تولدی دیگر

Thursday, December 11, 2008

مرز حقیقت

امروز وقتی که از ساب وی در آمدم و خواستم طبق معمول برای دور موندن از گزند سرما داخل ساختمان بالای ساب وی باقی بمونم تا استریت کار ازراه برسه، یه دفعه احساس کردم که به هوای تازه نیاز دارم و دلم می خواد برم بیرون و توی خیابون قدم بزنم. از ساختمون بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن. یه دفعه دیدم که یه خانم میان سال از جمع منتظران استریت کار جدا شد و با لبخندی مضطرب به طرف من آمد. به من که رسید شروع کرد تند تند به اسپانیایی حرف زدن. این اتفاق زیاد برای من پیش آمده که با اسپانیایی ها اشتباه گرفته بشم و اسپانیایی ها سعی کنند که باهام به زبون خودشون حرف بزنن. می دونم که اولین چیزی که با خوندن این جمله به ذهنتون آمد اینه که چقدر از اینکه با یه خارجی اشتباه گرفته بشم خوشحالم ولی باید بگم که یه جورایی از این موضوع ناراحت هم هستم. اولا که متوسط قد اسپانیایی ها از ما ایرانی ها کمتره. پوست های قهوه ای تیره ای دارند و در مجموع ایرانی ها خیلی خوشگل تر از اونها هستند. در واقع با کمال شرمندگی باید بگم که هر بار که یه نفر فکر می کنه که من اسپانیایی هستم یه جورایی بهم بر می خوره.

این همه توضیح دادم و از موضوع پرت شدم که خدای ناکرده شبهه اشتباه پیش نیاد.

آره به انگلیسی به خانم گفتم که من اسپانیایی نیستم. با ناباوری دوباره به اسپانیش ازم پرسید که اسپانیایی نیستم؟ - البته با توجه به شنیدن لغت اسپانیش توی جمله اش، اینو حدس زدم – خلاصه اینکه شروع کرد به انگلیسی دست وپا شکسته و گفت که وقتی که منو دیده فکر کرده که یه اسپانیایی هستم و اینکه فرشته نجاتش خواهم شد. گفت که کیف پولش رو جا گذاشته و حالا هم فقط 50 سنت پول داره و احتیاج داره که سوار ساب وی بشه ولی پول خرید بلیط رو که 2.75 $ هست رو نداره. خندیدم و گفتم که لازم نیست که حتما اسپانیایی باشم تا بتونم کمکش کنم. از جیبم بلیطی رو در آوردم و بهش دادم. خوشحال شد و تشکر کرد.

وقتی ازش جداشدم مثل همیشه فکرم درگیر این موضوع شد که آیا مثل یک دراز گوش به یه آدم طماع کمک کردم و یا اینکه توی این غربت دل یه غریب گرفتار شده رو شاد کردم. به این فکر کردم که اگه مثل همیشه توی ساختمون باقی مانده بودم اصلا این ماجرا پیش نمیامد. شاید خدا خواست که امروز من دلم هوای تازه بخواد و برم بیرون تا ……..

حتما برای همه شما پیش آمده آدمهایی رو که جلوتون رو بگیرند و بگند که از شهرستان آمدند و باید برای مریضشون دارو تهیه کنند و یا اینکه نمی دونم پول بلیط برگشت ندارند و کسی رو هم توی این شهر نمیشناسند و از شما پول بخواند. وقتی همچین مواردی پیش میاد، همیشه و همیشه توی دلم خون گریه می کنم که اگه این طرف واقعا راستش رو بگه چی؟ چطور ما داریم به خاطر عملکرد آدم های سودجوی دیگه یه آدم درمونده رو تنبیه می کنیم و در تنگنا قرار میدیم. البته این نیست که همیشه کمک کنم. یه جورایی کاملا با کمک کردن به آدم های تنبل مخالفم و اعتقاد دارم کمک همین ماهاست که باعث بوجود آمدن گداها میشه.

ولی واقعا مرز حقیقت کجاست؟ کاش میشد راهی پیدا میشد که بتونیم نیازمند واقعی رو تشخیص بدیم.

Labels:

9 Comments:

  • At 12/11/2008 08:55:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    فکر کنم در اين موارد مرزی وجود نداره.
    من در اين موارد به حسی که نسبت به اون آدم دارم اعتماد ميکنم.ه
    يک ارتباط درونی که بين آدم با مخاطبش برقرار ميشه.ه
    باهات مواففم که به صرف وجود آدمهای سود جو نبايد دست رد به سينه ی همه کمک و درخواستی زد.ه

     
  • At 12/11/2008 02:12:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    بنظر من مرز حقيقت اونجاست كه دل تو بهت ميگه. وقتي دل آدم ميگه كمك كن، ديگه بهتره آدم شك نكنه.
    در ضمن منم هميشه با اسپانيايي ها اشتباه گرفته ميشم:D

     
  • At 12/11/2008 03:20:00 PM , Blogger banooH2eyes said...

    من هم به دلم پناه می برم. البته مثلا در یک کشوری مثل این جا که بالاخره دولت یک کم کمک می کنه، زیاد حرفشون را باور نمی کنم. ه

     
  • At 12/13/2008 06:10:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جون! به نظر من مهم نفس اين كاره و احساسي كه خود آدم تو اين مواقع داره.مي دوني كه تو ايران خيلي از بچه ها وادار به گدايي مي شن ويا ادعا مي كنن كه گرسنه هستن. كي مي تونه در مقابل گرسنگي يه بچه اون همم تو سرما عقلاني فكر كنه. ولي تو هم كار خوبي كردي كه بهش بليط دادي نه پول . اينوري خيال خودت هم راحت تره

     
  • At 12/13/2008 07:13:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    من به کرات دچار این حس میشم. و تشخیص نمیتونم بدم راست و دروغ رو و این گاهی باعث عذابم میشه. من هم خیلی دوست دارم این مرز رو بدونم.
    . بعد هم این ازدهای درون ما در خدمت شما، فقط باید خیلی مراقبش بود و پا رو دمش نگذاشت و گرنه کار که نمیکنه هیچ، کارا رو هم خراب تر میکنه.

     
  • At 12/14/2008 03:17:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    چی بگم؟ تو ایران که این مورد فراوون هست .... و همشون هم یک چیز می گن . اینه که آدم بس که قصه تکراری می شنوه می مونه باور کنه یا نه .... دوستم خیلی خوشحالم که بابا و مامان میان پیشتون ... مواظب خودت باش عزیزم ...

     
  • At 12/14/2008 03:17:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    چی بگم؟ تو ایران که این مورد فراوون هست .... و همشون هم یک چیز می گن . اینه که آدم بس که قصه تکراری می شنوه می مونه باور کنه یا نه .... دوستم خیلی خوشحالم که بابا و مامان میان پیشتون ... مواظب خودت باش عزیزم ...

     
  • At 12/14/2008 04:39:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    من اینجور مواقع معمولا اعتماد میکنم و خوشبین میشم. چون از فکر اینکه طرف راست گفته باشه و من از سر بدبینی ردش کرده باشم نمیتونم خودمو ببخشم.

     
  • At 12/15/2008 03:22:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    ما که تينجا اينقد از اين مورد ديديم که ديگه مرزي برامونزنمونده.گاهي انقد از ته دل خواهش مي کنن که دل آدم کباب مي شه و مي خواد هر چي پول تو کيفش داره رو بده. مرزش از يه تار مو نازکتره.به نظر من بيشتر به دلته که چي تشخيص بده.
    کوچولوهات خوبن؟

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home