تولدی دیگر

Friday, December 19, 2008

داستان تکراری کار در کانادا

میرم و آروم رو به روش میشینم. از قبل از اینکه مصاحبه رو شروع کنم می دونم که استخدامش نمی کنیم. تمامی سابقه کاریش مربوط به کار شبکه و سخت افزار هست و ما به برنامه نویس احتیاج داریم. چشمم که به صورتش میافته قلبم فشرده تر میشه. سن و سال پدرم رو داره. البته به دلیل اینکه موهاش مشکی هست و مثل بابای من سفید پنبه ای نیست جوانتر به نظر میاد.

مدرک مهندسی کامپیوتر داره و دوسال اینجا به کار مشغول شده و بعد از دوسال احتمالا به دلیل اخراج شدن به کالج رفته ویه دوره سه ساله رو در رشته کامپیوتر گذرانده و حالا با کلی امید رو به روی من نشسته تا شاید که استختدام بشه.

حال و احوالی میکنم و مصاحبه رو شروع می کنم. می بینم که با چه تلاشی داره سعی می کنه منی رو که از نظرسنی جای دخترش هستم رو تحت تاثیر قرار بده تا استخدامش کنم. توی دلم خون میبارم. از دانشگاه تهران فارغ التحصل شده. سالها سابقه کار مدیریت توی شرکت ایران خودرو رو داره و حالا داره خودش رو میکشه که بتونه برای یک کار قراردادی یک ساله با عنوان برنامه نویس جونیور استخدام بشه. با شدت تمام اشکهام رو مهار می کنم. به جوابهایی که میده اصلا گوش نمی کنم و فقط وفقط تمام مدت مصاحبه یه سوال توی سرم شناوره، اینجا چی کار داری می کنی؟ چرا برنمی گردی؟

ازش می پرسم که با توجه به اینکه توی شرکت بزرگی مثل ایران خودروکار کردی، کار کردن توی شرکت کوچیک رو چطور میبینی. انگار که منتظر فرصتی بودکه کمی از خودش و موقعیتش دفاع کنه بدون توجه به سوال من می گه که توی ایران خودرو دو سال اول سخت بود ولی بعد از دوسال برای خودم پادشاهی می کردم اما اینجا داستان چیز دیگه ای هست اگه حتی برای یک بار هم deadline رو meet نکنی اخراج میشی. به نظرم میرسه که خودش به همین روش اخراج شده.

مصاحبه که تمام شد به فارسی بهش می گم خسته نباشید. یه دفعه مثل این میمونه که یه بار هزار کیلویی رو از روی دوشش برداشته باشند. با خوشرویی شروع می کنه به حرف زدن. لهجه شیرین شمالیش و سادگی و خونگرمیش دلم رو بیشتر به آتیش میکشه. دیگه طاقت نمیارم بی پرده سوال شناور مغزم رو ازش میپرسم. بهش میگم اینجا چکار میکنی و چرا برنمی گردی. با درد تمام میگه که به خاطر زنش مونده. میگه که اگه بخواد برگرده باید تنها برگرده. میگه که زنش میگه توی ایران من پرستار بودم با کار طاقت فرسایی که داشتم حقوقم 70هزار تومان بود در حالی که تو همون موقع توی شرکت ایران خودرو چای می خوردی و می گشتی و حقوق چهارصد تومان میگرفتی. حالا اینجا من همون کار سخت رو دارم ولی حقوقم خیلی خوبه. اگه برگردم ایران بازم حقوقم کم خواهد بود. می گه که میدونم که به خاطر سنم کسی بهم کار نمیده و از این دست و پازدن برای پیدا کردن کار هم خسته شدم.

چیزی ندارم که بگم. براش آرزوی موفقیت می کنم.

از اینکه یه زن می تونه اینجوری با همسرش و زندگیش رفتار کنه متحیر می مونم. چطور ممکنه که به صرف داشتن حقوق بالا بشه یه مرد رو اینقدر تحت فشار گذاشت. اونم نه هر مردی رو، مرد زندگیت رو پدر بچه هات رو. مگه میشه من بدون در نظر گرفتن آرامش و راحتی شوهرم خوشبخت باشم؟

تمام روزم خراب شد. بازم توی دلم خون میبارم و به این غربت نفرین میکنم.

Labels: ,

15 Comments:

  • At 12/19/2008 12:48:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    کاملا باهات موافقم، من نمی دونم چرابه هر قیمتی که شده حاضریم اینهمه درد رو تحمل کنیم فقط به صرف اینکه بگیم داریم اونجا زندگی می کنیم؟ من اصلا پیشرفت و رفاهی رو که شاید اونجا باشه تکذیب نمی کنم چون خودم هم تا حدی تجربشو داشتم ولی موندم که این وسط به سر روح و روانمون چی میاد؟ آیا اونا هم نیاز به پیشرفت و تکامل ندارن ؟ آیا اصلا اون رو هم می بینیم یا یه ذره بهش توجه می کنیم؟ آیا اینقدر پیشرفت و رفاهمون چشمگیره که قید همه چیزهای دیگرو بزنیم؟ آیا با اینهمه پیشرفت و رفاه در نهایت چیزهایی رو که بدست میاریم بیشتر ه یا چیزایی رو که از دست می دیم؟ ای کاش فقط یه کم با خودمون صادق بودیم!!!!!!!
    از الان می دونم که با مخالفت اکثر عزیزان مواجه میشم:)

     
  • At 12/19/2008 01:16:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    هر كي تنها به قاضي بره راضي بر مي گرده! بايد حرفهاي اون خانوم رو هم شنيد. ولي در كل موقعيت خيلي سختيه. گاهي اوقات شرايطي كه ما دوست داريم كاملا مخالف شوهرمونه. و برعكس. تعادل بين ايندوتا مثل راه رفتن روي يك موي باريكه. هم زن و هم شوهر هردو بايد تا آخر عمر اين هنرو ياد بگيرن!

     
  • At 12/19/2008 01:24:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    مريم جون! نه باهات موافقم نه مخالف شايد بايد خودم تجربه كنم تا بتونم نظر قطعيمو بگم شايد هم بعد از رفتن سميرا و صحبتهاي اون بشه بهتر قضاوت كرد.ولي چيزي كه مسلمه اكثر اونهايي كه مي رن واسه يه زندگي بهتر، چه مالي و چه آرامشي مي رن! راستش دوروبريهاي من هر كسي رفته خيلي راضيه خيلي زياد.البته من خودم معتدم اگه كسي اينجا كار درست و حسابي و موقيت مالي خوب داره بايد واسه رفتن حسابي فكر كنه وبعد اقدام كنه ولي خانومي همين جا چند درصد رو سراغ داري كه روح و روانشون آرومه؟ بازهم مي گم من نمي گم اونا آرامش هست.آرامش تو وجود ما و نسبت خيلي زيادي به طرز فكر ما داره

     
  • At 12/19/2008 01:43:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    هدا جون من منظورم کلی بود نه اون مورد خاصی رو که پیمانه نوشته بود بنابراین اصلا بحث یه طرفه به قاضی رفتن و راضی برگشتن نیست
    من اصلا نگفتم که اینجا روح و روان همه سالمه و همه در آرامش مطلق هستن ، من گفتم باید دید چیزایی رو که بدست میاریم بیشتره یا اونایی رو که از دست می دیم.بعد هم باهات موافقم این موضوع کاملا شخصیه و هر کسی باید خودش تجربه کنه منم نظر خودمو گفتم

     
  • At 12/19/2008 07:50:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    This comment has been removed by a blog administrator.

     
  • At 12/19/2008 07:51:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    This comment has been removed by a blog administrator.

     
  • At 12/19/2008 08:47:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    این موضوعی رو گفتی به نظر من خاص کانادا و اینجا زندگی کردن نیست.منظورم اینه که از خودخواهی آدمها میشه.حتی من برعکسش رو دیدم یعنی خانومه فقط برای اینکه پیش فامیلاشون باشه همه جوره مانع پیشرفت شوهرش شده.شوهرش مجبور شده به خاطر خانومش که دوست داره دائم خونه عمه هاش و مامانش اینا و ... باشه کار خوب و سبک تر رو با حقوق بالا از دست بده تو تهران و بره شهرستان کاری رو انجام بده که روز به روز هم پسرفت کنه.گاهی وقت ها یه موضوع خاص میشه.میدونی چیه همین شهرستانی رو که میکم ممکن برای یه رشته و تخصص خاص بهترین موقعیت و شرایط رو ایجاد کنه ولی برای این موردی که من مثال زدم نه .اما باز هم خودخواهی فردی مانع پیشرفت میشه.فرق نمیکنه کانادا یا ایران یا شهرستان یا تهران بهتره گاهی اوقات فکر کنیم ببینیم میتونیم کمی از خودخواهی هامون کم کنیم

     
  • At 12/20/2008 12:59:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    پیمانه جون این تلخ ترین پستی بود که ازت خوندم. دیدن مردی که در سن بازنشستگی دنبال کار میگرده خیلی عذاب آوره. شاید مهاجرت برای اون اشتباه بزرگ زندگیش بوده. من بر عکس مریم فکر میکنم پیشرفت و رفاهمون هست که آرامش اصلی رو به ما میده ولی یه موقع آدم اون رو تو کشور خودش داره و یه موقع یه جای دیگه بدست میاره. من الان اینجا چشمام پر از تصویرهای تلخ از آدمهایی هست که شاید اگر در کشور خودشون نبودن روزگار بهتری داشتن.مثلا مردی که پونزده سال از بازنشستگیش در کشور خودش میگذره و با تمام مشکلات جسمی بعد از 2 تا سکته و با توصیه اکید دکترا دیگه نباید سر کار بره ولی به خاطر مخارج زندگیش و میزان احمقانه حقوق بازنشستگیش مجبوره هنوز کار کنه و من که دخترش هستم در حالی که حتی مهندس هستم و کار میکنم نمی تونم بهش بگم پدر نازنینی که سی سال عاشقانه تدریس کردی تو بشین دیگه نوبت منه.

     
  • At 12/20/2008 02:35:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    سمیرا جون درسته پیشرفت و رفاه به ما آرامش میده ولی گفتم به شرطی که وقتی سبک وسنگین می کنیم ببینیم چیزهایی رو که بدست آورده ایم بیشتر از اونایی هست که از دست داده ایم درغیر اینصورت این آرامش کذایی میشه چون به نظر من همه زندگی خلاصه نمیشه در پیشرفت و رفاه،خیلی از نیازهای آدم روحی هستن و با هیچ پیشرفت ورفاهی قابل توجیه نیستن. البته بازم میگم این کاملا شخصی هست و بستگی به خصوصیات شخصی هرفردی داره

     
  • At 12/20/2008 01:51:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    ميدونم خيلي سخته. من توي همين ايران هم وقتي با كسي مصاحبه ميكردم كه ميدونستم قرار نيست استخدامش كنيم و تازه سن و سالشون هم هميشه كم بود، خيلي حالم گرفته ميشد. حالا چه برسه تو غربت و براي يه آدم سن بالا.

     
  • At 12/22/2008 04:59:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    دلم سوخت برای اون مرد ، همین .... تو خوبی دوستم ؟ اوضاع احوال ؟

     
  • At 12/22/2008 05:05:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    حقيقته اما سخت.اينجا هم دست کمي از اونجا نداره.وقتي يه مرد مسن مجبوره که براب تامين هزينه هاي زندگيش بعد از بازنشستگي يه کار ديگه براي خودش ذست و پا کنه هيچ کم از اين موردي که تو ديدي نداره.

     
  • At 12/22/2008 06:38:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    حتما خيلی سخت بوده که در نقطه تصميم برای آدمی با شرايط اون آقا قرار بگيری. اونهم در يک کشور غريب که آدم دلش ميخواد به هموطنش بيشترين کمک رو بکنه و کاری از دستش برنياد. من از خوندنش دلم گرفت، وای به حال تجربه اش. اينکه کسی با اميد بطرفت بياد و نتونی کاری براش بکنی.ه

    بقيه اش رو ديگه نميدونم. نميشه به اين راحتی در موردش نظر داد. خودت ميدونی که چقدر موضوع پيچيده ايه و به آسونی نميشه از دو جمله ی اون آقا نتيجه ای گرفت.ه

    چيزی که کاملا موافقم اينه که مهاجرت هم هدفش بايد زندگيه شادتر و بهتر باشه نه فقط بودن در جايي ديگر از دنيا. ولی خوب اين زندگی آرام و بهتر برای هرکس معنی خودش رو داره. و تازه در هر زمان هم برای آدمها يک چيزی مهم تر ميشه و به مسايل ديگه توجه نميکنن.ه

    اميدوارم که برای اون آقا هم خير در پيش باشه. برخلاف اينکه خيلی ها فکر ميکنن که اينجا برای مسن ها خوبه. من خودم از پير شدن در اينجا وحشت دارم. و فقط به خودم ميگم که بچه ها که بزرگ شدن، ما بر ميگرديم به خاک خودمون. انشالله که برای همه خير باشه .ه

     
  • At 12/22/2008 07:08:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    موضوع اصلادرستی یا غلطی حرف اون آقا نبود. من خودم به شخصه تا اونجایی که آقایون رو میشناسم،واسشون چندان راحت نیست که پیش یه خانم دیگه اعتراف کنندکه مثلا خانمشون باهاشون برنمی گرده چون حقوق بیشتری داره، در حالی که خودش در بدر کاره.
    من این پست رو یه روز بعد از مصاحبه نوشتم. روز مصاحبه اونقدر غمگین بودم که اصلا هر کاری کردم نتونستم بنویسمش.
    سمیرای عزیزم، ببخش که نوشتم تلخ بود. راستش خیلی خوب درک می کنم موضوعی رو که در مورد پدرت میگی. پدر من هم مثل پدر تو و خیلی پدرهای دیگه توی سنی که باید بازنشسته بشه، با وجود اینکه قلب چندان سالمی نداره و قبلا سکته کرده و همیشه همیشه یه گوشه از دل و مغز من نگران قلب بیمار پدرمه، به اندازه دوتا جوان کار میکنه، بدون هیچ مرخصی و یا استراحتی.
    پدر های ما کار می کنند توی سنی که باید استراحت کنند. ولی اونها کار می کنند و با غرور سرشون رو پیش زن و بچه اشون بالا میگیرند که خسته از سر کار آمده اند.
    چیزی که در مورد این آقا موضوع رو خیلی دردناک تر می کرد استیصالی بود که داشت. اینکه جلوی زن وبچه شرمنده باشی که نمی تونی کار پیدا کنی. اینکه به قول خودش دیگه خسته شده از پنج سال دست و پا زدن واسه کار پیدا کردن.
    اینکه رابطه این آقا با خانمش چه طوری هست و یا اینکه کدومشون حق دارند اصلا موضوع بحث نیست. اصلا ما در جایگاهی نیستیم که در موردش حرف بزنیم. اگه من از تعجبم در مورد رفتار اون خانم حرف زدم، منظورم قضاوت کردن در مورد اون خانم نبود. فقط موضوع رو از دید خودم دیدم که نمی تونم شاد و خوشبخت باشم اگر که شوهرم اینقدر مستاصل باشه.
    نمی دونم چرا همه سعی می کنند به محض اینکه من از کانادا چیزی می نویسم بیان و منو توجیه کنند که توی ایران هم همینه. دوستان عزیزم من ایران رو باکانادا مقایسه نمی کنم. من اینجا از دلم می نویسم. الان دارم توی کانادا زندگی می کنم از حال وروزم توی اینجا مینویسم. اگه ایران بودم هم از ایران می نوشتم.

     
  • At 12/22/2008 08:59:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    خوب پيمانه جون، وقتی تو از اون آقا ميپرسی که جرا برنميگرده و اينجا چه ميکنه
    بنظر من طبيعيه که موضوع مقايسه ی کانادا و ايران پيش بياد.ه
    البته نوشته ات جنبه های ديگری هم داشت ولی يکيش همين است.ه

    در ضمن مفايسه تا حدودی هم بيماری مزمن همه ی مهاجرهاست. که شدت و ضعف داره. چون همه معمولا دارن در دوجا زندگی ميکنن. خصوصا اونهايی که جسمشون يکجا و روح و فکرشون جای ديگه.

    اميدوارم که تو بزودی از اين دغدغه راحت بشی و يکدله باشی

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home