تولدی دیگر

Tuesday, October 28, 2008

خاطرات دانشگاه

کامنت پریسا توی پست قبلی ام و کل کل هایی که با دوستای دانشگاهیم کردیم منو برد به دنیای خوش و شاد دانشجویی. نمی دونم چه جادویی توی اون دوران بود که حتی فکرش به آدم انرژی میده. چقدر بی خیال و سرزنده بودیم. جوونی پیش رومون بود و دنیا به کاممون. درس خوندنای دوران دبیرستان نتیجه داده بود و حالا داشتیم لذتش رو میبردیم. هر چیز کوچیکی مارو به آسمونها میبرد. یه جوری راه میرفتیم انگاری مالک دنیاییم. واقعا هم بودیم.

یادش به خیر دانشگاه ما توی شهرک صدرا بود که اون روزا درواقع یه بیابون بود و به جزء ساختمون دانشگاه هیچ چیز دیگه ای نبود. ما همیشه به شوخی می گفتیم که بزرگی حیاط دانشگاه به اندازه کل مساحت ایرانه. آخه هیچ حصاری اون دورو ور نبود.

ترم اول و دوم سر پر شوری داشتیم و مثل همه جوجه دانشجوهای دیگه با پسرها کل داشتیم و می خواستیم ثابت کنیم که دخترا باهوش تر از پسرها هستند. یادش به خیرکتاب صد کیلویی کلکولس رو کول می کردیم و میبردیم دانشگاه که مثلا از وقت های مرده بین کلاسامون استفاده کنیم و تمریناشو حل کنیم. ما یه گروه 4 نفره بودیم. من، مریم، سمیرا و هدا و همیشه هم با هم بودیم. تا سال سوم که یه موضوع باعث شد که به دو گروه دونفره من و مریم و سمیرا و هدا تقسیم بشم. ( کنجکاوی نکنید نمی گم چرا)

با وجودی که دانشگاه آزادی بودیم و کلی پول شهریه داده بودیم ولی بازم واسه درس نقشه کشی که یه درس یه واحدی بود و به هیچ دردی هم واسه آینده مون نمی خورد کلی پول خرج می کردیم که وسائلش رو کامل بخریم مبادا از درسمون عقب بیافتیم.

نمره هارو که توی برد میزدند مثل بچه کلاس اولی ها میرفتیم و سریع نمره های خودمون رو به علاوه پسرهای زرنگ رو چک می کردیم که نکنه یه وقت اونا از مابهتر شده باشند. یادش به خیر نمره هارو از یه زمانی دیگه باشماره دانشجویی توی برد میزدند و ما کلی کلافه بودیم که چرا شماره دانشجویی همه رونداریم تا اینکه یه روز نمی دونم به چه مناسبتی لیست همه بچه ها رو به همراه شماره دانشجویی ها و نام پدر رو زده بودند به دیوار. سمیرای عزیز هم کل لیست رو کنده بود و آورده بود. این خودش موضوع خنده یه ماهمون بود. بین خودمون پسرها رو تا مدتها به اسم باباهاشون صدا می زدیم و خوب طبیعتا اونهایی که اسم باباهاشون قدیمی تر بود موضوع خنده بیشتری بود. اگه اشتباه نکنم مثلا اسم بابای کامران نظرپور، غضنفر بود و ما مثلا میگفنیم که پسر غضنفر داره میاد.

کلا واسه بیشتر پسرها اسم گذاشته بودیم ( محمد کجاست بیاد ایناروبخونه ). یادمه یه پسری بود که کاپشن طوسی رنگ می پوشید. بقدر کافی شلوغ وشیطون هم بود. اسمش محمد اخگری بود. یه روز سرکلاس نشسته بودیم که یه شاپره آمد توی کلاس و شروع کرد به دور زدن. یکی دیگه از پسرها از اون طرف کلاس داد زد ممد بخورش. این شد که اسم آقای اخگری عزیز شد حشره خوار طوسی. این آقای حشره خوار طوسی کمی بعد دل مریم خانوم ما رو ( همونکه با اسم maryam_zbr کامنت می گذاره) برد و با هم ازدواج کردند. الان هم یه دختر بلای ناز دارند که کلاس دوم ابتدایی.

یادش به خیر توی بهار و پائیز که اون بارونای قشنگ و معروف شیراز میامد از کلاس فرار می کردیم و توی حیاط زیر بارون راه میرفتیم و به واکمن گوش می کردیم. البته اینو عمدتا من و هدا انجام میدادیم. مریم و سیمرا از ما بچه مثبت تر بودند. یه موقع هایی هم از کلاس فرار می کردیم و میرفتیم خونه یکیمون تا باهم حکم بازی کنیم یا به قول خودمون دیندیلی بازی کنیم. خل بودیم به خدا.

شبای امتحان از خوش ترین شبامون بود. مامان من یه قرقروت خیلی خوش مزه درست می کرد و ماشب تا صبح در کنار قرقروت، چای و تنقلات دیگه بیدار میموندیم که خیر سرمون درس بخونیم. بماند که یه موقع هایی هم شیطونه میامد سراغمون و مشغول حکم بازی کردن میشدیم. باید میبودید و میدید که به محض اینکه یکی از مامانا در میزد چطوری بساط ورق رو جمع می کردیم والکی تظاهر می کردیم که داریم درس می خونیم تا اون بیچاره ها هم خوشحال باشند و کماکان به پذیرایی از ما مشغول که آخی بچه هامون دارند درس می خونند. قرقروتای شب، فردا نتیجه خودشو نشون میداد و سر جلسه امتحان به جای اینکه حواسمون به سوالا باشه تمام مدت در حال کنترل قارو قور های دلمون بودیم.

یکی از بزرگترین تفریحاتمون توی ترم های اول تقلب کردن بود. نه اینکه تنبل باشیم ها. نه، اصلا یه کرم خاصی داشت این تقلب. برامون یه تفریح جادوی بود. هرچی استادش سخت گیر تر تقلبش شیرین تر. یادش به خیر یه استادی داشتیم به نام آقای فلاحی – این آقای فلاحی یکی از اون موجوداتی بود که خدا همه چیز رو بهش داده بود. خوش تیپ، خوش سیما، خوش صدا و از همه مهتر اینکه جذبه ای داشت مثال زدنی. حتی لوده ترین بچه ها هم سر کلاس اون مراقب رفتار خودشون بودند وگرنه آقای فلاحی آنچنان ضایعشون می کرد که تا مدتها مایه خنده میشدند. اینا رو گفتم که بگم که یکی از لذیذ ترین تقلب هایی من توی دوران دانشجویی تقلب سر امتحان فینال مبانی کامپیوتر بود که با این آقای فلاح داشتیم. هدا جلوی من نشسته بود و قرار بر این بود که من برگه اونو هم بنویسم. طبق قرار بعد از اینکه برگه خودمو نوشتم، از سرجام بلند شدم و برگه هدا رو برداشتم و برای اونم نوشتم. باید سر کلاس آقای فلاحی می بودید تا میفهمیدید که چقدر اینکار هیجان انگیز بود. بماند که بعدا نتیجه اش رو گرفتم. روزی که واسه نتیجه ها رفتیم هدا 12 شده بود و من رو با 7 انداخته بود. هنوزم حالت بهت و حیرتم یادمه. البته این بهترین افتادن عمرم بود چرا که ترم تابستونه همون درس رو گرفتم و از اونجایی که هیچ شاگرد جدیدی توی این کلاس نبود و همه بچه ها افتاده ترم قبل بودیم، آقای فلاحی درس رو از مقدمه شروع نکرد و تمام مدت کلاس فقط تمرین حل می کردیم و همین باعث شد که مبانی برنامه نویسی برای من خیلی عمیق جا بیافته و بعدها توی کار نتیجه اش رو دیدم.

یکی دیگه از خاطرات تقلبی که یادم میاد سر امتحان معارف اسلامی بود. من توی درسای حفظی کاملا تعطیل بودم ( این مشکل حافظه نیم سوز من همیشه باهام بوده) و درسا رو تقسیم بندی کرده بودیم. درسای حفظی رو هدا می خوند و من واسه خودم صفا می کردم. از اونجایی که معارف تستی بود با هدا قرار گذاشتیم که من دستم رو روی سوال می گذارم و اون با نشون دادن یکی از چهار تا انگشت بهم بگه که جواب چیه. مراقب فهمیده بود که ما تقلب می کنیم. بالای سرمون ایستاده بود و تکون نمی خورد ولی نمی تونست بفهمه که داریم چی کار می کنیم. با اجازه شما با کمال پررویی کل سوالها رو هدا به من رسوند و آخرش هم بایک لبخند فاتحانه بلند شدم و برگه ام رو به همون مراقب دادم. دست هدا درد نکنه بدون اینکه لای کتاب معارف رو باز کرده باشم 18 شدم. نمی دونید برای درسای حفظی سال های آخر که هدا نبود چی کشیدم. همیشه هم با کلی خر خونی آخرش 12- 13 ای میشدم و خدا رو شکر می کردم که نیافتادم.

یادش به خیر ترم اول، زبان داشتیم. همون جلسه اول استاد آمد و ازمون خواست که شروع به روخوانی انگلیسی کنیم. من هم که چه جونم رو بگیرند و چه اینکه بگن توی جمع روخوانی کن. اونم انگلیسی و توی جمع مختلت. کلاس از دو ردیف صندلی های چهار تایی بهم چسبیده تشکیل شده بود که دخترا سمت راست بودن و پسر ها سمت چپ. یادمه که من سر ردیف نشسته بودم. تا استاد گفت که باید رو خوانی کنیم برگشتم به بچه ها گفتم من اصلا نمی تونم روخوانی کنم. کامران نظرپور سر صندلی پسرا، توی همون ردیف مانشسته بود و ظاهرا حرف منو شنیده بود. برگشت و گفت خانم پاکیزه روح نگران نباشید من بهتون میرسونم. خوندن از ردیف پسرا شروع شد و وقتی به نظرپور رسید باید بودید و میدید. منکه دستم رو دلم بود و هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم. یعنی فکر کنم این پسر توی عمرش هیچ وقت انگلیسی حتی به گوشش هم نخورده بود.

خیلی روده درازی کردم ولی خاطره ها یکی بعد از دیگری میان و دلم نمیاد که ننویسمشون. دلم می خواد اینجا ثبت بشه که بعدها بتونم بهش سر بزنم.

پ.ن

مریم، هدا و سمیرا اگه شما چیزی بامزه ای یادتون میاد توی کامنت ها بگذارید چون می خوام داشته باشم.

اونقدر این دوران شیرین بود که نوشتن این خاطرات باعث شد کلی سرحال بیام. احساس می کنم حتی جریان خونم تو بدنم سریع تر شده.

آره به قول محمد جوونی هم بهاری بود و بگذشت.

از اونجایی که مد شده همه همدیگه رو توی وبلاگاشون به بازی دعوت می کنند، منم همه رو به این بازی دعوت می کنم. بازی یادآوری خاطرات دانشگاه. بازی هیجان انگیزی هست، امتحان کنید.

Labels:

10 Comments:

  • At 10/28/2008 09:54:00 AM , Blogger Afrooz said...

    آخی, یادش به خیر. همین خاطرات برای من هم زنده شد. تقلب کردن ها, خرخونی ها, اسم گذاشتن برای پسرها و برای دخترهای دانشگاه..... چه روزگار بی غم و دردی بود! تمام هم و غممون این بود که درسها رو تند و تند پاس کنیم و بیایم بیرون و کار پیدا کنیم. حالا, اما, نگران این هستیم که بچه مون اسهاله یا یبسه, یا این که حاج آقا امروز صبح سلامش به گرمی دیروز نبود! ولی بازهم با همه بی خیالی هایی که اون موقع داشتم حاضر نیستم الانمو با اون موقع عوض کنم! نپرسین چرا چون خودم هم نمیدونم.

     
  • At 10/28/2008 10:28:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    شنيدن خاطراتت مزه داد. فکر خوبيه نوشتنشون که آدم يادش نره.ه
    چقدر هم موضوعات شبيه همه. خودش داستانيه اگر بخوام همش رو بنويسم.ه
    ما اتفاقا با سه تا از بجه های هم رشته و هم ورودی و هم گرايش دانشگاه که در تورنتو زندگی ميکنن رفت و آمد داريم.ه
    يعنی دقيقا سر يک کلاس مينشستيم. با يکيشون هم که من عهد ارتباط تا آخر عمر بستم.:)ه
    ولی اونها تک تک با هم ارتباطی نداشتن تا حالا.ه
    در تدارک يک اجتماع هستم و ديروز که ايميلهاش رو ميزدم ديدم ما پنج نقر بابايی صرفه جويی کرديم و باهم ازدواج کرديم وگرنه بيشتر ميشديم.:)ه

    ***
    ديگه هم از وبلاگ نويسی، غيبت صغری نکن بیزحمت

     
  • At 10/28/2008 10:32:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    شنيدن خاطراتت مزه داد. فکر خوبيه نوشتنشون که آدم يادش نره.ه
    چقدر هم موضوعات شبيه همه. خودش داستانيه اگر بخوام همش رو بنويسم.ه
    ما اتفاقا با سه تا از بجه های هم رشته و هم ورودی و هم گرايش دانشگاه که در تورنتو زندگی ميکنن رفت و آمد داريم.ه
    يعنی دقيقا سر يک کلاس مينشستيم. با يکيشون هم که من عهد ارتباط تا آخر عمر بستم.:)ه
    ولی اونها تک تک با هم ارتباطی نداشتن تا حالا.ه
    در تدارک يک اجتماع هستم و ديروز که ايميلهاش رو ميزدم ديدم ما پنج نقر
    الان شديم پانزده نفر. تازه من و
    بابايی صرفه جويی کرديم و باهم ازدواج کرديم وگرنه بيشتر ميشديم.:)ه

    ***
    دوباره پست کردم چون يک خط پاک شده بود.
    در ضمن افروز را هم درک ميکنم که ميگه همينجا که هستم رو ترجيح ميدم.
    منهم همينطورم.

     
  • At 10/28/2008 11:08:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    آخی یادش بخیر،انگارهمین دیروز بود.یادآوری این خاطرات منو برد به اون سالهای نه چندان دور،یادمه که چقدر برامون مهم بود که پسرا چی درموردمون فکر میکنن یا این که مثلا اگر فلان پسر جزوه میخواد کی زودتر بهش بده ،یا اگر در موردی قراره که پسرها ودخترها با هم هماهنگ باشن کدوم دختر به عنوان نماینده بره و با پسرها صحبت کنه.یادمه یه مدت قرار شده بود سرویس پسرها و دخترها رو از هم جدا کنن اونقدر دانشگاه شلوغ میشد و هر کسی که کلاسش تموم میشد نمی رفت خونه که به ناچار برای جلوگیری از شلوغی دانشگاه ،باز حرفشون رو پس می گرفتن و ما هم که دیگه جشنمون بود.واقعا یادش بخیر ، عجب دورانی بود.اگه یه روز یکی از دخترهای بیچاره با ماشینه خودش میومد دانشگاه دیگه حتما باید منتظر پنچری ماشینش بود، پسرها خودشون پنچر می کردن و بعد هم خودشون ایثار می کردن و برامون پنچر گیری می کردن:))))
    اگه بخوام بنویسم پیمانه جونم حالا حالاها مطلب برای نوشتن دارم

     
  • At 10/28/2008 12:10:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    آهان یه چیز جالب دیگه که یادم اومد اینه که شبهای امتحان وقتی که دیگه به جایی می رسیدیم که کتاب وجزوه جواب نمی داد ومغزمون از تصور درسی که فردا باید امتحان بدیم به کل تعطیل می شد وهنگ می کرد ، به سراغ بدرنگ ترین لوازم آرایشی که داشتیم واگه در شرایط عادی بود از تصور رنگشون هم حالمون بدمی شد می رفتیم و سعی می کردیم هر چی ذوق و هنر واستعدادهای شکفته و نشکفته که داشتیم روی صورت همدیشه به کار ببریم وناگفته نماند که انصافا هم هممون شاهکار از خودمون به جا می گذاشتیم .چون هنوز بعد از گذشت اینهمه سال قیافه مامان پیمانه جلوی چشامه که تا در اتاق رو باز کردن که به خیال خودشون یه کم به ما برسن که نکنه یه وقت از فرط درس خوندن تلف بشیم،چه جوری دهنشون باز موند.
    یادش بخیر مثل این که همین دیروز بود
    :)))))

     
  • At 10/28/2008 02:01:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    vaghean ke oon rooz ha jadooi boodand yadesh be kheir

     
  • At 10/29/2008 02:07:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    هاها ها!اول يكم از اين دوستهاي من بخنديد.ديشب مريم خانوم ساعت2:30 نصفه شب رو موبايل پيام فرستاده كه بيداري پيمانه پست جديد فرستاده گفته جواب بديم.خدارو شكر كه من موبايلم خاموش بود و مثل مرده از خستگي خواب هفت پادشاه مي ديدم

     
  • At 10/29/2008 02:12:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    حالا ادامه ماجرا:دوم اينكه سميرا بايد بياد جواب بده چون در اين موارد خيلي حافظه اش خوبه.
    سوم: پيمانه خانوم خيلي بلاگت شلوغ شده
    چهارم: بنازم به حافظه هردوي شما (تو و مريم) باوركن اصلا هيچكدومو يادم نبود تازه بعضيهاشم بعد از اينكه خوندم هم يادم نمي اومد
    پنجم: منم با " افروز" موافقم و با وجود دوران نسبتا بيخيالي مجردي ولي حاضر نيستم به عقب برگردم.

     
  • At 10/29/2008 02:15:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    راستي يه چيزي: نمي دونم امير بهفروز رو يادتون مي ‌آدواز بچه هاي صنايع بود؟اوايلي كه تهران اومده بودم چند بار كه با "مهرداد" رفته بوديم سينما ديديمش .تازه پيمان داكر زاده رئ هم اگه يادتون مي آد از دوستهاي صميمي مهرداد(هرچند كه من تو دانشگاه اونو يادم نمي آد)

     
  • At 10/30/2008 05:36:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خیلی با حال بود...یادتونه استاد فیزیکمون رو؟ دکتر رجایی(واقعا دکترا داشت؟) یادمه آز فیزیک 2 یه امتحان گرفت که سوالهاش رو معلوم نبود از کجا آورده.
    1) اگر سنگی را در پارچ آب بیاندازیم صدای آن چگونه است؟
    الف) قل قل
    ب) قلپ قلپ قللپ
    ج) قلپ قلپ
    ...

    2) اگر یک قطره روغن(یادم نیست چی بود)روی کاغذ پوستی بریزیم چه شکلی به خود میگیرد؟
    الف) کوکو سبزی
    ب)کوفته قلقلی
    ...

    طفلک فکر می کنم مشکل داشت...یادمه یه مدت نمیومد دانشگاه میگفتن یه ستاره کشف کرده رفته ثبتش کنه...بعد فهمیدیم قبلا ثبت شده بوده:))))

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home