تولدی دیگر

Monday, October 20, 2008

اردوی خود را چگونه گذراندید

جمعه با پسرم به اردو رفتیم. نمی تونم شیرینی این روز قشنگ رو اونجوری که حقش هست واستون تشریح کنم. فقط اینو بگم که یه روز پر از شادی و انرژی بود. پسر کوچولوی من به شدت هیجان زده بود.

برای بچه های زیر سه سال که تادلر به حساب میان آمدن یک همراه ضروری بود. خوب پسر دوسال و سه ماهه منم این شانس رو به مامانش داد که همراش بره و از این روز زیبا لذت ببره. توی اتوبوس نشستیم و تو هر صندلی دو تایی بچه ای به همراه، همراهش نشته بود. پسرک عاشق ماشین من حسابی ذوق زده بود و داشت برای خودش بلبل زبونی می کرد. تمام طول راه رو بچه های بزرگتر به همراه مربی ها آواز می خوندند و باربد هم که به علت کوچیک بودن همه شعرها رو بلد نبود فقط قسمتهایی رو که می تونست باهاشون تکرار می کرد.

ساعت 10 به مزرعه کدوها رسیدیم. یه جای خیلی زیبا و دیدنی بود پر از کدوهای بزرگ و کوچک که همه جا روی زمین پخش شده بودند. یه قسمت بود که پر از اسباب بازی های مختلف، دور تا دور هم عروسک های ترسناک واسه هالوین – که البته من از این قسمتش چندان خوشحال نشدم چون واسه بچه ها مناسب نبود. اگرچه که باربد ازشون نترسید.

برنانه به این شکل بود که همه بچه ها جمع میشدند و یه خانم واسشون در مورد کدو حلوایی توضیح میداد و اینکه چطوری واسه هالوین تزئینش کنیم و اینکه ساختار کدو چی هست و ... باربد و تادلرهای دیگه خیلی کوچولو بودند و چیزی از موضوع نمی فهمیدند. بنابراین هر کدوم یه جا مشغول به بازی بودند. پسر من هم که دست به دست دوست عزیزش ماتیو ( عکس زیر) برای خودش می گشت وبازی می کرد.


بعدش برنامه بازی توی محوطه اسباب بازی ها بود و شعر خونی و شادی. ساعت 11:30 هم بهشون نهار دادند که شامل ساندویچ پنیر چدار، تن ماهی و تخم مرغ به همراه آب سیب بود. که پسرک من هیچ کدوم رو نخورد و فقط با موز و بلوبری که من براش برده بودم خودشو سیر کرد. بعدشم که بچه ها رفتند و برای خودشون کدو انتخاب کردند و ساعت 12:30 سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم.

دیدن قهقهه های شادی پسرکم که دست تو دست دوستش داشت و با هم میدویند می پریدند و فارغ از همه دنیا فقط شادی می کردند منو به اوج آسمونا میبرد. روز جمعه من همسفر یه اتوبوس فرشته بودم که خدا از آسمون مامورشون کرده که به خونه های ما بیان و دلامونو نرم کنند. پاکی و بی آلایشی رو به یادمون بیارن.

به مدرسه که رسیدیم پسرکم رو سوار ماشینش کردم و برگشتیم خونه. توی راه از خستگی خوابش برد. وقتی که 2 ساعت بعد بیدار شد تا مدتها گریه می کرد. انگاری یادش رفته بود که برگشیم و انتظار داشت که بین دوستاش از خواب بیدار بشه.

اینم چند تا از عکس های اون روز:

آقای شوهر که آمده بود تا زن و بچه اش رو بدرقه کنه. حتی با وجودی که باعث میشد که دیر به سر کار برسه.


باربد و مه گل که دقیقا 18 روز از باربد کوچکتره و توی همون بیمارستان باربد به دنیا آمده


پسرکم وسط کدوها

اینم منووفرشته ام


Labels:

8 Comments:

  • At 10/20/2008 12:10:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    خیلی جالب بود.از توی عکسها هم میشد متوجه شد که جای خیلی قشنگی بوده وحتما حسابی بهتون خوش گذشته.خیلی ممنون از زحمتی که کشیدی و ما رو هم توی یه روز خوب وخاطره انگیز با خودتون همراه کردی

     
  • At 10/20/2008 01:51:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    يک روز خوب پاييزی با رنگهای قشنگ طبيعت، همراه با شادی و شور بچه ها.
    چه شود؟

     
  • At 10/21/2008 04:33:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    چقدر برام جالب بود.ما چون براي بچه ها برنامه هاي جمعي داريم، كلي ايده گرفتم واسه شب يلدا.هميشه خوش باشي خانومي.
    در ضمن چقدر موهات بلند شده و بهت مي آد

     
  • At 10/21/2008 05:02:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    چه لذت بزرگی . بودن با بچه ها ، صداقتی که تو رفتارشون هست .... پس تو بهشت بودی عزیزدلم . خوب و خوش باشی همیشه . دخترکم حالش چطوره ؟؟

     
  • At 10/21/2008 09:22:00 AM , Blogger Afrooz said...

    ey ke man mimiram baraye in mohaye halghe halgheye pesaret! bebin dige dokhtare cheghadr moo dare!!! dokhtaraye man ke hardo kachal be donya amadan.

     
  • At 10/21/2008 09:23:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جان:)خوشحالم که تو دنیای وبلاگها هم دیدمت! من مامان ملودی هستم ازهمسایه های سابق اگر یادت بیاد
    عکس ها هم بسیار زیبا و جالب بود..همیشه به گردش و شادی:)

     
  • At 10/21/2008 01:51:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    واي خوشبحالت كه وسط اينهمه فرشته بوده. خيلي هيجان انگيزه

     
  • At 10/22/2008 01:03:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پیمانه... وای چقدر قیافت عوض شده . خیلی عالی شدی. معصومیت یه مادر (اون هم باردار) کاملا مشهوده. پسرت هم خیلی مرد شده...(nock on the wood) از دور روی گل جفتتون رو می بوسم...

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home