تولدی دیگر

Monday, December 08, 2008

یه پست چندگانه شاد

*از اونجایی که من مامان خیلی خوشحالی هستم، سعی کردم که اولین های هر چیز پسرکم رو ثبت و نگهداری کنم. پسرکم یه سررسید داره که تمامی کارهایی رو که سال اول تولدش انجام داده توش نوشتم. اولین باری که ناخونهاشو گرفتم و ناخن شصت دست چپش رو زخم کردم، نگه داشتم. موهاشوکه توی شش ماهگی کوتاه کردم و بابا و مامان بنا به رسم روی سرش پول و نقل ریختند رو با همون پولها و نقل ها نگه داشتم. خلاصه اینکه سعی کردم که اولین های پسرم رو ثبت کنم. دیشب هم یکی از همین اولین اتفاقها افتاد که منو و محمد رو به آسمون برد. عشق مامان با اون دستای کوچولوش اولین میوه عمرش رو پوست گرفت. این شبا جای همه خالی من ویار نارنگی دارم و هر شب یه ظرف میوه که بیشترش رو نارنگی تشکیل میده میارم و با هم می خوریم. باربدکم دیشب یه نارنگی رو برداشت و خودش شروع به پوست کردن کردو پوست کردنش هم که تمام شد نارنگی رو قاچ قاچ کردو یه در میون به من و باباش داد. فقط خدا میدونه که اون موقع من تو چه حالی بودم و با چه افتخاری کارای پسرکم رو نگاه می کردم.

*دیروز برای اولین بار برای دخترکم لباس خریدم. راستش اصلا قصد خرید لباس نداشتم ولی همینطور که داشتم توی ایل های لباس دخترانه فروشگاه گپ قدم میزدم یه دفعه چشمم به یه دامن جین خیلی جیگر افتاد. اونقدر قشنگ بود که نتونستم مقاومت کنم و برداشتمش. یه دامن کوتاه جین هست که پائینش یه قسمت بافته شده داره که به صورت چین خورده روش قرار می گیره. واسه 5-6 ماهگی دخترک خوبه. یه شلوار کرمی با تکه دوزی های صورتی هم براش خریدم. ذوقم وقتی کامل شد که فروشنده بهمون گفت که لباسا روی حراج هست و با خرید اولی دومی نصفه قیمت میشه و چون ما مشتری آخرش هستیم دامن رو که گرون تر بود نصفه قیمت حساب می کنه و در واقع مثل این بودکه شلوار رو مجانی خریدیم و دامن رو هم 5 دلار ارزونتر گرفیم. خلاصه که حسابی کیفمون کوک شد.

*خوب دیروز خوشی پشت خوشی بود دیگه. دیشب خیلی دیر خوابیدیم. پسرکم نمی خوابید و هی شیرین زبونی می کرد. منکه دیگه داشتم از خواب بیهوش میشدم ولی بازم نمیگذاشت که بخوابیم و تا ساعت 1:30 بیدار بودیم. ساعت 1:30 که دیگه چراغا رو خاموش کرده بودیم و داشت چشامون گرم میشد یه دفعه تلفن زنگ خورد. بابا بود که تماس گرفته بود تا نتیجه مصاحبه سفارت رو بگه. خودم سفارش کرده بودم که هر موقع که جواب گرفتید بلافاصله خبر بدید ومنتظر نمونید. ظاهرا مصاحبه ای در کار نبوده و فقط پاساشون رو گرفتند و گفتند که شنبه دیگه بیان و پاسارو پس بگیرند. نمی خوام اصلا دل ببندم ولی ظاهرا این نشونه خوبیه. تلفن بابا باعث شد که تا ساعتها خوابم نبره و به با چشمای کاملا باز رویا پردازی کنم. فکر اینکه مامان میاد و با گرمای محبتش خستگی انباشته شده روحم رو کاهش میده. اینکه می خواد از راه نرسیده سر من غر بزنه که چرا هنوزم باربدم روبغل می کنم و راه میبرم. اینکه چرا اینو خوردم، چرا اینجوری نشستم، واسه بچه بده و خلاصه هزار تا کار مادرانه دیگه. گپ زدن و درد دل کردن با بابای و کلی چیزای خوب دیگه. امیدوارم که این سفارت نامرد کانادا رویاهامو خراب نکنه.

*شمارش معکوسی رو که از ماهها پیش شروع کرده بودم داره به انتها نزدیک میشه و احساس خیلی خوبی نسبت بهش دارم.

1- تنها 8 روز کاری دیگه از سرکار رفتنم باقی مونده

2- یک ماه و 25 روز دیگه نی نی نازنینم به دنیا میاد

3- دو ماه و 25 روز دیگه به ایران میرم

از اینکه انقدر تاریخها نزدیک شدند حسابی هیجان زده هستم.

این پست رو نوشتم که فقط شریک آه و ناله هام نباشید و توی شادی ها وخوشحالی هام هم شریک باشید.

Labels: , ,

13 Comments:

  • At 12/08/2008 09:02:00 AM , Blogger Afrooz said...

    خیلی ممنون که ما رو هم در شادیت شریک کردی. امیدوارم که هرروز خبر های خوب خوب بگیری. درضمن وقتی پاس هارو میخوان دیگه حتما بخاطر صدور ویزاس دیگه! کلی از نگرانی هات درمورد پسرکت با امدن مامان و بابات کم میشه. درضمن مواظب باش! خرید کردن برای دخترها خیلی هوس انگیزه! اینقدر تنوع میبینی که خدا میدونه. مثل خرید برای پسر بچه ها نیست. ولی افسوس که بعضی از لباسها حتی پوشیده نشده براشون کوچک میشه!در هر حال لباس نوی دخترت هم مبارک باشه.

     
  • At 12/08/2008 09:34:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    انشاالله همیشه شاد باشین

     
  • At 12/08/2008 12:02:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    واقعا" كه اين بچه ها با شيرين كاريهاشون آدمو به آسمون ميبرن. اين لباساي دخترونه اونقدر خوشگلن كه من كه اصلا" اهل خريد نيستم يه دفعه ميبينم يك عالمه لباس براي سفيدبرفي خريدم. اونقدر هم تند تند كوچيك ميشن كه آدم حسابي دلش ميشوزه چون بعضيهاش رو حداكثر يه بار ميپوشه و بعد ميبيني كوچيك شد. اميدوارم چشمت به ديدين مامان و باباي نازنينت روشن بشه. هر چه زودتر

     
  • At 12/08/2008 12:32:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    امیدوارم که هرچه زودتر مامان و بابا ویزا بگیرن و بیان پیشت . بعدش هم که تو بری پیششون دیگه چه شود . :)
    ایشالا که همیشه از خوشی هات برامون بگی .

     
  • At 12/08/2008 02:22:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    چه اخبار خوبی. يکی از يکی شيرين تر. گرفتن
    پاسپورت هم يعنی دادن ويزا. خدا رو شکر.
    هميشه شاد و خندون باشين.

     
  • At 12/08/2008 02:33:00 PM , Blogger پريسا said...

    راستی اين عددها که گفتی خيلی
    کم بودن ها!ا
    باورم نميشه که همه ی اين اتفاقات اينقدر نزديک شده باشند.ه
    دوباره که پستت رو خوندم بيشتر هيجانزده شدم.ه

     
  • At 12/08/2008 02:33:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    اين آخريه من بودم
    :)

     
  • At 12/09/2008 06:53:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    هميشه شاد باشي طلا خانومي.چقدر انرژي مثبت داشت اين پستت.

     
  • At 12/09/2008 08:51:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خانوم ايرون اومديد ما در خدمتيم

     
  • At 12/09/2008 01:22:00 PM , Blogger banooH2eyes said...

    امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال باشی. این روزها هم عین برق می گذرن. من هم دارم روزا رو می شمرم و فقط یه هفته مونده! ه

    امیدوارم که مامان و بابات هم به سلامتی ویزا می گیرن .ه

     
  • At 12/09/2008 09:14:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    به به ، به به ، چه چیزهای خوبی اینجا نوشتی دوستم . می فهمم چی می گی ... این پسرک مهربون دوست داشتنی که این جوری عشقش رو نشون می ده ببوس لطفا ... در مورد لباس دخترونه نگو ، که من غش می کنم من عاشق این لباس یه وحبی هام مخصوصا از نوع چین دارش و دامن قرقری ها ، حالا بگذار خانم خانمات بیاد مدام دنبال لباس خریدن میری . دوستم خیلی دوست دارم ها . ا ، تا یادم نرفته برای اومدنت به ایران هم از خودمون ذوق درمی کنیم ! یادت نرفته که قول دادی یه کوچولو همو ببینیم . جوری که من مزاحم برنامه هات و بودن پیش خانواده نشم ... مواظب خودت باش عزیزم .

     
  • At 12/10/2008 01:46:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    واي پيمانه جون! من عاشق دختر بچه ها هستم.نمي دوني تو جشن هامون كه كلي كلي بچه هست با چه عشقي به دخترا نگاه مي كنم. مثل فرشته ها هستن. بعضي هاشون حتي بال مي ذارن يا تل شاخك دار(مثل پروانه) رو سرشون مي ذارن. دخمري تو رو هم با اون لباسا تصور كردم. تازه اگه به كسي نگي تو خيابون خودمو كلي كنترل مي كنم كه از اين لباساي ماماني نخرم.
    راستي فردا جشن شب يلدا واسه بچه ها داريم(البته يك هفته زودتر از شب يلداي واقعي مي شه) جاي تو و باربد و عسل خانومت هم سبزه.

     
  • At 12/10/2008 02:25:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    وای چه پست دلنشیینی بود. امیدوارم همیشه شاد باشید. مامان هم زودتر بیاند و در کنار هم باشید.
    از من میشنوی ، برای دخملی یا باربد کوچولو اگر چیز خوبی میبنی بخر، چون اینجا مجبور خواهی بود ، چیزی که اون کیفیت رو هم نداره با قیمت بالاتری بخری از مزاکز خرید تو خیابون بهار و...
    به هر حال امیدوارم خوش باشی همیشه

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home