برام دعا کنید
حال غریبی دارم. دارم یه عمل جراحی روی خودم انجام می دم دارم با مهارت تمام نیمه ای از خودمو که بهم تعلق نداره اما سالها اختیار وجودمو بدست داشته جدا می کنم. مدتها طول کشید تا شناختمش. حدو اندازه اش دستم آمد. هی سعی می کرد که از چنگم فرار کنه. سعی می کرد گولم بزنه اما دید که نمیشه. من سرسخت تر از این حرفام. به این راحتی ها دست از سرش برنمی دارم.آخه شوخی نیست که یه عمر بازیم داده. شیرین ترین روزهای زندگی ام رو تلخ کرده. دیگه می خوام از دستش راحت بشم. می خوام که رها وآزاد باشم. تماس با هدی یه جورایی آخرین بخش این عمل جراحی هست. تا اینجای کار که خوب پیش رفته. خدا کنه که از اون عملا نباشه که تا لحظه آخر خوب پیش میره و یه دفعه همه چیز به هم میریزه و کنترل از دست آدم خارج می شه. و یا اینکه مثل عمل لاله و لادن بشه و هیچ کدوم جون سالم به در نبرند. اگر چه اون طفلی ها هردوشون خوب بودند اما این نیمه من یه هیولای تمام عیاره. برام دعا کنید. دعا کنید که همه چیز خوب پیش بره
2 Comments:
At 6/07/2008 10:52:00 AM ,
Anonymous said...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه ميگفت: ميآيد، من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام كه دردهايش را در خود نگه ميدارد و سر انجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسيام.
تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريههايش ملكوت خدا را پر كرد
At 6/07/2008 11:02:00 AM ,
Anonymous said...
خواب ديدم بر روي شنها راه ميروم و بر روي پرده شب تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي مي ديدم. همان طور که به گذشته ام نگاه ميکردم روز به روز پرده ظاهر شد، يکي مال من يکي از آن خداوند. راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته خاتمه يافت آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم. در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت. اتفاقا، آن محلها مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود.
روزهايي با بزرگترين رنجها، ترسها، دردها، و ........ آنگاه از خدا پرسيدم: خداوندا تو به من گفتي که در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود و من پذيرفتم زندگي کنم. خواهش ميکنم بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتي.
خداوند پاسخ داد: فرزندم، ترا دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتي براي لحظه اي و من چنين نکردم.
هنگامي که در آن روزها، يک رد پا بر روي شن ديدي، من بودم که تو را به دوش کشيده بودم.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home