تولدی دیگر

Friday, October 10, 2008

من و مشکلات موهای کمندم

بعد از مدتها که به دلیل در برزخ بودن موهام ( فاصله بین کوتاهی و بلندی که به شدت بیریخت هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد) هر روز مثل کلفت ها موهام رو دم موشی می بستم – توجه کنید، دم موشی نه دم اسبی –و با چند تا گیره رشته های کوتاه پهلوی مورو با بدبختی به کله ام بند می کردم، امروز بالاخره موهامو سشوار کشیدم.

هیچ کار خاصی نکردم فقط موهای خیسم رو با سشوار خشک کردم و با برس لبه های پشتیش رو که مثل شمشیر خدایان رو به بیرون و سیخ هستند کمی رو به زیر کردم.

همین کار کوچولو که فقط 7-8 دقیقه طول کشید کلی بهم روحیه داد. احساس سبک بودن می کردم. بخصوص که موقع نهار هم تا کتابخونه رفتم و کمی پیاده روی کردم. از اینکه باد موهامو به حرکت در میاورد حس زنانه خوبی بهم دست داده بود اونقدری که چند باری ناخود آگاه دستم به سمت موهام رفت و دستی توشون کشیدم و احساس سرخوشی کردم.

راستش توی پنج ماه گذشته اصلا به خودم نرسیدم و دقیقا مثل مردای بیعار زندگی کردم. به قول آقای الف ظاهرا مرد درونم خیلی بر وجودم غلبه کرده بود. دیروز که حسابی موهای شلخته ام بهم ریخته بود و در اثر باد همون رشته های سمج غیر کنترل هم از زیر موگیر ها بیرون آمده بودند، قیافه ام دقیقا مثل این کولی های خیابون گرد شده بود. از سر کار که برگشتم طبق معمول همیشه بعد از پیوستن به آقای شوهرو پسرکم به دومینین رفته بودیم تا کمی خرید کنیم. یه لحظه سنگینی نگاه محمد رو روی خودم حس کردم وقتی برگشتم دیدم داره موهامو نگاه می کنه. حس خیلی بدی بهم دست داد. از خودم خجالت کشیدم. این شد که باعث شد که امروز خودمو بکشم و 7-8 دقیقه وقت صرف این موهای وحشی بکنم.

وقتی محمد دیدم گفت دیگه هیچ وقت موهاتو نبند اینجوری خیلی بهتره.

بعضی وقتها خیلی ازش حرص می خورم. هیچ وقت درمورد ظاهر من اظهار نظرنمی کنه. نه به دلیل اینکه مثل بابای خودم بیدقته و اگه مامانم موهاشو قرمز هم کنه متوجه نمیشه. نه، محمد از دقیق ترین آدمهای دنیاست. اما واسه خودش فلسفه ای داره که یه جورایی هم درسته ولی خوب حرص منو در میاره. محمد اعتقاد داره که اگه مثلا ازاینکه من موهامو رنگ کنم احساس خرسندی کنه به معنی این هست که وقتی که موهام رنگ نداره از ظاهرم راضی نیست. به هرحال منطق قشنگی هست ولی منو حرص می ده.

من اعتقاد دارم که نیمی از حس خودآرایی خانم ها از توجهی که از شوهرشون می بینند سرچشمه میگیره و خوب البته نیمه دیگر حس خدا دادی هست که تو وجود ما زنها وجود داره.

خوب در مورد من اون نیمه اول که خیلی ضعیفه و نیمه دوم رو هم که خدا کلا یادش رفته به من بده. خلاصه اینه که من بشتر اوقات مثل کلفت خونه هستم و نه زن خونه :)


پ.ن

این پست آقای الف رو بخونید. خیلی جالب هست. شاید توی یه پست جداگانه در موردش نوشتم.

پ.ن2

فکر نکنید که حالا چه موهایی کمندی دارم که از وزیدن باد درش لذت بردم ها. کلا موهای من با زحمت تاپشت گردنم میرسه :)

Labels:

2 Comments:

  • At 10/10/2008 09:13:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    حسی رو که در پاراگراف اول نوشته بودی خوب درک ميکنم. کاهی کمی تغيير ئر ضاهر آدم، کلی در روحيه تاثير داره.

     
  • At 10/11/2008 11:44:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    واي ياد موهات افتادم كه مثل گربه نرم و لطيف بودوتا اونجايي كه تو عكسهات ديدم هنوزم خيلي قشنگ هستن بخصوص كه وفادارانه هنوزم مشكي اند و رنگ اصليشونه.چه جالب كه شوهرت اينقدر با دقته ددي من احتمالا اگه موهامو بتراشم فقط متوجه ميشه.نمي دونم شايدم به قول خودش اون منو همه جوري دوست داره(ولي فكر كنم با ايتن حرفش مي خواد گول بماله سرم:)

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home