تولدی دیگر

Friday, November 14, 2008

شمارش معکوس

این روزا ذهنم اینقدر درگیره که اصلا نمی تونم متمرکزش کنم. دو سه روز پیش بود که داشتیم با محمد حرف می زدیم راجع به کارایی که در پیش داریم و یهو هری دلم ریخت پائین. دیدم که ای وای من فقط یک ماه و 10 روز دیگه سر کار میرم و تا زایمانم دو ماه و 19 روز باقی مانده و انشاالله اگه وضعیت بچه و مامان بچه اجازه بده تا سفرمون به ایران فقط سه ماه و یک هفته مونده.

حسابی وحشت زده هستم. براتون پیش آمده که برای مدت طولانی منتظر یه اتفاق خوب باشید و وقتی نزدیکش میشید دست و پاتون رو گم می کنید. انگاری یه جورایی همه انرژی اتون صرف انتظار شده و حالا که داره اون اتفاق میافته واسه رویارویی باهاش انرژی ندارید. حالا حال منم اینجوریه. خلاصه اینکه تمام مدت ذهنم درگیر کارایی هست که پیش رو داریم و نظم دادن به اونها. شبا بعد از اینکه به مدت 10 ساعت برای کار از خونه بیرون بودیم تازه به جای خونه رفتن و استراحت کردن، دنبال کارهامون هستیم که ظاهرا تمامی هم نداره. از اونجایی که من هم روز به روز سنگین تر میشم، نمیشه که اونها رو به ماه آخر که من توی مرخصی هستم موکول کرد.

شکایتی ندارم چون در عین سخت بودن حس شیرینی هست. بخصوص که این روزا خدا هم حسابی مهربون شده و هوا خیلی عالی هست.

Labels: ,

9 Comments:

  • At 11/14/2008 06:46:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    راست ميگی. الان که نوشتی و خوندم، منهم همين احساس رو کردم که روزهای شديدا پر کاری رو در پيش داری. مثل روزهای قبل از پرتاب شاتل به فضا.ه
    !خدا قوت
    وقتی کار خيلی بزرگ ميشه،
    نگاه کردن به همش در يک زمان همينطور نفس آدم رو بند مياره.
    روز به روزش رو نگاه کنی راحتتر بشه.ه

     
  • At 11/14/2008 07:16:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    این روزا بهترین روزای زندگیته...در مورد هوا نوشته بودی یادم به یه جک افتاد. فکر کنم بعد از اون همه بد اخلاقی های کامنت قبلیم یه جک بنویسم

    یه نفر زنگ میزنه اداره هواشناسی میگه "میخواستم تشکر کنم. آخه امروز هوا خیلی خوب بود"

    ببخشید اگه که قبلا شنیده بودی

     
  • At 11/14/2008 10:22:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    امیدوارم این روزهای پرشتاب ثمره خوب و شیرینی داشته باشه

     
  • At 11/14/2008 11:14:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    میفهم چی میگید. من هم با این احساسات ضد و نقیض تو ماههای آخر بارداریم دست به گریبان بودم. بخصوص اینکه قرار بود ما هم بعد از چند ماه به ایران بیایم و از آینده خبری نداشتم.
    به هر حال چیزهایی هست که گاهی از دست ما خارجه. بهتره بی خیال بشی و بشی مصداق هرچه پیش آید خوش آید.
    من اون پست در مورد لزبین بودن و نگاه و رسانه رو هم خیلی دوست داشتم. من خودم هم اینطور فکر میکنم. شاید بعد تر در موردش نوشتم.

     
  • At 11/14/2008 01:50:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    عزيزم نگران نباش. اين خستگيا و ترسا طبيعيه. از خدا ميخوام هميشه سالم باشي تا بتوني كارات رو هر چقدر هم زياد خودت انجام بدي و ازش لذت ببري. مخصوصا" كه خريد كردن براي ني ني باشه.

     
  • At 11/14/2008 11:20:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم

    دقیقا حالت رو می فهمم ولی گاهی فکر کردن به کارهایی که در پیش رو داریم از انجام خود اون کارها سخت تره ، صعی کن بیشتر به جای استرس و نگرانی به چیزهای خوبتری که از این به بعد پیش رو خواهی داشت فکر کنی و مطمین باشی که خدا همیشه بهترینها رو برای بنده هاش می خواهد.همیشه روی هر پله که ایستاده باشی خدا یک پله از تو بالاتره نه برای اینکه بهت یادآوری کنه که اون خداست و تو بنده ای ،بلکه برای این که دستاتو بگیره وتو رو بالاتر ببره
    :)

     
  • At 11/15/2008 07:19:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    vay khanoomi yani to eide emsal ishallah ishallah Irani?
    doost joon!fekr konam ege to eid Iran bashi in eid tanha eidi bashe ke ma 4 doost Iranim,choon sale bad samir nistesh.
    ishallah doost joonhaye man harja hastan deleshoon khosh basheh.

     
  • At 11/15/2008 10:26:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام عزیز دلم
    از یاد آوری اینکه انتظار دیدنت روز به روز کم و کمتر میشه خوشحال شدم
    ببخش که باهات همدردی نمیکنم چون که اصلا اینایی که میگی رو درک نمیکنم!!!!
    و سلام به همه ی عزیزانی که لطف کردن و نظراتشونو راجع به کامنت قبلی نوشته بودن.
    من چون یه کم دیر رسیدم نظرمو اینجا مینویسم.من خودم فرزند جانبازم،همون دوستی که پیمانه ازش یاد کرد.البته برای راحتی خیال همه،بگم که،من از هیچ سهمیه ای استفاده نکردم و به زعم شما،جای هیچ بااستعدادی رو نگرفتم.همون جور که پیمانه گفت باا ین اعتراض هم همصدایی میکردم(البته نه به دلایلی که از شما خوندم)قبل از هر چیر بگم که اطلاعات شمابابت سهمیه در دانشگاهها کاملا غلطه،سهمیه،به معنای جبران کمی استعداد و نمره نیست.به این معناست که اگر 2 نفر یک نمره و رتبه داشته باشند اونی که سهمیه داره در اولویته.اینکه فکر میکنید،اونی که بی استعداده حق اون با استعدادرو خورده،نیست.هر دو یک نمره و رتبه دارند..یعنی از نظر استعداد(البته باز هم به زعم شما)یکی هستند.و اما بعد
    میخوام یه سوال از همه شما بپرسم.چقدر درکتون از شرایط و انسانها بالاست؟آیا تابحال شده خودتون رو جای اون پدر از دست داده یا فرزند،یا...بذارید وحس کنید چه روزگاری میتونه داشته باشه؟آیا همه شمایی که راجع به این بی استعدادهای حق خور نوشتید،چند لحظه خودتونو توی شرایط اونهایی که پدره جانبازشون هر لحظه داره جلوی چشمشون آب میشه و زجر میکشه،گذاشتید؟میدونم که حتی اگر با تمام وجودتون بخواید و سعی کنید امکان نداره بتونید درکش کنید،چون آدم تا سرش نیاد محاله حسش کنه.شاید اگه تازه همه تلاششو بکنه یه آخی بگه و نچ نچ کنه و بعدش میگه به چیزای بد فکر نکنیم افسرده میشیم و بعدش سعی میکنه که حرفای خوب بزنه تا از یادش بره.ولی اونی که هر لحظه داره باهاش نفس میکشه چی؟هیچی؟به شما ربطی نداره؟کاری که از دست شما بر نمیاد،مگه نه؟دیگه بره پی کارش،چون شما رو ناراحت میکنه(چون خیلی نازک دلید،همش دوست دارید کمک کنید و چون کاری از دستتون بر نمیاد،فکرتون بهم میریزه و این باعث افسردگیتون میشه)پس بهتره که اصلا جلوی شما نباشه که اذیت بشید.
    اگر واقعا طرفدار عدالت هستید قضاوت کنید:
    کی با استعداد تره یکی با شرایط بالا،یا یکی که همه ی فکرش اینه که چه کتاب جدیدی توی بازاره که توی امتحان کمکش کنه!!!من روزهای امتحان یک ترم رو توی بیمارستان بالای سر بابام،با این دلهره و اضطراب که،خدایا،بابامو ازم نگیر،گذروندم.یادم نمیاد چه نمره هایی گرفتم،همش 10-12 بود،مطمعنا،نمره 20 هم بود،کدوم با استعدادتر بودیم؟
    یه مادری رو میشناسم که فقط یه پسر داشت.همه ی دین و دنیای این مادر پسرش بودپسره،دانشجوی مهندسی،خوش اخلاق،خوش تیپ و خوش بر و رو،خلاصه نمونه.باید میدیدید تا بفهمید چی میگم،مادره با یه غرور سرشو بالا میگرفت،سینشو میداد جلو،همچین راه میرفت و از پسرش میگفت که انگار از وجود این پسر زنده ست و نفس میکشه،انگار پسرش پشتشه و به جلو هدایتش میکنه.
    این، نفس مادر،شهید شد.....این مادر نفس میکشه.... بدون روح 20 ساله که سیاه پوشه و....حتما مادرها میفهمند
    سمیرا خانم میشه به من بگید،قیمت این پسر چنده؟میشه بگید،با چند تا بلیط مجانی،یا امگانات مادی دیگه میشه این مادر رو راضی کرد؟یا فرزند ،فرقی نمیکنه؟
    میشه بگید قیمت همه ی زندگی هایی که مثل همه ی ما شیفته ی لحظه لحظه های لذت وآرامش بودند اما به خاطر لذت و آرامش ما فداش کردند چقدره؟اونا از عزیز ترین و با ارزشترینها گذشتند،خانواده ها هم از تنها وجود با ارزششون گذشتند،به خاطر ما.....به خاطر ما.......به خاطر آرامش ما....به خاطر لذتهای ما....
    ولی ما حاضر نیستیم ،،،نه اینکه از چیزی بگذریم،،،نه.حاضر نیستیم حتی کنار خودمون ببینیمشون،تا مبادا حقی رو که به گردن همه ی ما دارند،ازمون طلب کنند.که اگر بخوان این حق رو بگیرند،باید تمام آرامشهای نداشتشونو بهشون بدیم.میشه یکی بگه چه جوری باید جبران کرد؟؟؟ میشه یکی بگه چه شرایط مادی میتونه جای این محرومیتها رو پر کنه؟
    سهمیه دانشگاه که سهله،شما مادرها و همسرها بگید،همه ی سهمیه های دنیا ارزش فرزندیا همسر شما رو داره؟
    این همه خودخواهی،این همه غرور و خود بزرگ بینی،(شاید به قول شمایی که ایرانی و غیر ایرانی میکنید،)فقط از ایرانی بر میاد وبس

     
  • At 11/15/2008 10:49:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    راستی یه چیز دیگه!!!همه ی اینایی که گفتم به این دلیل نبود که بابای من جانبازه!همه کسای که منو میشناسند،میدونند که جانباز بودن بابای من توی خانواده تقریبا فراموش شده مگر اینکه مشکلی براشون پیش بیاد.این حرفها رو به این دلیل گفتم که میبینم حتی مایی که دم از عدالت و خوبی و بادرک بودن و طرفدار حق بودن میزنیم،،،جایی که پای منافع خودمون در میون میاد حاضریم،حق ترین حقها رو با شعارهای قشنگ و حرفهای به ظاهر منطقی و سر و صدای حق خواه،ندیده بگیریم و زیر پا له کنیم،چون اینجا دیگه ما هستیم،،، به قیمت نبودن حق!!

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home