بچه همه رو توی مهد عاصی کرده. اونقدری که مجبور میشن گاهی بفرستندش به دفتر تا مورد ارشاد قرار بگیره.



Labels:

8 Comments:

  • At 11/29/2008 03:18:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پيمانه جون!عزيزم چقدر 5شنبه جاتو خالي كرديم.چقدر بهمون خوش گذشت مي دونم كه پيش خودت داري روزشماري اومدنتو مي كني.
    واي كه چقدر اين ايده مهد باربد جالب بود خيلي خوشم اومد.اين اطلاعاتو خانواده ها مي دن يا خود مهد هم به خانواده ها اطلاعاتي رو اضافه مي كنه.در هر صورت پسر خوشگلتو ببوس.

     
  • At 11/29/2008 03:25:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    راستي يه چيز ديگه يادم رفت برات بگم.ديروز تو جاده شمال يادت كردم.ديروز منو ددي دوتايي عشقولانه رفتيم جاده چالوس باورم نمي شد تهران هوا خيلي خوب بود ولي تو جاده برف مي اومد اگه باورتون نمي شه عكس گرفتم اونجا يي كه وايساديم يه خانومي بود كه ني ني تو شكمش داشت منم ياد تو افتادم :)

     
  • At 11/29/2008 05:56:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    ای خدا از این لحظات عاشقانه مادر و فرزندی که من می میرم براش . این فنقل بچه ها خود خود عشقن به خدا . الهی که پیمانه جون تو هم با اون نی نی تو دلی سلامت باشید و به راحتی و به موقعش نی نی پا به این دنیا بگذاره و همگی در کنار هم خوب و خوش و شاد باشید . راستی دوست جونم ببخش جواب ایملت دیر شد . به اون دوست عزیزمون هم ایمیل فرستادم . دوست دارم . مواظب خودتون باش . این پسرک عشق چلو کباب رو هم از طرف من ببوس ...

     
  • At 11/29/2008 08:45:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    Big boy ...Cute guy

     
  • At 11/30/2008 02:00:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    عجب موهای بلندی داره پسرک!

     
  • At 11/30/2008 07:24:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    نميدوني منو چقدر ياد كوچيكي هاي شازده كوچولو انداختي. واقعا". راستي تو رو خدا مواظب باربد باش بازيهاي كامپيوتري شديدا" بچه هارو وابسته ميكنن. از همين الان براش قانون بذار. شازده هم درست از همين سن شروع به بازي با كامپيوتر كرد.

     
  • At 12/01/2008 06:37:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    از طرف من هم اين دانش موز هفته ی ما رو ببوس!ا

     
  • At 12/01/2008 12:30:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    دریا جان یه تجربه خیلی جالبی که ما در مورد باربد داریم این هستش که هر وقت بهش اجازه میدیم که به چیزی به اندازه ای که دلش می خواد مشغول بشه، به راحتی اونو بعد از یه مدتی کنار میگذاره. ولی هر چی سعی کنیم که در مورد چیزی محدودش کنیم حریص تر میشه. مثلا در مورد خوردن نوشابه، اوایل سعی می کردم که خوردنش رو محدود کنم که هیچ موفقیتی نداشتم ولی یه مدتی به پیشنهاد محمد آزادش گذاشتم و خوب خیلی هم نگران بودم ولی همون باعث شد که الان دیگه به ندرت نوشابه می خوره.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home