تولدی دیگر

Wednesday, December 10, 2008

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

باربدم این روزا خیلی حساس شده. چند وقتی هست که صبحا وقتی محمد میگذارتش مهد گریه می کنه و محمد با نارحتی تعریف می کنه که چطور باربد چشم میدوزه تو چشمش و با نگاهش التماس می کنه. از اونجایی که من باربد رو مهد نمی گذارم تا امروز تجربه اش نکرده بودم. اما امروز پاره پاره شدن قلبم رو دیدم. پسرکم از صبح که بیدار شد که بهانه گیری می کرد. اول از همه از من کارتن دورا رو خواسته بعد از یه سری گریه کردن و اینکه با هم نشستیم و همه کانالهای کارتن رو مرور کردیم و دید که هیچ کانالی دورا نداره، شروع کرد به بهانه گیری واسه Elmo یه دور هم همه کانالها رو به دنبال اون گشتیم تا آخر سر از یه کارتن خوشش آمد و به اون رضایت داد.

به مرحله لباس پوشیدن که رسیدیم دیگه حسابی اوضاع خراب شد. هق هق گریه می کرد و می گفت که نمی خواد بره. به شدت به من چسبیده بود و مامی مامی می کرد. فقط خدا میدونه که من چطور خودمو کنترل می کردم که اشکام پائین نیاد.

بچه ها زیاد پیش میاد که واسه خواستن و نخواستن چیزی گریه کنند ولی این گریه فرق داشت. گریه دلشکستگی و ترس بود. گریه یه آدم تنها مونده بود. هزار بار گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم به شرکت وبگم که نمیام ولی میدونستم که با توجه به اینکه روزای آخر کاریم هست و یه دنیا کار هست که باید تحویل بدم و تمام کنم، بازم گوشی رو گذاشتم.

اون نگاه معصومش رو میدوخت تو چشام و می گفت مامی نمی خوام برم.

تمام طول راه شرکت رو گریه کردم. به خودم لعنت فرستادم که اینقدر ناتوانم که نمی تونم توی این مراحل حساس همراه و پشتیبانی برای پاره تنم باشم. به خدا و زمین و زمان لعنت فرستادم.

تنها دلخوشیم اینه که فقط 6 روز دیگه مونده. نمیدونم چرا یهو هالش اینقدر منقلب شده.

در هر حال ببخشید که بعد از پست قبلی و اونهمه کامنت های شیرنی که واسم گذاشتید مجبور شدم این پست رو بنویسم.


بعدا نوشته شد: همین الان بابا زنگ زدن وگفتن که ویزاهاشون آمده. خدایا چقدر زندگی بالا پائین داره. از خوشحالی دلم می خواد فریاد بکشم. انگار نه اینکه تا همین یه دقیقه پیش تو دلم خون میباریدم. مامان بزرگ بابا بزرگ پسرکم دارن میان.

از همه اونایی که واسه اومدن مامان بابا دعا کردن و به من دلگرمی دادند ممنون.

Labels: , ,

13 Comments:

  • At 12/10/2008 07:30:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    وقتی آدم با گريه از بچه اش جدا ميشه، تمام روزش رو با اون صحنه ی ناراحت کننده همراهه.ه
    برای اينکه راحت تر بشی، زنگی به مهد بزن و حالش رو بپرس. وقتی اونها بهت ميگن که خوبه، خيالت راحت ميشه.ه

    فقط شش روز مونده!!!!!ا
    به عدد شش فکر کن. شش!!!!ا

     
  • At 12/10/2008 07:31:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    مرسی عزیزم. به محض رسیدن زنگ زدم. گفتند که خوبه ولی بازم دلم بی قراره.

     
  • At 12/10/2008 08:39:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پيمانه جون يك دنيا واست خوشحالم! آخه امروز از درد غربت كلي اشك ريختم. بي كسي بد درديه.مواظب خودت باش

     
  • At 12/10/2008 08:57:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    وااااااااااااااییییییییییییییی تبریک این بهترین چیز واسه یه زن حامله اس... بودن یه نفر اون هم مادر تو ماههای آخر نعمته. واسه گل پسرت هم خیلی ناراحت شدم منم تو این شرایط گیر کردم و خیلی بهم فشار اومده

     
  • At 12/10/2008 09:28:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خدا رو شکر. خدا رو شکر.ه

    چه خوش باشد که بعد از انتظاری
    به اميدی رسد اميدواری

     
  • At 12/10/2008 11:25:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    تبریک دیگه چیزی نمونده به روزای خوشتر. راستی فکر کنم ایران رفتنمون با هم باشه با این حساب.

     
  • At 12/10/2008 12:06:00 PM , Blogger Afrooz said...

    دختر دوم من هم بعضی روزها برای رفتن به مدرسه و مهدکودک گریه زاری راه میندازه. مخصوصا دوشنبه ها. اون روزها دریغ از یک دقیقه که من بتونم کارکنم و روی کارم تمرکز کنم. جالب اینه که عصرش که میرم دنبالش میخواد بمونه توی مهد و اعتراض میکنه که چرا رفتم دنبالش!! ما که سر از کار اینها در نیاوردیم. اما یک چیز دیگه هم بگم. اگر پسرت جدیدا اینطوری شده, شاید چیزی توی مهد اذیتش میکنه. معلم جدیدی که جدیتره, بچه جدیدی که بقیه رو اذیت میکنه یا چیزهای دیگه. البته نمی خوام که بترسونمت یا نگرانت بکنم ولی یک پرس و جویی بکن ببین ایا دلیل خاصی داره؟ خوبیش اینه که دیگه یواش یواش سرتون اینقدر شلوغ میشه که نگو! ه

     
  • At 12/10/2008 12:10:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    وایییییییییییی.پیمانه جون خیلی خوشحالم برت خیلیییی دختر.الهی همیشه زندگیت پر باشه از خبر ها خوش.مواظب خودت و نی نی ها باش

     
  • At 12/10/2008 12:17:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    راستش افروز جان پرسیدم. می دونی که اگه چیزی هم باشه نمی گن. ولی چیزی که همشون میگن اینه که اینا واکنش به آمدن نی نی جدیده. حالا نمی دونم واسه اینکه ذهن منو منحرف کنن می گن و یا اینکه واقعا اینجوریه. در هر حال با همه سختی هاش فقط 6 روز دیگه مونده

     
  • At 12/10/2008 01:03:00 PM , Blogger banooH2eyes said...

    خدا را شکر که ویزاها درست شد.ه

    شش روز هم خیلی کم ه. امیدوارم که بی دردسر بگذره. آقا باربد هم، به زودی نی نی جدید رو می بینه و بیشتر از همه موجودات کره زمین عاشقش می شه. ه

     
  • At 12/11/2008 02:29:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    يه ماه بيشتر تا اومدن فرشته كوچولوت نمونده.يه فرشته ي آسموني ديگه ام به دنياي مجازي اضافه مي شه كه ماماني خانومش براش مي نويسه.خوشحالم كه مامانت تو اين ماه آخري پيشته.چه آرامشي............تبريك مي گم.

     
  • At 12/11/2008 04:56:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سلام پیمانه جونم
    با این که دیروز با هم صحبت کردیم ولی دلم می خواست بازم اینجا بهت تبریک بگم به خاطر این خبر خوب و آرزو می کنم که لحظه لحظه زندگیت سرشار از عشق و سلامتی و خوشی باشه
    میبوسمت عزیزم هزااااااااااااااازتا
    فدااااااااای تو

     
  • At 12/11/2008 07:26:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خوشحالم که برنامه ویزای بابا و مامانت درست شد. همیشه خوش باشی عزیزم. چند روز دیگه مونده؟ شمارش معکوسه دیگه :)
    باربد هم مامان بزرگ بابابزرگش باشن سرگرم میشه کمتر روی نی نی حساس میشه.

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home