تولدی دیگر

Tuesday, October 21, 2008

با توام ای نازنین

چقدر باخودت صادقی؟ چقدر واقعا به فکر حل مشکل زندگی ات هستی؟ صادقانه بگواصلا به فکر حل مشکل هستی و یا اینکه فقط و فقط می خوای خودتو اثبات کنی؟ آره با تو هستم. با خود خود تو. چی می خوای از زندگیت؟ دنبال چی هستی؟ چرا دور خودت می گردی؟ چرا فقط مینالی؟ چرا قدر زیبایی های زندگی ات رو نمیدونی؟ فقط با دیگرون می جنگی که ثابت کنی که تو هم هستی. با دیگرونی که فکر و ایدشون 180 درجه با تو متفاوته.

ازت عصبانی ام. خیلی زیاد. می دونم که حتی اینو نمیدونی. حتی نمیدونی که اینقدر برام مهم باشه. دلم می خواست می تونستم که باهات توی یه اتاق تنها باشم و دو ساعت سرت داد بزنم. داد بزنم و بگم که این راه که میروی به ترکستان است. کاش می تونستم بهت بگم که چقدر داری اشتباه می کنی. که چقدر ساده داری همه چیزهایی قشنگی رو که داری از دست میدی. با فکرهای واهی داری آینده خودت ووابستگانت رو خراب می کنی.

نازنینم، زندگی مثل خمیری توی دست ماست. همون شکلی میشه که تو داری با دستات میسازی. چشاتو باز کن ببین که داری با خمیر زندگیت چی کار می کنی. بدون که قربانی نیستی. تو یه سکان داری. نگذار که سکان از دستت در بره و کشتی زندگی ات توی بیکران دریا گم بشه.

ول کن ایده آل ها رو. آره نه تو، نه من و نه خیلی های دیگه ( و شایدم هیچ کس) ایده آل رو نداره. خوب حالا که چی؟ تو چقدر قدر اونهایی رو که داری میدونی؟ چقدر از وجود داشته هات لذت میبری که که غصه نداشته ها رو می خوری؟ قانع باش و صبور. باور کن که اونوقت زندگی به کامت خواهد بود.

دوستم، نازنینم، کاش می تونستم این حرفها رو رو در رو بهت بزنم. کاش می تونستم که بگم که چطور دارم میبینم که کشتی زندگی ات داره روز به روز گم و گم تر میشه و من حتی نمی تونم که دستی تکون بدم که تورو به خودت بیارم. کاش خودت از خواب بیدارشی. امروز، همین حالا و نه وقتی که خیلی دیر شده.

4 Comments:

  • At 10/21/2008 01:54:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    وقتي اين پستتو ميخوندم با خودم فكر كردم چه عزيزاني ، عزيزترين هايي دور و برم هستن كه دلم ميخواد اين حرفا رو بهشون بزنم و نميتونم و ميدونم حتي اگر بتونم هم فايده نداره گفتنشون.

     
  • At 10/21/2008 01:57:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    خدایا بازی های زندگی آنقدر جذاب وفریبنده اند که دل ها را مسحور می کنند . چشم ها را مجذوب و روح را مسخ . گاهی به این فکر می کنم که این بازی ها را برای آن در زندگی مان قرار دادی تا مقاومت مان را در بوته آزمایش قرار دهی . پروردگارم همین جا با همه وجود از تو درخواست می کنم دلم را آنقدر بزرگ کنی که هیچ بازیچه ای قادر به فریفتنش نباشد . دلم را از آن خود کن برای همیشه.

     
  • At 10/21/2008 10:10:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    واقعاً فکر کردم مخاطبتون من هستم. چون گاهی اوقات انقدر اسیر اثبات خودم میشم که اطرافم رو در نظر نمیگیرم. ولی خوب چه خوبه که یک موقع هایی اون وسط یکی بهم داشته هام رو نشون بده.
    این هوای تازه محل اردو از ورای عکسهای پایین هم مشخص بود. آدم میخواست نفس بکشه.
    براتون یک ایمیل فرستادم راجع به اون موضوعی که قرار بود زنگ بزنم. .

     
  • At 10/22/2008 12:25:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    پیمانه جان من خودم شمالی هستم(گیلان) ولی همسرم شیرازیه:)ولی خوب بعد از 12 سال زندگی با شیرازیهای نازنین دیگه من هم یک پا شیرازی شدم :))!راستس من هم نمیدونستم شما شیرازی هستین :)
    آره عزیزم واقعا دنیای کوچیکیه...اگه بهت بگم چند تا از بلاگرهارو اینجا اول باهاشون دوست بودم و بعد تو دنیای وبلاگ اتفاقی پیداشون کردم باورت نمیشه!:)

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home