تولدی دیگر

Sunday, June 01, 2008

پست نیمه شبانه


ساعت 4 نیمه شبه و من دارم سعی می کنم که بدون ایجاد کوچکترین سرو صدایی تایپ کنم. اونقدر هیجان زده هستم که نمی تونم تا صبح طاقت بیارم. فکر کنم اگه محمد بیدار بشه و منو در این حال ببینه حتما در ازدواجش با من تجدید نظر می کنه . الان که دارم می نویسم ساعت 5:20 دقیقه است. توی این فاصله داشتم با تلفن حرف می زدم. نیمه شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هنوز خواب بودم وقتی جواب دادم. حتی نمی دونم الو گفتم و یا هلو. اونطرف خط هدی بود. حالا دیگه کاملا از خواب بیدار شده ام. رفتم توی اتاق باربد تا بقیه رو از خواب بیدار نکنم ( بله حضرت آقا دیشب توی تخت ما تشریف داشتند). فقط خواستم بگم که با یکی از بزرگتری ترسهای زندگی ام روبرو شدم. می دونید اصلاترسناک نبود. و من موفق شدم! مغزم از حجوم افکار مختلف درد گرفته ولی خوشحال و شادم. نمی دونم شاید بعدا توی پست جداگانه ای راجع بهش نوشتم ولی الان اونقدر حالم خاص بود که دلم نیامد چیزی ننویسم
بیرون داره هوا روشن میشه و گنجشکا دارن می خونن یه حال و هوای خاصی داره همه جا. برام جالبه که با وجودی که طبقه 19 هستیم ولی بازم صدای خوندنشون میاد. تازه اینجا به خاطر محافظت از سرما پنجره ها دوجداره هستند. بگذریم برم بخوابم که این پسر سحر خیز من رحم نداره مامان و غیر مامان هم سرش نمیشه و کله سحر میخواد من بیچاره رو بیدار کنه. راستی تلفنم که تموم شد آهنگ زیر رو که آهنگ یکی از سریالای اینجاست و من خیلی دوستش دارم توی ذهنم آمد ترجمه اش رو براتون می گذلرم
شب به خیر
ایمان قلبی
راهی طولانی پیموده شد تا به مقصد برسم،
اما کنون زمانه از آن من می گردد،
و وزش کوران تغییر را درمی یابم،
هیچ چیز مانع من نخواهد بود،
و دیگر کسی را یارای بازداشتنم نیست
، نه، دیگر مانع من نخواهند شد.
زیرا که ایمان قلبی دارم، به جایی می روم که دلخواه من است.
ایمان و باور دارم، که همه چیز مقهورتوان من است.
روحی توانا دارم، و کسی را یاری خم کردن و شکستنم نیست.
می توانم ستاره ها را فراچنگ آورم.
ایمان دارم، باور دارم، باور قلبی.
شبی دراز راه جسته ام، و در آخر، از ورای تاریکی، راه خود را یافته ام.
به دیدار احیای رویاهایم خواهم نشست،
دست بر آسمان خواهم سایید،
و دیگر کسی را یارای بازداشتنم نیست.
نه، دیگر نمی توانند نظرم را برگردانند.
سردترین تندباد ها را دیده ام،
و تاریکترین روزها را، اما دریافته ام که این وزش تغییر است.
و من، ظفرمند از میان آب و آتش گذرکرده ام! درود به تلاش و همت شما، درود!

2 Comments:

  • At 6/01/2008 01:53:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

    كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

    گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

    آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

    نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»

    دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

    آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.

    لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

     
  • At 6/02/2008 10:09:00 AM , Blogger تولدی دیگر said...

    maryam jon mesle hamishe ghashang va ziba bod.
    shomal khosh begzare va gharemon yadet nare vagarna majboram az mohammad bekham ke felan nare dubai ;)

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home