تولدی دیگر

Monday, May 26, 2008

عاشقانه

جای همه شما خالی دیروز رفته بودیم به سنتر آیلند. کنار دریاچه تورنتو سه تا جزیره کوچک هست که به هم وصل هستند. به جزیره وسطی سنتر آیلند میگن که درواقع ترجمش میشه جزیره وسط. خیلی جای باصفایی هست. با سولماز وشوهرش(دختر آقای حقیقت دوست بابا) رفته بودیم. برای ناهار هم همبرگر برده بودیم که من سس شب چره هم درست کرده بودم. جای شما خالی کنار دریاچه نشیتیم و باربکیو درست کردیم. خیلی جای قشنگی بود. کنارمون چند تا مرغابی، مرغ دریایی و یه قو بود. ما هم شروع کردیم به غذا دادن به اونها. من پفک می گرفتم دستم و به قو میدادم و اون هم پفک و انگشت منو با هم میخورد. باربدم هم حسابی به پرنده ها غذا داد. به پسرم خیلی خوش گذشت. عین آدم بزرگا یه دفعه ناپدید میشد. میدیدیم آقا دستاشو زده پشتش و داره برای خودش قدم میزنه. موقع برگشتن باربد تازه از چرت بعد از زهرش بیدار شده بود و کمی بی حوصله بود به خاطر همین هم من بغلش کرده بودم. سولماز باربد رو از من گرفت وگذاشتش روی زمین تا کمی راه بره. پسر محجوب من بدون اینکه قر بزنه فقط به من نگاه کرد و با چشماش التماس می کرد که بغلش کنم. منم بغلش کردم. می دونم که فکر می کنید این چیزا خیالات مادرانه است(همانطوری که من قبلا از بچه دار شدن خودم در مورد دیگران فکر می کردم) ولی باور کنید پسرم وقتی که بغلش کردم چند تا از اون بوسای عاشقانه گذاشت تو لبم و بعد هم سرش رو با آرامش گذاشت رو شونه ام انگار می خواست بگه مرسی مامانی که به دادم رسیدی. اول لحظه اونقدر سرشار از عشق و لذت بودم که روحم تاب بدنم رو نداشت.میدونید مثل همه آدمها منم یه عده ای رودارم که دوستم داشته باشندو از اون جمع اختصاصا پدر، مادر، برادرام و همسرم که عاشقم باشند. ولی هیچ کس، هیچ کس اونجوری که پسرم به من محبتش رو نشون میده، اونجوری که منو با عشق میبوسه، نوازش میکنه و یا اینکه وقتی که با باباش میره حمام دلش برای من تنگ میشه و به بهانه های مختلف منو صدا میکنه، محبتش رو نشون نداده. می دونم که اونم بزرگ میشه و مثل همه آدم بزرگهای دیگه سفت و محکم میشه و به سختی محبتش رونشون میده ولی تا اون زمان من از این شهد شیرین مینوشم وروزی هزار بار خدا رو بابت تجربه این احساس ناب و بی نظیر سجده می کنم

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home