پیاده روی در هوای عالی
دیروز تنبلی کردم وواسه امروز غذا درست نکردم. واسه محمد بیچاره که یه بیگل با کره و مربا درست کردم(خدایش شانس آوردم که محمد اینقدرعاشق کره مرباست وگرنه تا حالا منو طلاق داده بود ازبس بهش کره مربا دادم) موندم خودم بی نهار. نیم ساعت پیش از شرکت رفتم بیرون که واسه خودم چیزی بخرم هی فکر کردم که چی بهم میچسبه دیدم تنها چیزی که دلم میخواد این سوپهای آماده ای هست که در واقع از نودال و یه سری ادویه تشکیل شده و با ریختن آب روی اون بعد از سه دقیقه آماده میشه. نمیدونم چرا تازگی ها اینقدر از این سوپها خوشم آمده. نمی دونم ادویه اش چی هست که اینقدر طعمش رو خاص می کنه. یه ادویه خاصی هست که همه مارکها ازش استفاده می کنند و به نوع سوپ هم بستگی نداره. خلاصه اگر کسی می دونه که این ادویه چی هست برام بنویسه که کلی ثواب داره و یه زن حامله کلی دعاش می کنه(سوء استفاده از شرایط رو میبینید).
هوا خیلی عالی بود و کلی از پیاده رویم لذت بردم. هم دما مناسب بود و هم اینکه انگار انرژی توی هوا موج میزد. همه با جنب و جوش در حرکت بودند. اصلا حال و هوا با روزای تعطیل فرق داشت. انگار زنده تر بود. اینو حتی توی هوایی که با نفسام وارد ریه هام میشد احساس میکردم. حالا میفهمم چرا همکارام هر روز واسه پیاده روی میرن بیرون. اوایل به من هم میگفتند ولی من تنبل سفت و محکم سرجام میشینم و تکون نمی خورم. در واقع من از این وقت برای وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی استفاده می کنم. ولی تصمیم گرفتم که از فردا حتی برای چند دقیقه کوتاه هم که شده واسه قدم زدن برم. به زودی برف و بارون شروع میشه و حسرت می خورم که چرا از این هوای خوب استفاده نکردم.
9 Comments:
At 8/26/2008 10:43:00 AM , Afrooz said...
اتفاقا من هم همین الان از پیاده روی اومدم. عجب هوای عالی بود. صبح ها که حسابی سرد شده و اومدن پائیز احساس میشه. توی شرکت هم انقدر سرده که مثل سگ (دور از جان همه) میلرزیم. از همین نیم ساعت نهارمون باید استفاده کنیم و یک کم افتاب بگیریم و گرم بشیم.
At 8/26/2008 10:48:00 AM , Anonymous said...
آره تا می تونی پیاده روی کن. پیاده روی همیشه خوبه بخصوص واسه شرایط تو.منم این روزها شدیدا به پیاده روی رو آوردم وروزی یک ساعت پیاده روی می کنم و یه ربع هم میدوم.واقعا واسه سلامتی وبخصوص روحیه آدم عالیه
:)
At 8/26/2008 10:52:00 AM , تولدی دیگر said...
وای مریم پس وقتی بیام ایران حسابی باربی شدی. از الان حسودیم میشه. آخه اون موقع من مثل ستون هستم اونم ستونهای تخت جمشید
At 8/26/2008 10:53:00 AM , تولدی دیگر said...
افروز جون خوشبختانه من چون این روزا یه فرنس حسابی تو دلم دارم کمتر احساس سرما میکنم، چون منم به شدت سرمایی هستم.
At 8/26/2008 10:59:00 AM , Anonymous said...
من انگار عقب موندم. چه خبره همه رفتين وقت ناهار پياده روی؟
بجاش من يوگا کردم. يعنی سه شنبه ها زنگ ناهار يوگا داريم
Ummmmmmmmmmmmmmmmmmmm
At 8/26/2008 11:07:00 AM , تولدی دیگر said...
تو هم عقب نموندی مهم این بود که یه کم به خودمون برسیم که خدا رو شکر همه اینکار رو کردن
At 8/27/2008 07:59:00 AM , Anonymous said...
رابهشت
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.»- اسب و سگم هم تشنهاند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی دردو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.مسافر گفت: روز به خیرمرد با سرش جواب داد.- ما خیلی تشنهایم، من، اسبم و سگم.مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هر قدر که میخواهید بنوشید.مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟- بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!- کاملأ بر عکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.
At 8/27/2008 08:03:00 AM , تولدی دیگر said...
خیلی جالب بود مریم جان مرسی
At 8/28/2008 08:54:00 AM , Anonymous said...
سلام وبلاگ جالبی و دلنشینی دارین زندگی منم مثل شما فوق العاده ودوست داشتنی هست اگه دوست داشتین یه سرم به من بزنین درضمن خوشبحال این بچهها بااین مامان وبابااینم وبلاگ منencieh66.blogfa.com
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home